به روال معمول این روزها گروهی در یک پیامرسان مجازی تشکیل دادیم. بهجز خودمان چند نفر از دوستان باتجربهترمان را که سالهای قبل تجربه صعود به دماوند داشتند، هم در گروه عضو کردیم. بعد از برنامهریزیهای فراوان تیرماه توانستیم به قله توچال صعود کنیم و چقدر سخت بود! با وجود راهنماییهای دوستان کوهنوردمان درخصوص اهمیت هماهنگی قدمها و هماهنگکردن تنفس با برداشتن گامها، هن و هنزنان بعد از حدود هشت ساعت کوهپیمایی به قله رسیدیم. من که اصولا عادت به خوردن میانوعده و خوراکیهای مختلف در طول روز نداشتم، وقتی به قله رسیدم، آنقدر ضعف داشتم که دوست داشتم هر چیز خوردنی را بخورم! صعود به توچال با ارتفاع 3964 متر، با آنکه برای تهرانیها شاید قلهای در دسترس به نظر برسد، اصلا آسان نیست. هفتههای بعد دوستانم برای صعود مجدد به توچال و همینطور سبلان برنامهریزی کردند. اما مشغلهام مانع از این شد که بتوانم همراهشان شوم؛ تا اینکه سرانجام گروه تصمیم گرفت روز عید غدیر از جبهه جنوبی به دماوند صعود کند. وقتی در گروه به دوستانم گفتم میخواهم همراهشان شوم، دوستان باتجربهترم با شناختی که داشتند میگفتند اگر تغذیه خوبی داشته باشم، با انگیزه بالایی که برای صعود دارم به احتمال زیاد فقط در همهوایی به مشکل خواهم خورد. از چند روز قبل از صعود، برنامه غذایی پروتئین، چربی و کربوهیدرات را در تغذیهام جدیتر گرفتم.
روز موعود
بالاخره دوشنبه 28 مرداد، در قالب یک گروه چهارنفره زیر نظر یکی از دوستانم که تجربه 21 مرتبه صعود به دماوند را داشت عازم پلور و گوسفندسرا شدیم. از پارکینگ تا گوسفندسرا را که آغاز مسیر کوهپیمایی است، باید با لندرور میرفتیم. از گوسفندسرا که حدود 2900 متر ارتفاع دارد، بارهای سنگینمان را سوار قاطرها کردیم و با کولههای سبکتر که فقط آب و خوردنیهای پرانرژی و ضروریات در آن قرار میگیرد و اصطلاحا به «کوله حمله» معروف است، راهی «بارگاه سوم» شدیم؛ جانپناهی نسبتا مجهز در ارتفاع 4150 متری دامنه جنوبی دماوند که سال 87 ساختش به پایان رسید و گفته میشود 11 نفر در راه به پایان رساندن ساخت این سازه مهم جان باختهاند.
پس از حدود چهار ساعت پیادهروی بالاخره به بارگاه سوم رسیدیم. منظره دهها چادر دوپوش کوهنوردی به رنگهای نارنجی و زرد و آبی در پای سازه جانپناه، زیبایی خاص به کمپ داده بود. معمولا کوهنوردان عازم قله دماوند یک روز زودتر خود را به بارگاه میرسانند تا زمان کافی برای همهوایی در ارتفاع بالاتر از 4000 متر داشته باشند و از فرصت شب برای استراحت و تجدید قوا به منظور صعود نهایی به قله بهره ببرند.
تهوع و سرگیجه
پیش از رسیدن به بارگاه چیزهایی راجع به سردرد و سرگیجه و بههم خوردن تمرکز در ارتفاع بالای 4000 متر شنیده بودم. ولی گمانم این بود که جزو ژستهای کوهنوردهاست! اما به طرز عجیبی در صد متری انتهای مسیر رسیدن به بارگاه احساس کردم بهشدت خستهام. حتی مغزم کار نمیکرد که برای استراحت میتوانم بنشینم! منظره افق بهشدت دیدنی بود، اما نفسزدنهای پیدرپی اجازه لذت بردن از تماشای منظره را نمیداد. وقتی چادر را برپا میکردیم، برای هر حرکت سادهای احساس میکردم چقدر انرژی مصرف میکنم! بالاخره چادر بر پا شد و دراز کشیدم. احساس ضعف و گرسنگی داشتم، ولی نمیتوانستم غذا بخورم. سرگروه میگفت باید الان ناهار بخورم، وگرنه به زمان صعود نزدیک میشویم و آن موقع نباید غذای سنگین بخورم. کمکم حالت تهوع هم به سرگیجه و سنگینی سرم اضافه شد. یک قرص منیزیم و ویتامین B6 خوردم تا اینکه حدود یک ساعت بعد بهتدریج بهتر شدم و توانستم ناهار بخورم. سپس برای تمرین و همهوایی بیشتر همراه سرگروهمان تا حدود 300 متر بالاتر از پناهگاه صعود کردیم.
مهمانان بینالمللی
ساختمان بارگاه سوم پر بود از کوهنوردان و جا نداشت. مثل دهها کوهنورد دیگر شب در چادر و کیسهخواب خوابیدیم. شنیدن زبانها و لهجههای مختلف شیرازی، کرمانی، اصفهانی و ترکی تا زبانهای انگلیسی، آلمانی و اسپانیایی حاکی از این بود که آدمهایی از ملیتها و اقوام مختلف آن شب در دامنه دماوند کمپ زدهاند و میخواهند صبح عازم گنبدگیتی شوند. حدود ساعت 3 بامداد بیدار شدیم. باد شدیدی میوزید. کمی صبر کردیم و با افت باد حوالی 5 صبح با هدلامپهای روشن حرکت کردیم. کلاه بر سر و دستکش در دست، باید آرام قدم بر میداشتیم. سانتیمتر به سانتیمتر، پشت سر هم و در مسیری زیگزاگی بالا میرفتیم. کسی حرف نمیزد. همه استرس صعود را داشتند. آب یخچالهای طبیعی یخ زده بود.
سکوت دلچسبی بر طبیعت حکمفرما بود. فقط نور چراغهای خیابانهای شلوغ تهران بود که از دامنه دماوند دیده میشد. با روشنشدن هوا، سایه زمین در فضا و متعاقب آن سایه عظیم دماوند را روی غبار افق مغرب دیدیم. مطمئنم تا آخر عمر آن منظره بیمانند را فراموش نخواهم کرد.
بوی پیروزی
از بارگاه سوم، آبشار یخی را میدیدیم. آبشاری که سالهاست در ارتفاع 5100 متری در تمام طول سال یخ زده و حدود 12 متر ارتفاع دارد. میگویند این بلندترین آبشار خاورمیانه است. به نظر میرسید تا بارگاه نباید فاصله زیادی داشته باشد، اما هرچه میرفتیم به آن نمیرسیدیم! سرانجام پس از پنج ساعت کوهپیمایی با گذر از صخرههای پرشیب و عبور از نزدیکی آبشار یخی گذشتیم و به دامنه پرشیب سفیدرنگی رسیدیم که از آغاز مسیر گوگردی و رسیدن به چشمههای گوگردی نزدیک قله خبر میداد. این از سختترین بخشهای مسیر است؛ هم فشار هوا بسیار کم است، هم خستگی به بدن نفوذ کرده و هم بوی گوگرد تنفس را دشوار میکند. در طول مسیر، کوهنوردانی را دیدم که برمیگشتند و میگفتند نتوانستند از کنار تپه گوگردی عبور کنند و سردرد و تهوع مانع صعودشان شده بود. نگران شدم، اما به خودم میگفتم تا ارتفاع 5300 متری نیامدهام که این 300 متر آخر را نتوانم بالاتر بروم. به قول یکی از کوهنوردان، بوی گوگرد در مسیر قله دماوند، بوی پیروزی است!
حدود 300 متر دیگر بالا رفتیم تا به نزدیکی چشمه گوگردی رسیدیم. مثل اگزوز لکوموتیو با شدت و قدرت زیاد، گازهای گوگردی آتشفشانی را از خود بیرون میداد. بینهایت حیرتانگیز بود. عجیب بود که بوی گوگرد اذیتم نمیکرد، ولی چشم و ریه یکی از دوستانم را بهشدت ملتهب کرده بود. چشمانش از دود گوگرد میسوخت. به هر زحمتی بود بالاتر رفتیم و ناگهان به همانجایی رسیدم که در شبکههای اجتماعی دیده بودم کوهنوردان آنجا با تابلوی قله دماوند عکس میگیرند. از خوشحالی هم میخندیدم و فریاد میزدم و هم بغض داشتم. باور نمیکردم بدون آن همه تمرین و آمادگی به آرزوی دیرینهام رسیده باشم. با خوشحالی دوستانم را صدا کردم و خبر رسیدن به قله را فریاد کشیدم و بدون معطلی داخل گودی دهانه آتشفشان دماوند رفتم. قطر دهانه 400 متر بود و بزرگی مساحتش شاید به اندازه دو سه زمین فوتبال. پر از برف بود و بخارهای چشمه گوگردی، منظره آخرالزمانی خاصی به قله آتشفشانی دیو سپید بخشیده بود. تا توانستم از آن مناظر بدیع، عکس و فیلم گرفتم.
موقعیت دریا در افق شمالی برایم جالب بود. آسمان در افق شمالی محو میشد و موقعیت دریای خزر را میشد احساس کرد. اگر غبار در افق کمتر بود حتما دریا را میدیدم. تمام قلههای اطراف و حتی همان قله توچال که بهسختی به آن صعود کردم از بالای دماوند همچون تپهای کوچک به نظر میرسید. گویی آخر دنیا بود. شبیه سیارهای دیگر با آسمان لاجوردی و زمینی سفید و هوایی بهشدت سبک با دمای حدود 12درجه بالای صفر. بهتدریج کوهنوردان گروههای دیگر ایرانی و خارجی هم به قله رسیدند. با خوشحالی به هم تبریک میگفتیم، دست میدادیم و با هم عکس یادگاری میگرفتیم. یک ساعتی روی قله ماندیم. ناهار مختصری خوردیم؛ سیبزمینی پخته و خرما و بادام زمینی. باید به پایین برمیگشتیم. از مسیر شن اسکی خودمان را روی شنها سر دادیم و پایین آمدیم. برای من که حتی از توچال هم با پای خودم پایین نیامده بودم، پایین آمدن بسیار دشوار بود. سرانجام بعد از پنج ساعت به بارگاه سوم رسیدیم. آنقدر خسته بودیم که شب در چادرهایمان تقریبا بیهوش شدیم و ادامه مسیر را فردا به سمت گوسفندسرا پایین آمدیم. وقتی از پایین دماوند را نگاه میکردیم، باورمان نمیشد این ما بودیم که دیروز آن بالا بودیم! حالا دیگر دنیا را از بالای گنبد گیتی دیده بودیم. اگر شما هم وسوسه شدهاید و سودای صعود به دماوند را دارید، شک نکنید که توانش را دارید. صعود به دماوند را میتوان در دو کلمه «نبرد ارادهها» خلاصه کرد، با درنظرگرفتن اصول ایمنی، چنین صعودی فقط انگیزه قوی میخواهد با چاشنی تمرین و تغذیه خوب و کمکگرفتن از دوستان کوهنورد باتجربه.
کاظم کوکرم
دانش
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد