در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
مامانها جلد هیولایی میپوشند. هیولایی که عینک بزرگ ذرهبینی میزند. یک خطکش چوبی بزرگ در دست دارد، با موهای سیخشده و چشمهای خونگرفته و دندانهای تیز و تنورههای دیومانند، اوضاع خانه را برای بچههای بینوا مثل فیلمهای ترسناک میکنند. این مامانها اول از همه انواع تبلت یا تلفنهمراه یا لپتاپ را از دسترس خارج میکنند. بعد ساعات تماشای تلویزیون رو کاهش میدهند. حتی به ساعات استراحت هم رحم نمیکنند و آن را هم دستکاری میکنند. دو برابر حالت عادی روی ساعت خواب و بیداری و شام و ناهار حساسیت بهخرج میدهند و دستِ آخر، مثل مامانکتاببازِ پسرک و دخترک قصههای ما، کتابهای غیردرسی را قدغن کرده و حملکننده آن را به حبس خانگی محکوم و مجازات میکنند.
این بود که دخترک و پسرک علاوه بر تمام محرومیتهای مذکور، در ایام امتحانات ناچار بودند این را هم تحمل کنند که چشمشان به جلد هیچ کتابی غیر از کتب درسی نیفتد و دستشان اوراق محبوب کتابهای مورد علاقهشان را لمسنکند.
بابت این یک حرکت، نمیتوانستند مامان هیولای کتابباز را ببخشند، بهخصوص که خودش با نهایت آسایش، عصرها کتابهای مورد علاقهاش را دست میگرفت و با خوشی فراوان میخواند. آخر مامان اینقدر بیرحم؟
ایام امتحانات سپری میشد و دخترک و پسرک روزشماری میکردند دوران هیولاشدگی مامان به انتها برسد و آنقدری که منتظر این رخداد خجسته بودند، تمامشدن امتحانات خوشحالشان نمیکرد.
البته مامانهیولا تلاش میکرد گاهی مهربان باشد. مثلا فکر میکرد اگر به دخترک بگوید که: «خب دخترم. حالا بیا یهکم میوه بخور، بعد برو نیمساعت استراحت کن.» خیلی به او لطف کرده.
دخترک که بههرحال چارهای نداشت و خسته هم شده بود، میوهها را برداشت و رفت توی اتاقش و در را بست.
مامانهیولا پیش خودش فکر میکرد که دخترک از زمان نیمساعته استراحتش حسابی لذت خواهد برد. اما بعد از 20دقیقه که در اتاق را باز کرد، دید دخترک روی تخت ولو شده و دوباره کتاب فارسیاش را بهدست گرفته، سیب گاز میزند و میخواند.
مامانهیولا با تعجب گفت: «باریکلا دخترم که داری درس میخونی. اما قرار نیست خودتو خیلی خسته کنیها. کاش استراحتت رو کامل میکردی، بعد دوباره میرفتی سراغ درس.»
دخترک لبخند کجی زد و گفت: «هههه درس نمیخونم که. دارم وانمود میکنم این یه کتاب داستانه. مثلا دارم داستان میخونم.»
مامانهیولا با آن دندانهای تیز و چشمهای قرمز و موهای سیخسیخیاش ریسه رفت از خنده: «حالا چه کتاب داستانی هست؟»
دخترک نگاهی به مامانهیولا کرد و کمی رفت توی فکر. بعد با بدجنسی گفت: «مثلا یکی از داستانهای پیپی جوراببلند.»
چشمهای مامانهیولا برق زد: «حالا چرا اون؟»
دخترک گفت: «یعنی خودت نمیدونی؟»
مامانهیولا ادای فکرکردن درآورد و گفت: «چون دختره خیلی شیطونه؟ چون مامان و باباش پیشش نیستن که هی بهش بگن این کارو بکن، اون کارو نکن؟ چون کلی از قانونها رو میشکنه؟ چون آزاد و رهاست که هرکاری دلش خواست بکنه؟»
دخترک ادامه داد: «و چون یه بابای شبیه هیولا داره که رئیس جزیره آدمخواراست.»
مامانهیولا قهقهه زد و یکی دو ثانیه شبیهِ مامانِ غیرهیولای قبل از امتحانات شد.
بعد گفت: «خوب الان دلت خنک شد؟ خودتو بهجای پیپی جوراببلند تصور کردی. توی ذهنت همهجور قانونشکنی کردی. به منم که گفتی هیولا. اگه دیگه حرصت خالی شد و حالت خوب شده، بقیه درستو بخون.»
دخترک از حالت نیمخیز روی تخت بلند شد و نشست و گفت: «اصلا چرا کتابدرسیها رو مثل کتاب قصه نمینویسن؟ که مثلا یه شخصیت اصلی داشته باشه. هرقسمت یه ماجرایی اتفاق بیفته و اون شخصیت اصلی موضوع درس رو اونجوری یاد بگیره؟»
مامان که دیگر کاملا شبیه هیولا نبود، بلکه تاحدی شبیه هیولا بود، گفت: «اااممم. مثلا همین پیپی جوراب بلند؟»
دخترک با هیجان گفت: «آره مثلا. خیلیام خوب و بامزهاس. از این بچههای خیلی مودب و حرفگوشکن توی کتاب درسیهای ما که خیلی بهتره.»
مامانِ نیمههیولا گفت: «خوب شاید انتظار دارن شماها هم از این بچههای مودب و حرفگوشکن یاد بگیرین و همینجوری بشین.»
دخترک با حرارت گفت: «آخه اصلا آدم خوشش نمیاد شبیه این بچهها باشه. خیلی لوسن. اما شبیه پیپیبودن خوبه. پیپی که واقعا بچه بدی نیست. کارهای خیلی خطرناک که کسی رو آزار بده نمیکنه. من که واقعا ترجیح میدم شبیه پیپی باشم تا این بچهخوبهای توی کتابهای درسی.»
مامان که هی داشت شباهتش به هیولا کمتر میشد، گفت: «فکر بدیام نیست. من اگه جای نویسندههای کتابهای درسی بودم، حتما یهکم هیجانانگیزتر میکردم درسها رو. ولی آدمبزرگها وقتی یه کتابهایی مثل پیپی جوراببلند رو میخونن، اولش خیلی نگران میشن که نکنه بچهها ازش یاد بگیرن که قانونشکنی کنن و بچههای خوبی نباشن. مثلا همین قصههای پیپی. اولش کلی باهاش مخالفت شد و کلی علیه او سخنرانی کردن. معلمها و مدرسهها غدقنش کردن. چند سال طول کشید تا بزرگترها دیدن پیپی برخلاف اینکه خودش بهنظر دختر بدی میاد، باعث نمیشه بچههایی که دوستش دارن، تبدیل به آدمهای بدی بشن.»
دخترک مثل دانشمندها کلهاش را تکان داد: «آخه مگه بزرگترها نمیدونن که بچهها هم عقل دارن؟ بچهها هم وقتی داستان میخونن، بلدن آخرش ببینن مثلا فایده یکی از شیطونیهای پیپی چی بود؟ خوب بود اون کارو بکنه؟
تازه بچهها از یک چیز دیگهام خوششون میاد. مثلا از اینکه همون اولش میفهمن یه شخصیت بد داره کار بدی میکنه، اما خود اون شخص نمیفهمه. آخرش که اون متوجه میشه، بچهها کیف میکنن که ازش زرنگتر بودن. از اینکه اون شخصیت پشیمون میشه، معذرتخواهی میکنه و با بقیه مهربون میشه و همهام دوستش دارن، خیلی خوششون میاد.»
مامانِ کمهیولا سرش را یکوری کرده بود و نگاهش میکرد: «اوووم. انگار راست میگی. ولی آخه دل آدمبزرگا اینجور وقتا عین سیر و سرکه میجوشه. هی بهخودشون میگن نکنه بچهام متوجه نشه کار این شخصیت توی این کتاب یا فیلم، بَده؟ نکنه آخرش پشیمون نشه؟ نکنه فکر کنه خوبه این کارو تکرار کنه و باعث بشه خودش یا کسی دیگه آسیب ببینن؟»
دخترک گفت: «حالا یهکم هم آسیب که کسی رو نمیکشه!»
مامان با نگرانی کلهاش را به چپ و راست تکان داد: «نه نه نه! یه پا پیپی جوراببلند شدی برای خودت! کی بشه این امتحانا تموم بشه، هم شماها راحت بشین، هم من!»
دخترک اینبار کتاب درسی فارسیاش را از جایی که پیش از ساعت استراحت در حال مطالعهاش بود، باز کرد. به مامانِ کمهیولا نگاه کرد که داشت از اتاق میرفت بیرون. چشمهایش دیگر سرخ نبود. آن عینک بزرگ ذرهبینی از روی چشمهای محو شده بود. موهایش دیگر سیخسیخی نبود و حتی تیزی دندانهایش هم از بین رفته بود. در همان حال، زیرلب میگفت: «راستش درک این چیزا یهکم واسه آدم بزرگا سخته. گیج میشن. نمیفهمن چطوری میشه یه دختربچه خیلی شیطون و قانونشکن، اینطوری محبوب بشه، اما طرفداراش همه شیطون و قانونشکن از آب درنیان. عجیبهها. نیست؟!»
سمیهسادات حسینی
نویسنده
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
رییس مرکز جوانی جمعیت وزارت بهداشت در گفتگو با جام جم آنلاین:
گفتوگوی «جامجم» با سیده عذرا موسوی، نویسنده کتاب «فصل توتهای سفید»
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»: