جام جم آنلاین گزارش میدهد
از راه دوری آمدهاند
جیغ و هیاهوی بچهها از همین وقتی که عمو حمید، خاله هدی و بقیه بچههای داوطلب میرسند شروع میشود؛ زمین خاکی بزرگ کنار کوره نکویی میشود اولین نقطه برای بازی. برای اینکه بچهها و بزرگترها یک حلقه بزرگ بزنند، دست همدیگر را بگیرند و شعر بخوانند و روی زمین خاکی بچرخند.
صدای هیاهوی بچهها سارینا را هم از خانهاش بیرون میکشد، سارینای 12سالهای که امسال کلاس ششم است و میگوید اینجا خانه واقعی آنها نیست، که خانهشان دور است خیلی دور: «ما از خراسان آمدیم، از تربت حیدریه. همیشه تابستان که مدرسه تعطیل میشود، میآییم اینجا و در کوره کار میکنیم. بعد برمیگردیم شهر خودمان.»
خانه مبینا هم مثل سارینا دور است. او البته از بچههای کوره خالهقمر است؛ دلخور از عمو حمیدی که قول داده بود برای بازی اول به کوره آنها سر بزند و حالا سر از کوره نکویی درآورده، بین حرفهای سارینا میپرد و میگوید: «خانه ما هم دور است خاله.» دور برای مبینا یعنی خواف. او هم با خانوادهاش جزو مهاجران فصلی اینجاست: «ما شهر خودمان که باشیم میرویم سر زمین، پیاز میکاریم، سیبزمینی میکاریم اما تابستانها میآییم اینجا خشت میزنیم.»
همت بلند؛ آرزوهای کوتاه
خشت زدن از دید هر دو نفرشان کار سختی است؛ آنقدر که مبینا بگوید: «خاله کمرمان درد میگیرد از بس خم میشویم» و سارینا ادامه بدهد: «صد بار، نه بیشتر، هزار بار خم میشویم و خشت برمیداریم.»
با اینحال سقف آرزوهای این دو بچه اصلا بلند نیست و به «کار نکردن» نمیرسد. مبینا آرزویش این است که ناظمشان اجازه بدهد موهایش را بلند کند و سارینا هم یادش نمیآید چه آرزویی دارد و آخرش میگوید: «پدر و مادرم سلامت باشند.»
میخواهیم زندگی بیرنگشان را رنگی کنیم
کار، برای بچههای کوره انگار بخشی گریزناپذیر از زندگی روزمره باشد، از کوچکی تا بزرگسالی سایه به سایه همراهشان میآید. این همان نگرانی بزرگ حمید مینقیزاده است؛ همان عمو حمید بچههای کوره که حالا مدتهاست وقتش را در کورههای قاسمآباد تهرانچی میگذراند و تکتک بچهها را به اسم میشناسد؛ جوانی 25ساله اهل آذربایجان شرقی است که حالا با یک حرکت جهادی در پایتخت، وقتش را به آموزش و بازی با بچههای کوره میگذراند: «یک سال پیش من یک کاروان ترویج علم راه انداخته بودم و سعی میکردم در مناطق کمبرخوردار روی بنیه علمی بچهها کار کنم، از همین جا بود که با همراهی گروه جهادی حنیفا با کورههای قاسمآباد آشنا شدم.»
آشنایی مینقیزاده با بچههای کوره، او را در این منطقه پاگیر کرد و حالا او هر هفته افرادی را که داوطلب بازی و تفریح با بچههای کوره هستند به این منطقه میآورد؛ اتفاقی که از نظر او یک ضرورت است: «اینجا 11 کوره دارد، بعضی کورهها فعال هستند و بعضیها کار نمیکنند. کورههایی که فعال هستند خانوادههای بیشتری را در اطرافشان جا دادهاند، بیشترشان هم کارگران فصلی هستند و از سمت مشهد و تربت و خواف در خراسان رضوی آمدهاند. فقط هم چندماه اینجا هستند و بعد میروند تا تابستان بعدی. هر کوره هم بین 20 تا 80 بچه دارد که همانطور که میبینید جمعیت کمی نیست. اما این بچهها واقعا تفریحی ندارند، از صبح تا شب همراه خانوادههایشان کار میکنند و فقط و فقط چشماندازشان خاک است. فقط خاک میبینند و به همین خاطر عمیقا دنبال رنگ و بازی هستند، چیزی که در زندگیشان گم است.»
مینقیزاده، قصه این کمبود را به گوش هدی رشیدی رسانده و او از اهواز خودش را رسانده اینجا. هدی رشیدی همان خاله آرزوهای بچههای اهوازی است. برای او که مسؤول خیریه همیاران بینام اهواز است و همیشه فهرست آرزوهای بلندبالای بچههای مبتلا به سرطان را میگذارد جلویش و یکی یکی برآورده شدهها را تیک میزند، بازی با بچههای کوره و نشستن پای حرفها و آرزوهایشان کار سختی نیست. هدی هم مثل حمید راه و رسم همصحبتی با بچهها را خوب بلد است، اما بچههای کوره، آرزوهای بزرگ و دور و دراز ندارند. بیشترشان تلویزیون میخواهند و بعضیها تبلت که شنیدهاند سرشان را گرم میکند.
وقتی کارگران فصلی از راه میرسند
هنوز برج دو تمام نشده بود که فریده و علی مثل خیلی از همولایتیهایشان، زندگیشان را بار نیسان آبی کردند؛ هرچقدر علی گفت کم وسیله بردار، هرچقدر فریده در چهاردیواری خلوت خانه دور خودش چرخید تا ضروریترها را انتخاب کند، باز وقتی وسیلهها پشت نیسان ردیف شدند، بین یخچال و رختخواب و پشتی و فرش و ظرف و ظروف، فقط یک وجب جا ماند برای نشستن فریده و بچههایش. آنوقت علی درِ خانه را بست و نشست روی صندلی خشک نیسان و با رانندهای که سیگار پشت سیگار روشن میکرد تا خود تهران همکلام شد. نیسان آبی 14 ساعت توی جاده راند و علی و خانوادهاش را 1054 کیلومتر آنطرفتر از روستایشان در خواف، رساند به کورههای آجرپزی خاورشهر، به قاسمآباد تهرانچی. روزشمار حضور آنها در پایتخت از همان جا شروع شد، از آخرین روزهای اردیبهشت که تازه مدرسه بچهها تعطیل شده بود تا اول برج هفت که یک ماه دیگر است. تا وقتی مدرسهها دوباره باز شوند و طاها بخواهد برود مدرسه.
حالا که ما اینجاییم، دقیقا سه ماه از زندگی علی و فریده و بچههایشان در یک چهاردیواری 9 متری در حاشیه یکی از 11 کوره منطقه قاسمآباد تهرانچی میگذرد. اتاقکی که دیوار به دیوار بقیه اتاقها، ساکنان کورهپزخانه را زیر سقف کوتاهش جای داده است. بیرون اتاقی که حالا خانه آنهاست، در دل حیاطی که با بقیه مشترک است، لباسهای کوچک و بزرگ رنگی روی بند رخت زیر آفتاب تاب میخورند.
از فقر و بیکاری گریختیم
ما زیر سایه همین لباسهای رنگی، با فریده و همسایهاش زهرا همصحبت میشویم؛ فریدهای که اهل یکی ازروستاهای خواف است و زهرایی که میگوید از تربت حیدریه آمده. آنها جزو ساکنان فصلی کورهپزخانهاند. این رسم هرسالشان است، اینکه آخرهای برج دو زندگیشان را جمع کنند و بیایند تهران و اول برج هفت برگردند ولایتشان. ولایتی که فریده میگوید چندسال است آب ندارد و همه زمینهایش خشک شده: «آنجا مردهایمان بیکار هستند، هیچ کاری نیست. هیچ منبع درآمدی نداریم، آب به روی ما قطع میشود. تابستانها که روزی دو سه ساعت بیشتر آب نداریم. دیگر کشاورزی هم نمانده، کسی هم توی روستا نمانده برای زندگی. همه رفتهاند، آنهایی هم که ماندهاند توان کار در کوره را ندارند.»
کار برای او و همسرش و بقیه اهالی روستا، فقط به سه هفته اول آبان خلاصه میشود، زمان برداشت زعفران و وقتی که آنها را برای کارگری میبرند. فریده میگوید: «کلا 20 روز بیشتر نیست، ما باز بیکاریم تا آخر اردیبهشت که وقت کار در کوره است.»
زندگی سختتر میشود
وقت کار در کوره همین پنج ماهی است که آن خیلیها از شمال شرقی کشورمان برای چندماه هم که شده کوچ میکنند به پایتخت و میشوند مستاجر یکی از اتاقهای 12 متری حاشیه کورهها. اتاقهایی که زهرا میگوید برای آنهایی که کارگر کورهاند، بدون پول پیش است و برای آنهایی که در کورهها کارگری نمیکنند تا سه میلیون پول پیش و ماهی 150 اجاره آب میخورد.
امکانات؟ آب؟ برق؟ اینها را ما میپرسیم و زهرا جلوتر از فریده جواب میدهد: «برق داریم، اما آبمان شور است، آب شیرین را تانکر میآورد. آن هم بهداشتی نیست، باورکنید ته تانکر پر از جانور است، اما مجبوریم بخریم و بخوریم. چه کار کنیم؟!»
اجبار چیزی است که فریده هم تکرار میکند: «از سر اجبار است که ماندهایم، که هر سال زندگیمان را بار میزنیم میآوریم اینجا بعد دوباره برمیگردیم خانه و شهر خودمان. اینجا اصلا ما را قبول ندارند، حتی دفترچههای بیمه ما را قبول نمیکنند، چون بیمه روستایی هستیم.»
اینجا پشت دیوار هر خانه ، هر اتاق 12 متری که حکم خانه را دارد، درآمد دائم آرزوی مشترکی است که خیلیها را شهر به شهر آواره کرده است؛ آنقدر که از خانه و زندگیشان بگذرند و بیایند تهران برای خشتزنی؛ «خانم فکر نکنی درآمد خشتزنی زیاد است. ما هزار تا خشت میزنیم 64 هزار تومان میگیریم. از صبح اگر خانوادگی و فامیلی کار کنیم مثلا هشت نفر سرپا باشیم، روزی 3000 تا خشت میزنیم 192 هزار تومان دستمان را میگیرد که بین خانوادهها تقسیم میشود. این میشود روزی ما، اصلا به پسانداز هم نمیرسیم.»
عجیب باشد یا نه، اینجا آرزوی بزرگترها مثل آرزوی بچهها آنقدر بزرگ نیست!
مینا مولایی
ایران
جام جم آنلاین گزارش میدهد
جام جم آنلاین گزارش میدهد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد؛
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک فعال سیاسی:
یک نماینده مجلس:
در گفتوگوی «جامجم» با استاد حوزه و مبلغ بینالملل بررسی شد
گفتوگو با موسی اکبری،درخصوص تشکیل کمپین«سرزمین من»وساخت و مرمت۵۰خانه در منطقه زنده جان