سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
مرد تاجری در تعطیلات تابستانی همراه دوست و شریکش به کویرنوردی رفت. مرد تاجر و دوستش خودرو آفرود خود را در حاشیه کویر پارک و شتری کرایه کردند و وارد کویر شدند. وقتی به اواسط کویر رسیدند مرد تاجر شریکش را که سوار بر شتر بود گم کرد و هرچه گشت از آنها اثری نیافت. پس از چند ساعت جستوجو، به مردی روستایی رسید که شترش را به تکدرختی در کویر بسته بود و در سایه درخت در حال استراحت بود. مرد تاجر پس از سلام و احوالپرسی از مرد روستایی پرسید: دوستم را گم کردهام. او را ندیدی؟ مرد روستایی گفت: همانکه چاق و خپل است و کجکج راه میرود؟ مرد تاجر گفت: بلی، بلی. مرد روستایی گفت: با همان شتر که یک چشمش کور است و در داخل خورجینش هم بیسکویت ساقهطلایی است؟ مرد تاجر گفت: بلی بلی، خودش است. کجاست؟
مرد روستایی گفت: ندیدم. مرد تاجر گفت: وا، اینهمه مشخصات دادی، بعد میگویی ندیدم؟ مرد روستایی گفت: ندیدم. ولی بدان که زیر همین درخت استراحت کرده و یک ساعت و نیم پیش بلند شده و از آنطرفی رفته. مرد تاجر یقه مرد روستایی را گرفت و گفت: تو او را دیدهای. نکند او را کشتهای.
مرد روستایی گفت: یقه را ول کن بینیم بابا. سپس مرد تاجر را به سمت ردپایی برد و گفت: این ردپا از ردپای من عمیقتر است، پس مال یک آدم چاق و خپل است، اریب است، پس کجکج راه میرود، این مورچهها دارند یک چیزهایی حمل میکنند، که اگر دقت کنی، تکههای بیسکویت ساقهطلایی است، خارهای سمت راست ردپای شتر خورده شده و خارهای سمت چپ نشده، پس چشم چپ شتر کور است، جای نشیمنگاه مرد در کنار درخت، الان آفتاب است، اما قبلا سایه بوده و من میدانم که سایه یک ساعت و نیم طول میکشد که از آن سمت بچرخد و به این سمت بیاید، پس او یک ساعت و نیم پیش از اینجا راه افتاده و جهت ردپا هم به آنطرف است و این را دیگر هر شتری میفهمد که از آنطرف رفته است.
مرد تاجر که از هوش و فراست مرد روستایی کف کرده بود، گفت: ایول. سپس افزود: آقا، دوست من را بیخیال، برود گم بشود. آیا حاضری با من شریک شوی و یک مزرعه پرورش شتر راه ببندازیم؟ سرمایه از من، کار از تو.
مرد روستایی گفت: من برادری دارم که از من باهوشتر است، میخواهی با او شریک شوی؟ مرد تاجر گفت: اوففف، بلی بلی. تو که اینی، ببین او دیگر چیست. مرد روستایی گفت: ای پفیوز، دوستت را به من فروختی و مرا به برادرم. دروغ گفتم، من تکپسر هستم و برادری ندارم. با انسان بیمعرفتی چون تو نیز شریک نمیشوم. در این هنگام شریک مرد تاجر سوار بر شتر از دوردست پیدا شد. مرد تاجر به مرد روستایی گفت: اگر ممکن است از صحبتهایی که کردیم چیزی به دوستم نگو. مرد روستایی گفت: نمیگویم. او هم مثل تو پفیوز و بیمعرفت است. خودتان از پس هم برمیآیید. مرد تاجر گفت: از کدام نشانه فهمیدی او هم مثل من بیمعرفت است؟ مرد روستایی گفت: آیا او به خاک سیاه نشسته است؟ مرد تاجر گفت: نه، وضع او از من هم توپتر است. مرد روستایی گفت: اگر مثل تو نبود تابهحال 50 بار سرش را کلاه گذاشته و او را به خاک سیاه نشانده بودی. وی ادامه داد: اگر کار دیگری نداری خاموش شوم. مرد تاجر گفت: ندارم و به سمت دوستش حرکت کرد. مرد روستایی نیز زیر سایه درخت دراز کشید و خاموش شد.
امید مهدینژاد
طنزنویس
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
علی اصغر هادیزاده، رئیس انجمن دوومیدانی فدراسیون جانبازان و توانیابان در گفتوگو با «جامجم» مطرح کرد