افسانه اسفندیاری از خاطراتش در خانواده فرمانفرمائیان به‌جام‌جم می‌گوید

روایت بازمانده فرمانفرماها از جور پهلوی

بانو افسانه اسفندیاری از طرف مادر، دختر مریم فیروز و نوه عبدالحسین میرزا فرمانفرمائیان و از طرف پدری فرزند سرهنگ عباسقلی اسفندیاری و نوه حاجی محتشم‌السلطنه اسفندیاری است. بسیاری از چهره‌های نامدار تاریخ معاصر ایران از جمله دکتر مصدق، قوام‌السلطنه، وثوق‌الدوله، مظفر فیروز و.. . از خویشان نزدیک او هستند. با این حال آنچه وی از آنها به خاطر می‌آورد، داستان‌های خانوادگی است و سیاستمداری ایشان، چندان به چشم او نیامده است. آنچه پیش رو دارید، گفت و شنود ما با افسانه اسفندیاری درباره نامداران تبار اوست.
کد خبر: ۱۱۸۶۸۱۹

شما قاعدتا به خاطر انتساب به یک خانواده پرقدمت و پرآوازه، از چهره‌های شاخص و نامدار تبار خود، خاطرات زیادی دارید. طبیعتا شاخص‌ترین چهره خاندان شما، شاهزاده عبدالحسین‌میرزا فرمانفرماست. قدری در مورد سبک زندگی او برای ما صحبت کنید.

قبل از هرچیز به یک نکته اشاره می‌کنم. خیلی‌ها تصور می‌کنند که من به خاطر انتساب به این خانواده، از تمام زیر و بم زندگی سیاسی آنها اطلاع دارم، در حالی که این‌طور نیست. چون در روزگار نوجوانی و جوانی‌ام، بیشتر به دنبال علایق و تحصیلاتم بودم و این مسائل برایم اهمیت چندانی نداشت. الان که افرادی مثل جنابعالی یا دیگران می‌آیند و در این مورد از من سؤالاتی می‌کنند، غبطه می‌خورم که چرا در این موارد از مادرم و سایر اعضای خانواده، نکاتی را سؤال نکردم. به هر حال خاطرات من، همان داستان‌ها و اطلاعات خانوادگی است و تنها به همین زبان می‌توانم به شما پاسخ بدهم.

اما در مورد سؤالتان، به نظرم شاهزاده فرمانفرما در محدوده زندگی خانوادگی خود، آدم با اعتماد به نفس و موفقی بود و به همین دلیل هم فضای زندگی خانوادگی ما ثبات داشت. خیلی‌ها از من می‌پرسند، چرا فرمانفرما این‌قدر زن گرفت؟ در جوابشان می‌گویم: کاش بیشتر می‌گرفت! اگر مرد خانواده مثل فرمانفرما باشد و زنان هم کسانی مثل آنان که او انتخاب می‌کرد و خانواده ‌هم مثل خانواده‌ای که او تشکیل داد، چه بهتر که زیاد و زیادتر شوند...

اما تصوری هم هست که معمولا پول زیاد و بادآورده و موروثی‌ای که برای شاهزادگان می‌ماند، خرج همسر اختیار کردن و فرزندآوری می‌شود، بنابراین هنر چندانی به شمار نمی‌رود ...

اشتباه کسانی که این حرف‌ها را می‌زنند، این است که تصور می‌کنند ما زندگی مجللی داشتیم، در حالی که در خانواده شاهزاده قوانین محکم و در عین حال درستی وجود داشت. شاهزاده فرمانفرما به هرکدام از بچه‌هایش که به دنیا می‌آمدند و نوجوان می‌شدند، تکه زمینی می‌داد و می‌گفت: «قبل از مرگم این زمین را به عنوان ارث به تو می‌دهم. با آن هر کاری که می‌خواهی بکن، ولی بدان سرمایه اولیه زندگیت همین است و باید ببینی که خودت آن را خرج چه می‌کنی».

خاطرم هست دایی‌ام علی‌نقی، ملکش را فروخت و درس خواند. یا به مادرم در شمیران یک باغ داده بود که تا 28 مرداد هم داشت. بعد از این واقعه، مادر و پدرم باید فرار می‌کردند، چون تحت پیگرد بودند و مادرم این ملک را به دست کسی داد که برایش نگه دارد و او هم برایش بالا کشید! در مجموع خاله‌ها و دایی‌هایم آدم‌های خودساخته‌ای بار آمدند، چون شیوه‌های تربیتی پدربزرگم خوب بود و نتیجتا آدم‌های با اعتماد به نفسی که قدرت انتخاب داشتند و لزوما هم در ثروت و مکنت غوطه‌ور نبودند، بار می‌آمدند.

ظاهراً رضاشاه خیلی از اموال فرمانفرما را هم گرفت. این‌طور نیست؟

قصر و خانه و بعضی از وسایل قیمتی را گرفت، اما بقیه را به دلیل وساطتی که برایتان گفتم، نگرفت.

رفتار دایی‌تان، نصرت‌الدوله فیروز با رضاخان هم در خور بحث و نقدهای زیادی است که در بخش‌هایی از تاریخ‌نگاری معاصر ما انجام شده، از جمله این‌که: چرا نصرت‌الدوله به تبار خانوادگی‌اش پشت کرد و به کمک رضاخان رفت و در نهایت دچار چنان سرنوشت تلخی شد؟

دایی فیروز ما، یکی از هشت فرزند فرمانفرما از خانم عزت‌الدوله بود. ایشان از همه آنها، هم بزرگ‌تر و هم قدرتمندتر و باهوش‌تر بود. به هر حال نصرت‌الدوله به دلیل خوش‌گمانی‌ای که در آغاز کار به رضاخان داشت، به او کمک کرد و او به قدرت رسید. یعنی در واقع چند نفر بودند که این کار را کردند و همه هم سرنوشت بدی پیدا کردند. یکی عبدالحسین تیمورتاش بود و دیگری علی‌اکبر داور و آخری هم دایی من. اینها فکر می‌کردند اگر به رضاخان کمک کنند، مملکت نظم و نسق جدیدی پیدا خواهد کرد. تا مدت‌ها هم این کار را انجام دادند، منتها رضاخان یک خوی بدگمانی به همه و مخصوصا قاجارها داشت و تصور می‌کرد به لحاظ هوشی که نصرت‌الدوله دارد، جای او را خواهد گرفت! آن‌قدر هم شعور نداشت که فکر کند اگر قرار بود نصرت‌الدوله شاه شود، دلیلی ندارد که خاندان خودش را رها کند و بیاید به او کمک کند. می‌توانست به عنوان یک شاهزاده مطرح شود و شانس شاه شدن را هم داشته باشد یا به لطایف‌الحیل آن را به دست آورد.

بعدها از چند و چون کشتن نصرت‌الدوله چه اطلاعی پیدا کردید؟

همین اطلاعات خانوادگی بود که می‌گفتند به سمنان تبعیدش کرده بودند و شب‌هنگام، یکی از نگهبان‌ها متکا را روی صورتش گذاشت و خفه‌اش کرد!

خیلی‌ها نقل کرده‌اند شاهزاده فرمانفرما بعد از قتل نصرت‌الدوله گوشه‌نشین و محتاط شده بود. آیا این موضوع صحت دارد؟

بله، چون می‌ترسید رضاشاه بقیه بچه‌هایش را هم بزند بکشد. کارهای او حساب و کتاب که نداشت. خیلی از دوستان نزدیکش را زد کشت و خیلی‌ها را هم به خاطر اموالشان، زد و سر به نیست کرد! این اتفاق می‌توانست برای خانواده فرمانفرما هم رخ بدهد. دلیلش روشن است.

قبل از این‌که از بحث پدربزرگ و دایی‌تان عبور کنیم، نکته‌ای هست که خوب است شما یک مقدار در موردش توضیح دهید. عده‌ای از شاهزاده‌های قاجار برای روی کار آمدن رضاخان به او کمک کردند، در حالی که قاعدتا محملی منطقی برای این کار وجود نداشت و برخی نارضایتی‌های خانوادگی، دلیل خوبی برای این همراهی نمی‌شد. در نقطه مقابل هم نهایتا رضاخان، حسابی از خجالت آنها در آمد! به نظر شما اینها کار به عقلی کردند که قدرت را از قاجار بیرون بردند؟

سؤال سختی است. خاطرم هست همیشه در خانواده ما گفته می‌شد: احمد شاه رغبتی به شاه شدن و گرفتن قدرت نداشت و در واقع این مسؤولیت را بعد از اتمام مشروطه اول، به گردنش گذاشتند. خیلی‌ها می‌گویند او اساساً برای این کار ساخته نشده بود و خودش هم در موارد زیادی می‌گفت:من این کاره نیستم! همین رفتارها خیلی از شاهزاده‌ها را به تردید می‌انداخت. حضور چنین آدمی در رأس قدرت، تا چه حد می‌تواند مفید باشد. به هر حال خانواده ما در قبال بعضی حمایت‌هایشان از رضاشاه یا روابطی که از قبل با او داشتند، بهای سنگینی پرداختند و حالت نفرت از رضاشاه کلا در خانواده ما وجود داشت.

بد نیست در این باره خاطره‌ای بگویم.پدر و عموی من در ارتش بودند. یک روز رضاشاه به عمویم می‌گوید بیا باجناق من شو! طبیعی است عموی من دکتر حسین‌علی اسفندیاری،دیگر حق انتخاب نداشت و خواهر تاج‌الملوک یعنی عفت‌الملوک را گرفت. خانم عفت‌الملوک زن بسیار خوب و بی‌زبانی بود و خودمن خیلی دوستش داشتم، اما در عین حال عمویم و خانواده‌ام به خاطر رضاشاه، پدرش را در آوردند و دائم به او فحش می‌دادند! همان‌طور که اشاره کردم، زن بسیار سر به زیر و ساکتی بود. دو پسر هم داشت که هیچ‌کدام در سیاست نیستند و در رسانه‌ها و کتاب‌ها هم اسمی در نکرده‌اند. بیژن و فرشید. بیژن در کالیفرنیاست و گاهی تلفن می‌زند و صحبت می‌کنیم. فرشید هم که اصلا معلوم نیست کجاست!

در مورد ازدواج اول مادرتان هم، بعضی‌ها شائبه سیاسی مطرح کرده و گفته‌اند: فرمانفرما و حاجی محتشم‌السلطنه خواستند فضای بازتری برای نصرت‌الدوله ایجاد کنند که یک مقدار مصونیت برایش ایجاد شود و اتفاقی برایش نیفتد. این‌طور است؟

نه، ابدا! اولا نصرت‌الدوله را با تمام این تدابیری که به آنها اشاره می‌کنید و البته من اعتقادی به آنها ندارم، نهایتا زدند و به آن شکل فجیع کشتند. ثانیا، همان‌طور که گفتم، پدربزرگ پدری‌ام، قیم بچه‌های فرمانفرما بود. به همین دلیل هم خودشان این پیشنهاد را رد وبدل کردند و این ازدواج انجام شد. نمی‌دانم چرا همه دوست دارند داستان‌سازی کنند و هر ماجرایی را به سیاست ربط بدهند.

ولی تا جایی که از شما شنیده‌ام، این ازدواج را چندان منطقی و درست به حساب نمی‌آوردید. چرا؟

خب معلوم است،چون 25 سال اختلاف سن داشتند و مادرم هر کاری را که می‌خواست انجام بدهد و متناسب با سنش بود، پدرم 25 سال پیش انجام داده بود و بدیهی است خواسته‌ها و تمایلات اینها چندان تناسبی با هم نداشت و چنین ازدواجی قاعدتا نباید خیلی دوام بیاورد. در نهایت همین طور هم شد.

ولی به هر حال پدر شما آدم روشن و دنیادیده‌ای بود و طبعا مثل فرمانفرما که مکرر ازدواج می‌کرد، می‌توانست همسرش را نگه دارد؟

هیچ‌کسی را با فرمانفرما مقایسه نکنید، چون او آدم خاصی بود. البته پدرم در 12 سالگی فرنگ رفته و در فرانسه تحصیل کرده بود و خودش را به عنوان یک سرباز فرانسوی جا زده و رفته با هیتلر جنگیده و چهار سال هم در زندان هیتلر بود. آدم فهمیده و روشنی بود، با این همه این همه اختلاف سن هزار بلا سر آدم می‌آورد و اساسا کسی که جای بچه آدم هست، هیچ‌وقت نمی‌تواند همسر خوبی از کار در بیاید، مگر این‌که شوهر سیاست خاصی داشته باشد که از همه برنمی‌آید.

نهایتاً پدر و مادرتان چه موقع از هم جدا شدند؟

تا جایی که یادم هست وقتی شازده فرمانفرما فوت کرد، مادرم که برای عزاداری به خانه پدرش رفت، دیگر برنگشت. طبیعتا هفت هشت سالی هم طول کشید تا مجددا ازدواج کرد. در طول این مدت با توجه به ظلمی که خودش دیده بود و همین‌طور در بعضی از خانواده‌ها به زنان می‌شود و در نگاه کلی‌تر به خاطر نگاه حمایت‌آمیزی که به محرومان داشت، معمولا در انجمن‌های عام‌المنفعه وبیشتر به نفع زنان فعالیت می‌کرد. حتی یک بارهم به آن قلعه کذایی تهران رفته بود وبرای زنان بینوای آنجا کارهایی را انجام داده بود.

معمولا در سخنان شما، گرایشی به تعریض به غرب و به‌ویژه آمریکا وجود دارد. آیا این میراث چپ‌گرایی پدر و مادر است یا خودتان به این نتایج رسیده اید؟

ربطی به چپ وچپ گرایی ندارد.آمریکایی‌ها از بدو پیدایش به ضرب وزور استعمار وحق کشی،دنبال منافع خود بوده اند وبسیاری از کشورها را از هستی ساقط کرده‌اند. اگر هم می‌بینید الان به ایران فشار می‌آورند،به خاطر این است که ایستاده ومقاومت می‌کند.قبل از انقلاب هرچه می‌خواستند به شاه دیکته می‌کردند واز بابت ایران، مشکلی نداشتند.شاه هم یک آدم ترسو واحمقی بود که فوری در برابر اینها وا می‌داد. تبلیغ هویت وسابقه کهن ایرانی هم ادا و اطوارش بود. شما ببینید خیلی چیزهای ایران از جمله معماری، هنر وحتی آشپزی‌اش، در دنیا نمونه است. الان در لندن خیلی از انگلیسی‌ها در برابر رستوران‌های ایرانی صف می‌کشند که یک چلوکباب بخورند! آن‌وقت این مرد که عده‌ای را به بهانه جشن‌های 2500 ساله و معرفی تاریخ کهن ایران به اینجا آورده بود،مرتبا از فرانسه برای آنها غذا می‌آورد ویک غذای ایرانی به آنها نداد!تازه آن هم از جیب این مردم فقیر وبینوا.من معتقدم حاکمیت ما به‌رغم همه ایراداتی که دارد، در مقاومت در برابر آمریکا، راه را درست رفته است. من گاهی اوقات که به بهشت زهرا می‌روم و این قبرهای شهدا را می‌بینم، واقعا دلم آشوب می‌شود. آیا واقعا ما توانسته‌ایم به آرمان اینها پایبند باشیم؟

رضاشاه و نگهبانی خانه پدربزرگ

گاهی انسان‌ها به‌رغم این‌که در چهره دوست یا خدمتکار انسان ظاهر می‌شوند، می‌توانند به موجودات بسیار خطرناکی هم تبدیل شوند. رضاشاه در آغاز، نگهبان خانه پدربزرگم بود و با عده‌ای از قزاق‌ها در آنجا پاس می‌دادند. بعد که به قدرت رسید، به دلیل حس حسادت و این‌که نمی‌توانست هیچ آدم اصیل و ریشه‌داری را تحمل کند، تمام رختخواب‌ها و اثاثیه پدربزرگم را از پنجره بیرون ریخت و بالای سر خانواده‌اش ایستاد و گفت:« فرمانفرما! فرمانفرما! حالا چطوری؟» می‌دانید که رضا شاه به غصب املاک و زمین‌های مردم هم خیلی علاقه‌مند بود و بدش نمی‌آمد زمین‌های بچه‌های فرمانفرما را تملک کند، ولی چون پدربزرگ پدری‌ام حاجی‌محتشم‌السلطنه اسفندیاری، قیم بچه‌های فرمانفرما و با رضاشاه دوست بود، جلوی او را گرفت و گفت: مال‌صغیر است و حق نداری این کار را بکنی! در آن زمان تعداد فرزندان بزرگ فرمانفرما کم بود و عمدتا در سنین پایین بودند. حتی دایی‌ام عبدالعلی و بعضی از خاله‌هایم مثل رودابه و خورشید، از من کوچک‌تر هستند و به همین دلیل وساطت و تدبیر پدربزرگم محتشم‌السلطنه جلوی این کار را گرفت، والا خیلی از اموال فرمانفرما را برده بود.

قصه شاه و گدا

داستان جالبی برای خود من پیش آمد. در شهریور 20 که رضاشاه رفت، زبان‌های زیادی علیه او باز شدند و سیلی از انتقاد و فحش و طنز علیه او به راه افتاد. بعضی اوقات گداها هم ابتکارات جالبی به کار می‌بردند و خودشان را به شکل رضاشاه در می‌آوردند و در خانه‌ها به تکدیگری می‌پرداختند. شوهرم اواسط دهه 30 در دریا غرق شد و از دنیا رفت. حدود دو هفته‌ای از فوت ایشان می‌گذشت و همه دوستان و اقوام نزدیک منزل ما بودند. حدود ساعت 9 شب در منزل را زدند.
مستخدم خانه رفت و در را باز کرد و بعد آمد به مرضیه خانم، پرستار بچه‌ها گفت: به خانم بگو رضاشاه پشت در است! من رفتم و دیدم یک نفر با همان هیکل و کلاه و پالتوی رضاشاه پشت در ایستاده است! یعنی با رضاشاه مو نمی‌زد! آمدم و به مهمان‌ها گفتم: بروید ببینید این چه می‌خواهد. همه رفتند و از دیدنش حیرت کردند. خیلی‌ها به این شکل می‌خواستند مردم را بخندانند و پولی در بیاورند یا عده‌ای را تلکه تسمه کنند. اگر فضای اجتماعی آن زمان را کسی بتواند با دقت از تاریخ بیرون بکشد و تصویر کند، می‌تواند قطعه‌ای از تاریخ کشور را نشان بدهد.

محمدرضا کائینی

تاریخ

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها