مقطع حساس‌کنونی

حکایت مرد تاجر و مرد روستایی + شتر اضافه

کد خبر: ۱۲۰۳۱۹۶

مرد تاجری در تعطیلات تابستانی ‌همراه دوست و شریکش به کویرنوردی رفت. مرد تاجر و دوستش خودرو آفرود خود را در حاشیه کویر پارک و شتری کرایه کردند و وارد کویر شدند. وقتی به اواسط کویر رسیدند مرد تاجر شریکش را که سوار بر شتر بود گم کرد و هرچه گشت از آنها اثری نیافت. پس از چند ساعت جست‌وجو، به مردی روستایی رسید که شترش را به تک‌درختی در کویر بسته بود و در سایه درخت در حال استراحت بود. مرد تاجر پس از سلام و احوالپرسی از مرد روستایی پرسید: دوستم را گم کرده‌ام. او را ندیدی؟ مرد روستایی گفت: همان‌که چاق و خپل است و کج‌کج راه می‌رود؟ مرد تاجر گفت: بلی، بلی. مرد روستایی گفت: با همان شتر که یک چشمش کور است و در داخل خورجینش هم بیسکویت ساقه‌طلایی است؟ مرد تاجر گفت: بلی بلی، خودش است. کجاست؟
مرد روستایی گفت: ندیدم. مرد تاجر گفت: وا، این‌همه مشخصات دادی، بعد می‌گویی ندیدم؟ مرد روستایی گفت: ندیدم. ولی بدان که زیر همین درخت استراحت کرده و یک ساعت و نیم پیش بلند شده و از آن‌طرفی رفته. مرد تاجر یقه مرد روستایی را گرفت و گفت: تو او را دیده‌ای. نکند او را کشته‌ای.
مرد روستایی گفت: یقه را ول کن بینیم بابا. سپس مرد تاجر را به سمت ردپایی برد و گفت: این ردپا از ردپای من عمیق‌تر است، پس مال یک آدم چاق و خپل است، اریب است، پس کج‌کج راه می‌رود، این مورچه‌ها دارند یک چیزهایی حمل می‌کنند، که اگر دقت کنی، تکه‌های بیسکویت ساقه‌طلایی است، خارهای سمت راست ردپای شتر خورده شده و خارهای سمت چپ نشده، پس چشم چپ شتر کور است، جای نشیمنگاه مرد در کنار درخت، الان آفتاب است، اما قبلا سایه بوده و من می‌دانم که سایه یک ساعت و نیم طول می‌کشد که از آن سمت بچرخد و به این سمت بیاید، پس او یک ساعت و نیم پیش از اینجا راه افتاده و جهت ردپا هم به آن‌طرف است و این را دیگر هر شتری می‌فهمد که از آن‌طرف رفته است.
مرد تاجر که از هوش و فراست مرد روستایی کف کرده بود، گفت: ایول. سپس افزود: آقا، دوست من را بی‌خیال، برود گم بشود. آیا حاضری با من شریک شوی و یک مزرعه پرورش شتر راه ببندازیم؟ سرمایه از من، کار از تو.
مرد روستایی گفت: من برادری دارم که از من باهوش‌تر است، می‌خواهی با او شریک شوی؟ مرد تاجر گفت: اوففف، بلی بلی. تو که اینی، ببین او دیگر چیست. مرد روستایی گفت: ای پفیوز، دوستت را به من فروختی و مرا به برادرم. دروغ گفتم، من تک‌پسر هستم و برادری ندارم. با انسان بی‌معرفتی چون تو نیز شریک نمی‌شوم. در این هنگام شریک مرد تاجر سوار بر شتر از دوردست پیدا شد. مرد تاجر به مرد روستایی گفت: اگر ممکن است از صحبت‌هایی که کردیم چیزی به دوستم نگو. مرد روستایی گفت: نمی‌گویم. او هم مثل تو پفیوز و بی‌معرفت است. خودتان از پس هم برمی‌آیید. مرد تاجر گفت: از کدام نشانه فهمیدی او هم مثل من بی‌معرفت است؟ مرد روستایی گفت: آیا او به خاک سیاه نشسته است؟ مرد تاجر گفت: نه، وضع او از من هم توپ‌تر است. مرد روستایی گفت: اگر مثل تو نبود تابه‌حال 50 ‌بار سرش را کلاه گذاشته و او را به خاک سیاه نشانده بودی. وی ادامه داد: اگر کار دیگری نداری خاموش شوم. مرد تاجر گفت: ندارم و به سمت دوستش حرکت کرد. مرد روستایی نیز زیر سایه درخت دراز کشید و خاموش شد.

امید مهدی‌نژاد

طنزنویس

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها