در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
مثلا باعث خندهاش شده بود، یا دلخورش کرده بود. یا بهدلیلی خوشش نیامده بود.
از هممدرسهایها، شیطنتهایشان، یا آنچه برایشان اتفاق افتاده بود و باعث شده بود دل پسرک برایشان بسوزد یا اینطور قضاوت کند که حقشان بود.
یا از خودش. درسها و آنچه در آن موفق شده بود یا ناموفق مانده بود یا... .
اما اینها همه مربوط به دایرهای بیرونیتر بود. مربوط به احساساتی کمی دورتر و کمجانتر.
احساساتی که با فاصلهای مشخص، اما نه کاملا مماس، از پیرامون پسرک میگذشتند.
مانند جلد کتابی توی قفسه کتابی در کتابخانه.
پسرک از کنار اینها همه رد شده و دیده بود و روایت میکرد.
آنچه بر خودش میگذشت، دایرهای درونیتر داشت و حرفزدن از آن به این راحتی نبود.
دایره یخ میزد و آبشدن آن با گرمای تصمیم به بازگویی، زمان میبرد. هر وقت ساکت و صامت از راه میرسید و اول کفش میکند و بعد کوله میگذاشت و بعد لباس بهدر میکرد و رخت خانه میپوشید و اندکی در اتاقش درنگ میکرد تا بیرون بیاید، میفهمیدم که اتفاقی مربوط به دایره درونیتر رخ داده است.
هرچه درنگ توی اتاق، طولانیتر، دایره مماستر و حس، شدیدتر.
آنروز هم پسرک مثل آداب معبدی قدیمی، با نظمی وسواسگونه و مطول، درست جلوی در، با دقت کفشها را از پا درآورد و گذاشت توی جاکفشی و بعد راهبوار، روانه شد به طیکردن مراحل بعدی این سلوک سکوت.
مرحله آخر که ماندن در اتاق و نشستن روی تخت و هیچکارینکردن بود، طول کشید.
به جریان زمان دادم و تصمیم گرفتم مدتی صبر کنم تا ببینم بالاخره قصد دارد حرفی بزند یا خیر. از همین مدت زمان هم میتوانستم وخامت ماجرا را حدس بزنم.
بالاخره درست قبل از آنکه به بهانه ناهار، بروم سروقتش، صدای بازشدن در اتاقش را شنیدم و متعاقب آن، صدای قدمهای لُختش روی کفپوش راهرو و بعد صدای قرچقروچ صندلی آشپزخانه و از گوشه چشم، پسرک را دیدم که نشست و در سکوت به من نگاه کرد.
نگاهش کردم و گفتم: «سلام علیکم شازده. چه خبر؟»
منتظر همین آغاز بود. طوری شروع به صحبت کرد که انگار توی تنهایی با خودش تصمیم گرفته بود چه بگوید.
«من دیگه سر کلاسای خانم فلانی نمیرم!»
خانم فلانی، معلم جوان علوم اجتماعی بود. دختری شاد و پرانرژی و خوشسخن که باعث شده بود آن سال، معلم درس علوم اجتماعی، درس محبوب دانشآموزان آن دبستان باشد. پسرک هم بهنوعی سوگلی کلاس بود. از مشارکت در بحثهای کلاس و داوطلب پاسخ به سؤالات معلمشدن، لذتی بیحد میبرد و تلاشی نامحسوس که از چشم من پنهان نبود، تا اطلاعات فرادرسیاش را هم بهنحوی در کلاس ابراز کند.
اینکه ناگهان بگوید دیگر سر کلاس او نخواهد رفت، حتما نشانگر ناراحتی شدیدی بود.
گفتم: «دانشگاه که نیست بتونی سر یه کلاس نری. دبستانه. ولی حالا بگو ببینم چی شده تا یه فکری بکنیم.»
گفتن این جمله اشتباه بود! همان ابتدای صحبت، راهِ نجاتی که پسرک برای خودش فرض کرده بود، بستم و به خشمش دامن زدم.
طبعا گفتوگو از مسیر متعادل و مفید خارج شد و حالا باید خشمی بیش از ابتدای کار را خاموش میکردم!
پسرک منفجر شد: «اصلا تقصیر تو بود مامان! صبح بهت گفتم حالم خوب نیست. درس نخوندم. بذار بمونم خونه. نگذاشتی!»
گفتم: «خب آخه مامان جون واقعا حالت خیلی هم بد نبود. نمیشه بیخودی غیبت کنی از مدرسه.»
گفت: «درسنخوندن چی؟! اون که مهم بود. بهخصوص امروز که اجتماعی داشتیم!»
تا حد زیادی تا ته مطلب را خواندم! شهرت و نام نیکش سر کلاس اجتماعی بهخطر افتاده بود!
گفتم: «خب بالاخره تعریف میکنی چی شده؟»
چشمهایش از بغضی که تلاش میکرد مخفیاش کند، اندکی سرخ شد و گفت: «این خانم فلانی خیلی بدجنسه. خیلی ...
منو برد جلوی کلاس، ازم درس پرسید.
منم بلد نبودم. نخونده بودم. هیچی نگفتم. هرچی پرسید جواب ندادم.
بعدش پرسید چرا جواب سؤالا رو نمیدم؟ چرا حرف نمیزنم. بازم جواب ندادم.
بعد عصبانی شد. گفت به خودم مغرور شدم. گفت حتما دیگه فکر کردم چون اطلاعات عمومیم خوبه، نیازی به درس خوندن ندارم و اون کلاس برام ارزش نداره.
بعدش دیگه چون گریهام گرفته بود، هیچی نگفتم که نفهمه چقدر ناراحت شدم...»
سکوت کردم.
از معلم اجتماعی بعید بود! روایت پسرک اینطور نشان میداد که سکوت پسرک را بدجور قضاوت کرده و مثل اشتباه خود من، فرصت دفاع در آرامش را از او گرفته و خشمش را برانگیخته.
پسرک واقعا مغرور من هم، در اثر این قضاوت نادرست، دست از توضیح شسته و اجازه داده در موقعیت مظلوم و متهمِ جرمناکرده قرار بگیرد تا اقلا اینطوری کمی نسبت به خودش حس خوب پیدا کند.
چه باید میگفتم؟
دقیقا از آن موقعیتها بود که نه سیخ باید میسوخت و نه کباب!
با معلم حتما در اولین فرصت مناسب صحبت میکردم. اما الان چه؟
با احتیاط گفتم: «شاید اونم حالش امروز خوب نبوده. شاید از جای دیگه عصبانی بوده و با بیحوصلگی اومده سر کلاس. برای همین قضاوت بیجا کرده راجع به تو.»
گفت: «خب منم همینطور بودم. حالم خوب نبود. اون باید میفهمید!»
گفتم: «خب از کجا باید میفهمید؟ ببین تو خودتم نفهمیدی حال خانم فلانی خوب بوده یا نه. چون خودش هیچی نگفته.
تو چرا بهش نگفتی درست رو نخوندی و حالت خوب نبوده؟»
پسرک با حالتی که انگار حرفی بدیهی میزند، با تحکم گفت: «خودش همیشه میگه من بهترین شاگرد کلاسشم. اون باید منو میشناخت. باید میفهمید که من بهخاطر غرور نیست اگه درسو بلد نیستم. باید متوجه میشد من حتما یه دلیل خوب داشتم برای اینکه درس رو بلد نباشم!»
بالاخره خودش اصل مشکل را بیان کرد!
گفتم: «آها! مامانجون! قضیه همینه! توی اینکه معلمت کار اشتباهی کرده که راجع به تو فکر نادرست کرده، شکی نیست! اما تو چرا توقع داری آدمها راجع به تو بدون اینکه خودت چیزی بگی، درست فکر کنن؟!
تو باید خودت توضیح بدی راجع به وضعیتت.
تو کتاب نیستی پسرم! که ساکت یه گوشه بشینی و توقع داشته باشی، بقیه بیان مطالعهات کنن و راجع به تو همهچیز رو بفهمن! تو آدمی! خودت باید حرف بزنی. نظرتو بگی.
حستو توضیح بدی. راجع به مشکلت حرف بزنی.»
تا پسرک خواست حرفی بزند، دخترک که چند ثانیه قبل، بدوبدو خودش را به آشپزخانه رسانده بود، گفت: «اااا مامان!
تو اون دفعه خودت گفتی آدمها خودشون یهجور کتابن! هر آدمی مثل یه کتاب میمونه!»
دهانم باز مانده بود و کنج رینگ گیر افتاده بودم! دیدن حالت من، یخ پسرک را آب کرد و جو را شکست و هر دو زدند زیر خنده!
پسرک گفت: «راست میگه! منم داشتم میشنیدم از توی اتاق! خودت گفتی آدمها هر کدوم مثل یک کتابهستن!»
بعد هم کف دستش را آورد بالا و کوبید کف دست دخترک و گفت: «دمت گرم! مچشو گرفتیم!» و دوتایی خنده پرسر و صدایی را شروع کردند!
به حال خود رهایشان کردم و رفتم سراغ بساط ناهار، ماکارونی دلخواهشان را در ظرف کشیدم و گذاشتم سر میز و شروع کردیم به خوردن.
در همان حال گفتم: «این با اون فرق دارهها! اوندفعه منظورم این بود که زندگی هر آدمی میتونه اینقدر جالب باشه که بشه ازش یه کتاب نوشت. اما ایندفعه منظورم اینه که واقعا شماها کتاب واقعی با جلد و ورق و نوشته نیستین. آدم هستین. آدمها زبون دارن و باید ازش استفاده کنن و از کسی توقع نداشته باشن بیحرف اونا رو بشناسه و درک کنه.
شماها هم از زبونتون خوب استفاده کنین، من قول میدم خودم ازتون کتاب بنویسم و تبدیلتون کنم به کتاب! اصلا همین الان دارم مینویسمتون! ماجراهای پسرک و دخترک که یه مامان کتابباز هر هفته مینویسه و تعریف میکنه! میدونستین؟!»
سمیهسادات حسینی
نویسنده
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
رییس مرکز جوانی جمعیت وزارت بهداشت در گفتگو با جام جم آنلاین:
گفتوگوی «جامجم» با سیده عذرا موسوی، نویسنده کتاب «فصل توتهای سفید»
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»: