در یکی از خبرگزاری‌ها گزارشی خواندم از اعتیاد زنان. نویسنده با دو زنِ گرفتار به اعتیاد گزارشی خواندنی از صحبت با آن دو ارائه کرده بود.
کد خبر: ۱۱۷۹۵۷۳

گزارش را خواندم و از پروانه یادم آمد. پروانه، دختر حشمتآقا. پروانه، دختر سمنبر خانم، که دو تا دندان طلا در دهانش بود و وقتی میخندید، طوری به روی آدم روبهروییاش میخندید که همه دندانهای طلایش را ببینند. حشمت آقا یک آریای آبی داشت و در کارخانه ارج کار میکرد. سمنبر خانم هم خانهدار بود. گاهیوقتها عصرها با ناهید خانم و فاطمه خانم، در آستانه در خانهشان مینشست و حرف میزد. راستی که خانهشان در کوچه ما بزرگترین خانه بود. ماشین آبیشان هم از جمله گرانترین ماشینهای کوچه ما بود.

پروانه را اولین بار وقتی دیدم که هنوز در پیله بود. هنوز بچه بود. وقتی در کوچه میدوید و عروسکهایش را تکان میداد، خوشحالی مثل پرتوی خورشید که از مشرق جهان سرمیکشد و روز را بهجای شب میگرداند، در کوچه پخش میشد. صدای خندههایش، ریسههایش، صدایش وقتی سمنبر خانم را صدا میکرد، حال همه ساکنان کوچه را خوب میکرد. اولینبار، وقتی دیدمش که گرچه نامش پروانه بود، اما هنوز به بالندگی و کمال پروانه نشده بود... هنوز در پیله بود.

پروانه زیبا بود. یعنی.... در همان سالهای کودکی، زیبایی، عنصر متکثر در اجزای صورتش بود. صورتش ترکیبی بلیغ از جذابیت دخترکی بود که در پیله کودکیاش مانده تا روزی که بزرگ شد و پیله را درید، با زیبایی مسحور کنندهای که دارد، زیر قدمهای استوارش خیابانها، کوچهها و دلهای آدمها بلرزند. کودک بود ولی هنوز. کودکی شیرینِ پروانه را درست به خاطر دارم. صدای غشغش خندههایش را درست به یاد دارم. یادم میآید همه آنها که در کوچه ما زندگی میکردند، پروانه را دوست میداشتند؛ شیرینی کودکانهاش و نجابتش را.

ما از آن محله رفته بودیم. آن محله از ما نرفته بود ولی. در آن محله میچرخیدیم. هر از گاهی بازمیگشتیم به آن کوچه قدیمی، با آن آدمهای قدیمی و آن یادهای قدیمی را زنده میکردیم. من گاهی وقتها که به آنجا بازمیگشتم، همه وجودم چشم میشد تا آن آریا را بازیابم. آن خانه را، حشمتآقا را که در کارخانه ارج کار میکرد، سمنبر خانم را که دندانهای طلا در دهانش داشت. هیچکدامشان نبودند ولی. خانه را فروخته بودند. خانه فروختهشده را کوبیده بودند. خانه کوبیده شده را ساخته بودند. در خانه ساخته شده، شش خانواده زندگی میکردند. شش خانواده، که هیچکدامشان نه نامش حشمت بود، نه سمنبر، نه پروانه و نه آریای آبی داشتند. حشمتآقا و زن و بچهاش رفته بودند از آن کوچه و آن محله. حتما دیگر پروانه از پیلهاش درآمده بود. حتما بزرگ شده بود. حتما آن زیبایی معصوم کودکانه را بالندهتر کرده بود و صورت کودکیاش، جاافتاده و زنانه شده بود. حتما حالا هم به صورت و هم به معنی، پروانه شده بود. هیچ کسی از اهالی قدیم آن کوچه از پروانه خبر نداشت. از حشمت آقا هم. از سمنبر خانم هم. یعنی... اصلا کسی از همسایههای قدیمی آن کوچه باقی نمانده بود اساسا... همه یا مُرده، یا رفته بودند.

خواهرم در یک گروه مردمنهاد عضو است. ماهی یک بار در یک مجموعه توانبخشی، به افراد ناتوان در حوزههای مختلف اجتماعی، کمک و خدمات غیرانتفاعی میرسانند. مثلا یکبار میروند محک. یک بار میروند خانه سالمندان کهریزک. یک بار میروند بهزیستی و یک بار هم میروند کمپ ترک اعتیاد و آه از کمپ ترک اعتیاد.

میگوید آخرین نوبتی که رفتهاند تا خدمتی عامالمنفعه به یک واحد اجتماعی نیازمند کنند، رفته بودند کمپ ترک اعتیاد. میگوید در کمپ ترک اعتیاد، دختری را دیده است، سخت زیبا، که آفت اعتیاد، باغِ زیبای صورتِ دلگشایش را به باد خزان داده است. میگوید هرچه فکر کرده، صاحب آن صورتِ زیبای ملول که دیگر زیبا محسوب نمیشود را نشناخته است. میگوید در ذهنش هرچه جُسته است، نتوانسته صاحب آن نگاه آشنا را به یاد آورد. میگوید صاحب آن نگاه آشنا هم چنان او را نگاه میکرده که گویی هر دو در یک گوشه تاریخ، درنسبتی آشنا و عمیق با هم بودهاند. میگوید صاحب آن نگاه آشنا پیش میآید و آشنایی میدهد، بیآنکه بداند کجا همدیگر را دیدهاند. میگوید وقتی هر دو مشتاقانه زندگیشان را میکاوند، معلوم میشود او، دختر حشمت آقاست که آریای آبی با لاستیکهای دور سفید داشت تو در کارخانه ارج کار میکرد. دختر سمنبر خانم، که عصرها جلوی در خانهشان مینشست و دو تا دندان طلا در دهانش داشت و طوری میخندید که همه کوچه دندانهای طلایش را ببینند. پروانه! اما... وقتی دیگر نه حشمت خان زنده بود، نه سمنبر خانم، نه ردی از آن آریای آبی در جهان باقی مانده بود، نه حتی کارخانه ارج دیگر کار میکرد به خواهر من رسیده بود. کجا؟ در کمپ ترک اعتیاد. کی؟ وقتی که دیگر پروانه نبود. بالهایش سوخته بود. چیزی، نشئهای، خوابی و خیالی از آن پروانه کوچک در پیله کوچه ما از او باقی مانده بود.

گزارش آن خبرگزاری را خواندم. یاد پروانه افتادم. یاد آن خندههای شیرین و آن بازیهای کودکی که پروانه در کوچه با دختربچههای دیگر میکرد.

کاشکی میشد پروانه را دوباره به پیله برگرداند. مواظبش بود. کاش میشد هیچ پروانهای، چنین بالهایش را نسوزاند.

احسان حسینینسب

روزنامهنگار و نویسنده

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها