در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
آینده یک روستا جایی رقم میخورد که همچو شوانی، شبانِ ده باشد. سه ماه است که میروند و میآیند و کارشناس میآورند و میبرند و کوه و صحرا و آسمان و زمین و جاده و بیابان را بررسی میکنند که پایگاهی برای مرکز نمونه گردشگری منطقه که بیش از 50 ده و آبادی دارد، انتخاب کنند. از همان ابتدای کار هم که از طرف شرکت و دولت میرفتند و میآمدند، شوان دلش قرص بود که روستاشان انتخاب میشود. این بود که وقتی عمرانی توی جلسه با اهالی رسما اعلام کرد که شرکت تصمیم گرفته پایگاه گردشگری را پایین همین روستا احداث کند، شوان نمکینلبخندی زد و گوشه سبیلش را تاب داد و صلواتی فرستاد. که یعنی اصلا چه کسی میتوانست این لقمه را از چنگ این روستا دربیاورد؟ نه هیچ آبادی اطراف به اتحاد اینها هستند، و نه حسودان و عنودانِ دولت مستمسکی برای ریختن زهر دارند. خود شرکت هم که پی سود است و میخواهد چیزی بر برندش بیفزاید. دیگر که میماند در این دیار؟ صلواتش که ختم شد، اهالی گرداگرد آرنج خوابانده بر مخدهها هم از پی او صلوات فرستادند و حتما صداشان از اتاق فرارفت و گوشهای منتظرِ بیرون خانه، شنیدندش.
شوان شیرینی تعارف میکند به عمرانی و خودش هم یک دانه برمیدارد. ابرویی هم سمت دارا تکان میدهد که برخیزد به پذیرایی از اهالی که توی اتاق جمع شدهاند. همهمه پیچیده در اتاق و حرف و سخن از لابهلای دندانهایی جونده شیرینی بیرون میآید. دارا از کمر خم که میشود به تعارف ظرف نان برنجی، زبانه زخم دیرینش از آستین بیرون میزند. دوباره دست را عقب میبرد تا نمای بد زخم ساعد، مهمان را نیازارد.
هرچند اکثر کارکنان دفتر شرکت در کرمانشاه کرد هستند، ولی به دلیل اهمیت منطقه، عمرانی را از خود تهران برای بررسی نهایی فرستادهاند که ریسک سرمایهگذاری حتیالمقدور پایین بیاید. شرکت در مناطق مختلف کشور فعالیت دارد، ولی این پایگاه اولین نمونه کار در منطقه کردنشین است و شرکت دوست دارد همه چیز به بهترین شکلش انجام شود. شوان کارش را انجام داده و شرکت را متقاعد کرده که پاییندست همین روستا را برای پایگاه نمونه انتخاب کنند. رابطهاش هم با انواع و اقسام سازمانهای دولتی خوب است و میداند چطور همه را راضی نگه دارد که اختلافی بروز نکند و مرافعهای پیش نیاید و کار جلو برود. نقشه کار از مدتها پیش توی سرش شکل گرفته و همین حالا هم دارد جلسه با نمایندگی استان و فرماندار کرند و کارشناس محیط زیست و وزارت نیرو و بقیه را از ذهن میگذراند. همه چیز سر جای خودش قرار دارد، مانده یک تصمیم که باید در انتهای همین جلسه و در برابر عمرانی گرفته بشود تا میخ کار محکم کوبیده شود.
رو میکند به جمع و شروع میکند به صحبت: «آقای نماینده زحمت کشیدن و کار پایگاهمانِ یکسره کردند. از این بهبعد، ماییم و ای کار، همکاری با عزیزان، پشتکار خود ای متخصصها، که انشاءا... روستامان که هیچ، منطقه را هم آباد میکنیم. خب ای هدف بزرگ، واقعش کمک همهمانِ میخواد. کمک اهل ده، شمایی که قوت داری به محافظت، توان داری، فکر و تدبیر ارتباطات داری، شهر فامیلته، ده روستا آبرو داری، هرچی؛ همه باید تلاشمانِ بکنیم که انشاءا... نمونه بشه برای بقیه دهات. محوطه هم که کارشناسان دیدهاند، همه طور تاییدی برش برقراره، دولت قبول کرده، حرف و حدیثی تو کار نیه، دست به دست همش بسازیم انشاءا.... من که مگم همین حالا بریم بالاسر تپه، همه نقشه را ببینن. آقای نماینده هم کلید اتاقِ بدهند که کار تأخیر نشه. اشتباهه؟ غلط که نمیگم. اگه شما قبول داری، بریم بار آخر، دور تا دور حصاربندش رو بازدید بفرمایید، قفل اتاقِ امتحان کنی، بدیم به دست یک جوان لایق. یک جوانی که بار کارمانِ به دوش کشد، جوانِ مطمئن، شما قبولش داشته باشی، ما تخم چشممانش بدانیم، که واقعا تأخیر نیفته کاری بهای مهمی. شما دارا میشناسی، همه ای جمع میشناسند، کاری نبوده که بسپاریمش و زمین مانده باشه، لیاقتش داره که مراقب ههسار و اتاق پایگاه باشه.»
بهتین میگوید: «شک نیست.» و سه چهار نفر دیگر هم تأیید میکنند. دارا کنار عمرانی نشسته و نقش قالی را مینگرد. همه هستند در جلسه شور، و دل شوان به این همدلی گرم است. این جماعت اگر به یک صدا پشت دارا باشند، دل شوان غصهای دیگر نخواهد داشت. آسو را هم دعوت کرده بود و به تأکید خواسته بود حاضر باشد، اما او طبق برنامه هفته سر موعد، سرصباحی گله را برد چرا و کم از سه روز مهمان در و دشت نیست. شوان شروع میکند به گفتن اهمیت مسأله محافظت از پایگاه و کارهای زیادی که شرکت میخواهد در اینجا انجام بدهد و تسلطی که جوان مراقب از آن باید بر احوال روستائیان اطراف و مردم منطقه و سواد دولتی و نیازهای کشت و دام اهالی و آشنایی با گله و رمه داشته باشد. آخر خود شوان که نمیتواند همیشه خدا بالای سرِ تکتک کارها باشد و هماهنگی بین... ناگاه صدایی از میان جمع میگوید «آسو هم هست.» و شوان را ساکت میکند. کدخدا چشم میگرداند که ببیند چه کسی بوده که رشته کلامش پاره کرده. همه ساکت نگاهش میکنند. صدا از زیر حره پنجره آمده بود. یا پیمان بوده یا ئازا. اما حرف را ادامه نداده که داوود هم از دیوار قبله اتاق میگوید: «آسو از پس کار برمیآید. آسو جفتِ دارا داناست و خیرَت کار داره.» شوان به دل میگیرد که چرا باید هنوز زیرِ آوازه هیوا زندگی کند و بعد از گذشت بیست سال، بیملاحظه او قدم از قدم برندارد. شوان هم میگوید: «شک نیست.» و سه چهار نفر از جمعیت هم تأییدش میکنند. آسو معلوم نیست در کدام تپه چهارپایان ده را میچراند، حالا شده حریف دارای شاخ و شمشادش. هیوا هم کفن پوسانده در این بیست سال، نامش هنوز بر سر زبانهاست. میگوید: «خدا بیامرزه پدرش را.» جمع هم خدابیامرزی میخواهند برای هیوا. «البته که پدر حقیقیش نزد ما آشکار نیه.»
هیوا پدر آسو نبود. آن شب که توفان زمین و زمان را به هم دوخته بود، زنی نوزادبهبغل داخل روستا شد. برای اهالی غریب نبود که زنی در آن شرایط پرسانپرسان پی خانه هیوا بگردد. نشانیاش دادند. در خانه چون همیشه آفتابی روز باز بود. زن تلوتلوخوران خودش را رساند پای پلهها. هیوا را به نام خواند، و بعدش ذکر «آسو» گرفت. اهل خانه ریختند به حیاط. هیوا بچه را گرفت به بغل. مادرِ بچه را خانمِ خانه و دخترش، بردند به اتاق. همان طور خیسآب و گونهسرخ، زیر بغلش را گرفتند و کشاندند تا زیر کرسی. او هم زیر لب میخواند: «کورکم، آسوم، رولەی شرینم، کر خاسەگم، کورپەی نازارم، بینای چاوانم، و... آسو، آسو...»
اهل روستا گرد آمده بودند و خانه محصور بود. شش هفت نفری پا گذاشته بودند به ههسار1. خانه هیوا برای دهات اطراف غریبه نبود چه رسد به اهل روستا. هیوا نام کمی نبود در منطقه. حتی کرند و بازاریانش هم هیوا را میشناختند. آبادیهای اطراف تمام امید داشتند به کرمش. مردی اگر قرضِ عقب افتاده داشت، بیوهای اگر پاگیر مردی نمیشد و از نداری و چشمچرانی جان به لبش میرسید، چوپانی اگر برههاش نفله میشد، غریبی اگر توشه سفر میخواست، مسافری اگر پی معتمدی میگشت که اهل و عیال را بسپارد دستش، نومیدی اگر بیکاشانه و زمین مانده بود؛ پنجاه پارچه آبادی تا آن طرفتر کرند و گاهی بین راهیها حتی تا سرپل، نام هیوا به جوانمردی شنیده بودند و به داد و دهش بیدریغش امید بسته بودند. این زن هم چه شده بود و که را از دست داده بود و دستش از چه چیزی تنگ بود که همین یکلا دامن و نیمتنه در بر و پسر در آغوش آمده بود تا خانه هیوا، کسی نمیدانست، ولی دل همه به باز شدن افق زندگیش روشن بود. منتها زن زنده نماند که راز زندگیاش باز گوید تا دهان به دهان بچرخد. از آن قصه همین ماند که زن رفت و آسو، ماند به دامان هیوا. اصلا شد پسرش. هرچند همه میدانستند که یتیم هیوا از او نیست، اما کسی به رویش نمیآورد چون میدانست حسابش با تیغ هیواست و کتابش با کرامالکاتبین.
«پس اگر شک بین دارا و آسوست، عقلتانِ به میان بیارید که تصمیم ناراست نگیریم برای ده. آقای نماینده هم هستند و شور شما میشنوند. فقط هرکی حرف میزنه، راس و رک، دلیل حرفشە بگه و مطلبشه به گوش همه برسانه.»
شوان هیچ طوره نمیتوانست زیر بار انتخاب آسو برای محافظت از محوطه حصارکشیده شرکت برود. آسو ارتباطش با اهالی خوب بود و مردم بهش اعتماد داشتند، اما او شناختی از دولت و سازمان و شرکت نداشت. حتی اسمش هم به خاطر نام مانده هیوا برده میشود وگرنه کار شاقی تا به این جای زندگیاش نکرده. شوان نمیتواند زیر بار کنار رفتن دارا بشود، فقط به خاطر نامی که زبان به زبان زنده است و دهان به دهان میچرخد. آن هم به چه دلیل، فقط دستودل بازی. هیوا نه یک روز داوری کرده بود در روستا، نه یک بار با دولتیها روبهرو شده بود، نه خفت ایستادن در صفهای طولانی فرمانداری شهر را چشیده بود، نه با دانشمندان دین آمد و شدی داشت، نه اهل علم جدید را میشناخت، نه برای نماز مردم کاری کرده بود و نه روزهای گرفته بود؛ پچپچ و نکونوک هم که پشت جوانیاش تا بخواهی بود و آلوده دامنیش از هر شکلی در خاطر خاطرهها مانده بود. نه، نمیشد چهار حرف نامش بعد از بیست سال، نگهبانی پایگاه شرکت را از دارا بستاند و به دست یتیم چوپانِ نمدپوشی بدهد که از زور لاغری پهلوهاش رسیده به هم.
بهتین دارد از فضائل و کاردانی دارا سخن میکند و داوود سه چهارجمله در میان، تأییدش میکند. پیمان میگوید: «شک نیست.» و ئازا پشت بندش ادامه میدهد: «کی میتانه در صلاحیت دارا شک بکنه؟ منتها حقیقت، باید عقل همهمانِ به کار بندازیم که از همه بهتره انتخاب کنیم. بحث بر سر بدی و خوبی نیست. حتی سر لیاقت هم نیست که دارا رعناتر از ای حرفایه که کسی عیب و ایرادی ازش بگیره. ولی آسو هم کاربلدیه برا خودش. گوش میدی آقای نماینده؟ جلو روی شما حرفشه میزنیم که پسفردا نگفتهای نمانده باشه تو هیچ دلی. هرکی که دو روز دیگه، دو سال دیگه، نه ده سال دیگه میخواد برای بد و خوب ای شرکت سخنی داشته باشه، همین جا باید حرف دلشِ صاف و پوستکنده بزنه. آه، همین طوری که مَ دستمه میگیرم جلوت، همه روراست باشند به هم. من میگم آسو. دلیل هم دارم. شما میگی دارا، دلیلت بگو.»
پیمان میگوید: «ها، دلیلت بگو.»
داوود میگوید: «دارا بروبیایی داره. از همین جا تا دالاهو آن قدر هستند که حرفشِ بخونند، چنین کسی رو شرکت میخواد. یکی که اثری داشته باشه، حقمانِ بگیره از متجاوز و مفتخور. دانی چه چشمهایی دنبال ضربه زدن ای روستائه؟ حقیقت میگم. من به خیلی جماعت اطراف بدگمانم. او سوی کوه، ای طرف تپهها، پشت دشت چراگاهی، هنوز خبری نیست که سر و کله گرگشانِ نمیبینی. بذار دو تا تیر و تخته علم بشهای دیار، چشمت شب و روز سایهها پشت هم ببینه. یکی باید باشه به محافظت که از پسش بربیاد.»
دفاع بهتین و داوود از دارا، انتخاب آسو را دشوار کرده و هیمنه نام هیوا را شکسته. ولی از طرف دیگر دودستگی و ناهمدلی اهالی هم به ضرر روستاست و ممکن است نماینده شرکت را در پا پیش گذاشتن، دودل بکند. بنابراین شوان مجبور است خودش وارد گود بشود. این جا را ببازد، کار از دستش در خواهد رفت. پس حرف را به تعریف از آسو شروع میکند ولی خیلی زود اما و اگر میآورد در این انتخاب که آسو دنیادیده نیست، که آسو سر سفره پروپیمان ننشسته، که آسو پا به تپه و ماهور داره و بندِ حصار و اتاق نمیشه، که آسو جنم مشارکت و ارتباط با شهریها رو نداره، که آسو معاشرت با گردشگر و به کل جماعت غیر کرد را نداره، که آسو سوادش از ده و یازده بالاتر نرفته، که آسو با همه اهل ده بوده و برِ دست ننه و بابای هوشوحواسجمعی بزرگ نشده... خلاصه نو به نو ایراد و عیب بر زبان راند که آسو دارد و معنیش اینکه دارا ندارد. سکوت اتاق اما چندان نمیپیماید و پیمان دوباره عیب میکند به دارا. پشتبندش ئازا سوال میکند از اعتبار و اهلیت آسو نزد روستائیان. بهتین هم میگوید که دارا انتخاب مطمئنی است گرچه آسو هم جوان بدی نیست. سپس کمی شایستگی این دو را مقایسه میکند. پیمان درمیآید که «یه طوری حرفشه میزنی که انگار آسو تازه پا بهای ده گذاشته و ما هیوایه نمیشناسیم.»
شوان میگوید: «به قول خودت دلیل بیار که هیوا چنان بزرگه که یتیمش افسارمانِ بگیره دستش. خب چه کرده مگر خدابیامرز؟ حق نیست قبرشِ نبش کنیم ولی چاره نمیذارید برا آدم. دست رد نمیزده به سینه بنیبشری، خدا عوضش بده. ولی دیگه راه و چاهِ زندگیمانِ که یادمان نمیداده. راست و دروغ دینمانِ که پاسخ نمیداده. چه کردهای جوانمرد؟ چهتانِ ازش دارید؟ یا شناس تپه و صحراتان بوده؟ دست راست و چپتانِ ازش آموختید؟ واسط کرماشان بوده؟ کلاشِ2 اوراماناتی هدیه آورده؟ یا تیغ دالاهو شناساندهتان؟ خوام ببینم چه شق القمری کرده که ای طور پی کسب رضایتش هستید؟ چه کار شاقی انجام داده که جای فکر کردن به زن و بچهتان، بند یتیمش شدید و میخواهید کلیددار روستاش بکنید؟»
هیچ گوشی در این اتاق، از سری که بیخِ لولای در تکیه داده به دیوار، تا همین نفری که زانو به زانوی شوان نشسته و گوشش دمِ دهانش بوده، تا به حال این قدر کنایه به هیوا را یکجا نشنیده بوده. هیچ کس به یاد ندارد که خود شوان هم جملهای به طعنه ضد هیوا گفته باشد. این ذهنها به چنین گفتههایی عادت ندارد که نگاهها این چنین ماتِ کدخدا شده. پیمان و ئازا بعد از شوان دو کلمه در رثای جوانمردی هیوا میگویند و از پسش صدای چند نفر دیگر هم بلند میشود به تأیید. فضا دوباره دارد برمیگردد و گماشتن دارا بر منطقه حصارکش پاییندست روستا، برای شوان سخت میشود. شوان میگوید: «یک طوری حرف میزنید که انگار هیوا مرد خدا بوده میان ما و خبر نداشتیم.»
پیمان میگوید: «خوبه همی شاخ شمشادته هیوا داده دستت.»
ادامه دارد
محمد قائم خانی
داستاننویس
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
رییس مرکز جوانی جمعیت وزارت بهداشت در گفتگو با جام جم آنلاین:
گفتوگوی «جامجم» با سیده عذرا موسوی، نویسنده کتاب «فصل توتهای سفید»
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»: