خون... والقلم

سال‌ها پیش یک رجز فوق‌العاده فکر می‌کنم از حاج‌محمود کریمی آمده بود که می‌خواند: راه تو خون می‌طلبد، مرد کیست؟ این رجز همیشه لرزه بر اندامم می‌انداخت‌. بعدها یک دوستی داشتم که روحانی بود و ویرش این بود که در نواحی مرزی مختلف در اوج ناامنی محرم و صفر و رمضان را برود تبلیغ. می‌گفتم نمی‌ترسی؟ می‌خندید و می‌گفت: این عمامه نیست روی سر من. این پارچه سفید کفنم است، که خیلی زحمتی برای اطرافیانم نداشته باشم و تمام.
کد خبر: ۱۲۰۹۵۳۱

خبر می‌رسد، پخش می‌شود. عین یک قطره جوهر که در لیوان آب افتاده باشد کانال به کانال و سایت به سایت چرخید. خبر کوتاه بود و دردناک: امام‌جمعه کازرون بعد از مراسم شب قدر دم در منزل به ضرب چاقو به شهادت رسید‌. اولین حبابی که بالای سرم باز شد و به جواب نرسیدم و ترکید این بود: چرا؟ این چرا و هزار سؤال دیگر توی سرم چرخ می‌خورد تا خبرهای تکمیلی رسید‌. وسط همه این تکمیلی‌ها یک چیزی میخکوبم کرد‌. یک فایل صوتی که ناله‌های جانسوز مناجات همان شب جنایت را در خود داشت‌. صدا می‌سوزاند از گرما و حرارت‌سوز‌. صدایی که استغفار می‌کرد و خدا را به نام پاک معصومین قسم می‌داد‌. خودش می‌دانسته انگار می‌دانسته؟ نمی‌دانم.
دقایقی بعد از همین مناجات جانسوز دم در منزلش کسی تقاضای عکس سلفی با او می‌کند و نزدیک که می‌شود چاقو را تا دسته توی ماهیچه قلب شیخ ما فرو می‌کند‌... حیرت در برم گرفته است‌. همین چندوقت پیش توی همدان یک طلبه بی‌پست و مقام و منصب را جلوی مدرسه تحصیلش تیر و تفنگ کردند و خونش به خاک ریخت و الان دوباره یک امام جمعه... عکس آخر می‌رسد‌. عکسی که بالاترین نقاشان رئالیست را هم بیاوری نمی‌توانند بهجت شرقی و نجیب توی ماهیچه‌های صورتش را باز آفرینی کنند‌. حالا شیخ قصه ما با یک لبخند نمکی آماده عزیمت به خانه آخرت است و لبخند شیرینی توی صورتش نقش بسته‌. توی خبرها می‌خوانم سر غائله شلوغی‌های کازرون خیلی زحمت کشید‌. خیلی‌ها دعایش کردند و کارهایش شد خارچشم بعضی‌ها‌! شیخ قصه ما پای ایمان و اعتقادش شهید شد و خونش روی خاک ریخت پیش از این‌که بمیرد... خوشا آن‌که سرنوشتش به خون رقم بخورد....

حامد عسکری

شاعر و نویسنده

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها