در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
خوشحال و سرخوش برگشت. کتابها دستش بود و حس پیروزی از چشمهایش نمایان.
«مامان! اون یکی کتابه رو هم که میخواستم، داشتن! اونم خریدم!»
«پولت رسید؟»
«آره دیگه. تازه یهکم تخفیفم دادن بهم. براشون توضیح دادم این همه پولمه و اگه این یکی کتابم بخرم دیگه حتی پول ناهار و کرایه تاکسیام ندارم! دلشون سوخت، تخفیف دادن.»
در همین حین، دخترک با ساندویچ و آبمیوهاش از دکهای همان نزدیکی برگشت سمت ما و چشمهای گرسنه پسرک دو دو زد پی آن مایههای حیات!
ده دقیقهای خودش را کنترل کرد. بعد صدایش درآمد: «مامان خب من گشنمه. نمیشه دوباره از کارتت پول بگیری؟»
این از سؤالهایی بود که توقع داشتم همان اول، سر تقسیم بودجه بپرسند یا حتی پیشتر بروند و اگر بهانه بیاورم که کارت خالی است، بگویند که یک پیامک به پدرشان بدهم و بخواهم برایمان به کارت پول بریزد.
اگر همان اول پرسیده بودند، راحتتر میتوانستم همه این راهها را مسدود اعلام کنم و بگویم باید به قرارمان پایبند بمانیم.
اما پسرک گذاشته بود با چشمهای خسته، دستهای دردناک از حمل کتابها و شکم گرسنه و لب تشنه این راههای دَررو را پیدا کند که کار اعلام پایبندی به قولوقرارمان، برای من چندینبار سختتر بشود.
خودم را با اصول روانشناسی راضی کردم که بگویم: «مامان جون ما قرار گذاشتیم با هم. تو الان دُنگ پول تاکسیام نداری. چه برسه به پول غذا!»
پسرک در سکوت رویش را برگرداند و غرورش اجازه نداد آن لحظه اصرار بیشتری بکند. دخترک هم که کمی آنطرفتر با دختربچهای بازی میکرد، ساندویچ و آبمیوهاش را تمام کرد و آمد طرف ما. پرسید: «داداشی ناهارتو خوردی؟ بریم بقیه کتابامونو بخریم دیگه.»
پسرک با غیظ گفت: «من پولم تموم شده. مامان برام چیزی نمیخره دیگه. تازه خونهام نمیتونم بیام! باید همینجا بمونم. پول تاکسیام ندارم!»
در حالیکه هم دلم آتش گرفته بود برای پسرک، هم خندهام گرفته بود، دست دخترک را گرفتم و گفتم: «همون اول این قرارو گذاشتیم. هر دوتون هم قبول کردین. اینکه نمیشه تو هیچ توجهی به قولت نکنی، بعد توقع داشته باشی شرایط برات راحت باشه. فعلا همینجا بشین، یهکم کتاباتو بخون تا ما بریم بقیه پول خواهرتم خرج کنیم، بیایم. جایی نریها. گم میکنیم همدیگه رو.»
و از او دور شدیم. پا به سالن که گذاشتیم، دخترک صاف رفت سراغ غرفه مدنظرش و دست برد زیر کتابهایی که نشان کرده بود.
یک لحظه مکث کرد و پرسید: «برای کرایه تاکسی چقدر باید نگه دارم؟»
مبلغ را گفتم. کمی کتابها را زیر و رو کرد. بعد برشان گرداند و پشت جلد و قیمتهایشان را نگاه کرد. بعد ساکت همانجا ایستاد. پرسید: «مامان کاغذ و مداد داری توی کیفت؟»
کاغذ و مداد را گرفت و رفت روی صندلیهای غرفه نشست و سرش خم شد روی کاغذ. از بالای سرش چند عدد را دیدم که با سواد تازه دومدبستانیاش هی جمع زد و از هم کم کرد.
آخرش بلند شد و یکی از کتابها را برداشت و گفت: «همین یهدونه رو میخوام فقط.»
خواستم چیزی بگویم. اما بهاندازه برادرش، به او هم تذکر داده بودم. راهنمایی بیشتر، منصفانه نبود. کتاب را خریدیم و آمدیم بیرون. دخترک گفت: «مامان میشه بقیه پول منو بدی به خودم؟»
در سکوت و کنجکاوی، اسکناسها را دادم دست خودش. رفتیم به طرف پسرک. دخترک از روی اسکناسها، کمی برداشت و بقیه را گرفت سمت برادرش: «بیا داداشی! من پول کرایه تاکسیمو از روش برداشتم. بقیهشو میخوام قرض بدم به تو. برای خوراکی و پول تاکسیات. شانس آوردیم مامان قرضدادن رو برامون ممنوع نکرد!»
سمیهسادات حسینی
نویسنده
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
رییس مرکز جوانی جمعیت وزارت بهداشت در گفتگو با جام جم آنلاین:
گفتوگوی «جامجم» با سیده عذرا موسوی، نویسنده کتاب «فصل توتهای سفید»
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»: