یکی عطر می‌زد و دیگری به موهایش می‌رسید. یکی دوش می‌گرفت و دیگری لباس‌هایش را اتو می‌زد. یک گوشه نشسته بود و مشغول کشیدن نقاشی‌اش بود. با نوک انگشتان رنگی به وسط تابلو اشاره کرد و گفت: میدونی دارم چی می‌کشم؟
کد خبر: ۱۱۷۷۵۸۶

تصویر مات و گنگ بود . جمجمه است؟ چپچپ نگاهم کرد و بدون آنکه چیزی بگوید به کشیدن نقاشیاش ادامه داد.

نور خورشید روی تابلو به نیمه رسیده بود. تابلوی نقاشیاش را همیشه کنار پنجره مشرف به حیاط جلویی بنا میکرد.

تقریبا تنها کسی بود که در آنجا نقاشی میکرد، بیشتر پیرزنها و پیرمردها درگیر قرص، دارو، درمان و آلزایمراند یا بست نشستهاند تا فرشته مرگ سر برسد. مینو خانم اما با آنها فرق میکرد. هر روز نقاشی میکشید و از ترس آلزایمر گرفتن روزی چند ساعت متن کتابهایش را با لپتاپ قدیمیاش تایپ میکرد. دلش میخواست نقاشیاش را تا روز عروسی دو تا از دوستانش که از سالمندان همان آسایشگاه بودند تمام کند. رفتم تا به بقیه سر بزنم و یکی دو ساعت که دوباره برگشتم با دیدن تابلو ماتم برد. تصویر اما هنوز گنگ بود و تازه داشت رنگ و لعاب میگرفت. تصویر مات یک قلعه وسط یک برکه. یک قلعه با درختان بلند و دختری که با قایق به آن سمت میرفت. بوی تند و تیز رنگ روغن فضا را گرفته بود. به پشت سرش که رسیدم گفتم: این دیگه چیه ؟

با خونسردی بدون اینکه برگردد، گفت: جمجمه!

انگار که هوش مرا به سخره گرفته باشد. گفتم: اصلا فکر نمیکردم تهش این بشه.

ـ همیشه دوست داشتم اینطور جایی زندگی کنم. یه عمر دویدم و آخر از خانه سالمندان سر درآوردم.

+ اینجا که جای بدی نیست.

ـ برگشت و از بالای عینک نیمنگاهی به من کرد و گفت: وقتی به نقاشیام دقت نمیکنی یاد شوهر خدا بیامرزم میافتم.

کمی چشمهایم را گرد کردم و به تابلو خیره ماندم که ناگهان متوجه شدم این دخترک قایق سوار که به سمت قلعه میرود با خود یک مجسمه مریم مقدس دارد.

+عه اینکه شبیه همون مجسمه است که من برات هدیه آوردم.

ـ آره همونه .

+ پس لابد اون دختره هم خودتی یکم خودتو جوون نکشیدی.

دوباره از بالای عینک نگاهی بهم کرد و گفت: برو بیرون تا زودتر تمومش کنم.

عارف چراغی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها