اشک، آبادی چشم است برآن شاکر باش...

لیست خرید را چسبانده بود روی در یخچال. ملزومات قیمه بود . سال اول ازدواجمان بود . دم محرم شده بود و گفتم می خواهم از همین امسال بساط نذری ولو در حد همین ساختمان پنج واحدی که تازه ساکنش شده بودیم برقرار باشد.
کد خبر: ۱۲۲۶۲۷۲

لیست را برداشتم و آتش کرده بودم که بروم خرید کنم . توی راه به دلم افتاد بروم یک سری هم به سید بزنم . پیرغلام بود و صاحب نفس. اهل گوشی و اینها نبود. گفتم می روم نهایتش نیست برمی گردم . رفتم و خوشبختانه بود.گفت از این ور ها ؟ گفتم دارم می روم خرید ملزومات نذری . گفت چه‌جوری بساط نذری می خری؟ گفتم همان‌که برای خانه می خرم . گفت: نه بهترینش را بخر از سر رد نکن . از خرید خانه اعلا تر بخر ! کم ارباب نگذار... بهترینش را بگذار که حسین بهترین بود و بهترینهایش را داد . یک علی اصغرش بس بود برای هدایت همه جهان در همه تاریخ ... بعد گفتم آقا سید یک کتابی مقاله ای چیزی معرفی کنید بخوانم معرفتم بالاتر برود . گفت معرفت؟ گفتم: ها ! گفت فقط گریه کن . گفت همه صحبتهای ائمه را ورق بزنی جایی نمی بینی که بگوید برو کتاب بخوان با معرفت شو بعد بیا گریه کن . همه جا معصوم گفته تو مجلس بگیر روضه خوان بیاید اشک بریز همه چی توی همین اشک نهفته است، خودش گفت
انا قتیل العبرات ... اشک که داشته باشی چشمت آباده، زندگیت آباده، فردای قیامت که همه اشک می ریزن تو می خندی ... حالا دوتاییمان اشک بودیم ... دست کرد زیر تشکچه، یک دسته هزارتومنی ورداشت. انگشت خیس کرد به شمردن بعد گفت : این هفتاد و دوتومن ... از طرف من هم یک چیزی بخر من هم توی نذری ات شریک باشم ... سید سالهاست سینه قبرستان خوابیده ... این خاطره‌اش هرسال دم محرم یقه ام را می گیرد ...

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها