متن پیشرو گفتوگوی خبرنگار جامجم آنلاین با محمد نوری پدر شهید بابک نوری هریس است؛ پدر گرامی این شهید دهه هفتادی از دلایل رفتن فرزندش به سوریه میگوید و با چشمانی اشکبار عشق و علاقه فرزندش به ائمه اطهار (ع) را روایت میکند.
شهید بابک نوری که امروز او را به عنوان شهید مدافع حرم میشناسیم چه حسی نسبت به حضرت زینب و حضرت رقیه (س) داشتند؟
از نام شهیدان مدافع حرم مشخص است که همگی به عشق دفاع از حریم حضرت زینب و حضرت رقیه (س) به سوریه شتافتند؛ زمانی شهیدان دفاع مقدس به عنوان یکی وظیفه ملی و شرعی به دستور حضرت امام خمینی (ره) به جبهه رفتند و به عنوان تکلیف شرعی از سرزمین و تمامیت سرزمینمان دفاع کردند؛ دفاعی که با حال و هوای رسیدن به کربلا بود و در آنجا با نام امام حسین (ع) به سوی خدا میرفتند، امروز اما شهیدان مدافع حرم، شهدای آسمانی هستند که فقط برای رضای خدا و دفاع از حرم اهلبیت (ع) قیام کرده بودند؛ البته برای این شهدا هم عزت ملی و سرافرازی مقام معظم رهبری مطرح بود ولی آنها به عشق فرماندهی کل قوا و برای شرافت دینی و مذهبی با قبلی مالامال از عشق به شهیدان کربلا و خاندان نبوت به سوریه رفتند، بابک هم یکی از این عاشقان بود.
من درباره عشق بابک به خاندان نبوت یک خاطره به یاد دارم؛ عسل خواهر کوچکتر بابک، اول هنرستان بود و بابک هم تازه کارشناسی ارشد حقوق در تهران قبول شده بود، سرویس هنرستان در هفته یک روز یک ساعت تاخیر داشت و این یک ساعت تاخیر را بابک به دنبال خواهرش میرفت؛ در همین ایام مدیران مدرسه عسل متوجه شده بودند که بیست روزی است او با دیگر بچهها جوش نمیخورد، رنگ پریدهای دارد و گوشهگیر است. به او مشکوک میشوند و مادرانه و خواهرانه او را به اتاق مشاوره میبرند و سوال میکنند که آیا اختلاف خانوادگی یا مشکلی وجود دارد که اینگونه پژمرده شدهای؟ بعد از اینکه اعتماد عسل را جلب میکنند میگوید که این حرفها نیست. اتفاقا زندگی خیلی خوبی هم داریم. پدر و مادر و خانواده همه بسیار خوب هستند. منتها مدتی است که برادرم تصمیم گرفته برای دفاع از حرم حضرت زینب و حضرت رقیه و مبارزه با داعش به سوریه برود. اکنون مادرم در خلوت برای خودش گریه میکند و من هم برای خودم گریه میکنم، میپرسند: کدام برادرت؟ میگوید: همان برادرم که هفتهای یک روز دنبال من میآید، مسئولین مدرسه منتظر میمانند که آن روز برسد. با بابک صحبت کنند، بابک میرود دنبال خواهرش او را دعوت میکنند داخل دفتر مدیر و شروع میکنند به گفتن اینکه تو جوان و ورزشکار هستی، خانواده خوبی داری، در بهترین دانشگاه تهران هم ارشد قبول شدهای چه نیازی هست که تو به سوریه بروی؟ آن هم در شرایطی که مادرت اینگونه گریه میکند و خواهرت اینگونه پژمرده شده است. مدیران مدرسه برای من تعریف میکردند که بابک اصلا مکث نکرد با قاطعیت و ایمان و اعتقاد گفت: مادرم میداند که من آنجا پیش مادر اصلیمان میروم، مادر اصلیمان امروز به ما نیاز دارد و من دارم میروم تا از حریم مادر اصلی¬مان و حضرت رقیه در برابر داعشیان دفاع کنم آنها قصد بیحرمتی به مقدسات و نوانیس ما را دارند و من قصد دفاع از ناموسمان را دارم. مدیران مدرسه میگفتند: وقتی او اینگونه با قاطعیت و با این اعتقاد راسخ جواب داد، ما مانده بودیم چه جوابی به او بدهیم؛ بعد به من میگفتند مواظب پسرت باش، من گفتم به عنوان پدر مواظب چه باشم؟ فرزندی دارم که راه خودش را عالمانه، عاقلانه و عاشقانه انتخاب کرده من حق ندارم به او بگویم که این راهی که انتخاب کردهای جاهلانه است، من میدانم هم عالم است و هم عاقل و هم عاشق و حتی به خود هم تبریک میگویم که فرزندم این چنین در فضای شهید و شهادت و عشق کربلا و عاشورا تربیت شده است همه پدر و مادرها هم به چنین فرزندی افتخار میکنند.
بعد از این بود که بابک به قول خودش برای دفاع از ناموسش به سوریه رفت، بابک در همان کلیپ معروفش هم میگوید که به ما حافظان بشار اسد نگوئید، ما همه مردم را دوست داریم، همه شماها را دوست داریم؛ ولی ما حافظان ناموسمان هستیم؛ بابک با این عشق و اعتقاد راسخ رفت.
آن چیزهایی که ما سالیان سال شعار آن را میدهیم آنها عمل کردند، بنده خودم 44 ماه سابقه جبهه دارم. در عملیات کربلای دو، کربلای پنج و در کردستان بودهام، سردار رادان، سردار بتولی و دیگران از دوستان و هم دورهایهای من هستند. با همه آنها در جبهه بودیم. ولی آن چیزی که من شعارش را میدادم بابک دید و به آن رسید، آن چیزی که من نتوانستم تمام کنم را بابک تمام کرد.
بعد شهادت آقا بابک شما سوریه هم رفتهاید؟
من به دلیل اینکه 7-8 ماهی بیمارستان بستری بودم هنوز نتوانستهام بروم.
اگر سوریه مشرف شوید چه حرفی با حضرت رقیه دارید؟
(با گریه) بابک به خواب من نمیآید، خواهر بزرگش میگوید که بابا از تو خجالت میکشد.
چرا؟
حتما حجب و حیایی پیش من دارد، در فرهنگ و سنتی که در منزل ما هست با لباس راحتی هم پیش من نمینشینند؛ برادران و خواهرش خیلی احترام میگذارند، بابک هم بیش از آنها احترام میگذاشت؛ دو روز قبل از عاشورا از لشکر قدس با من تماس گرفتند که میخواهیم تاسوعا و عاشورا برویم زیارت امام رضا (ع)، گفتم باشد میآیم. قبل از پرواز رفتم سر مزار بابک. ساعت 1.30 شب بود گفتم بابک جان (گریه شدیدتر) تو خودت ما را خدمت امام رضا میفرستی، تو شهید رضوی هم هستی، من میدانم چه عشق و ارادتی به امام رضا داشتی، پسرگلم تو خودت داری ما را میفرستی چرا از من خجالت میکشی؟ همان راهی که من میرفتم را تو کامل کردی امروز تو افتخار ما هستی. اگر تا دیروز هرجایی میرفتی میگفتند: پسر محمد نوری؛ امروز من هرجا میروم، میگویند: پدر بابک نوری است؛ تو دیگر بزرگ ما هستی، (با صدای قطع شده از گریه) به بابک گفتم تو را به حضرت زینب تو را به حضرت رقیه تو را به امام رضا(ع) به خواب من هم بیا، گفتم میروم امام رضا توام بیا، میخواهم تو را ببینم؛ یک ساعت بعد پرواز کردیم به سمت مشهد، فردا رفتیم سلام عرض کنیم خدمت امام رضا، روز تاسوعا بود، دیدم خیلی شلوغ است. همه سیاهپوش، دارند به سمت ضریح میروند، همه دلهای گریان عزادار، دیدم در این شلوغی دستم به ضریح نمیرسد. اما قدم برداشتم دیدم راه باز شد، گام دوم را هم راه برداشتم دوباره راه باز شد، بابک را کنارم احساس میکردم. رفتم ضریح آقا را بغل کردم، گفتم آقا میدانی بابک برای چه رفته است (گریه جلوی حرف زندش را میگیرد) گفتم آقا میدانی که میخواستیم بابک را بفرستیم خارج از کشور درس بخواند، همه اینها را گذاشت؛ گفت: بابا حرف خارج از کشور را نزن، گفتم: آقا میدانی بابک بهترین و دلچسبترین زندگی را داشت، همه را هم دوست داشت، زندگی و خانواده را هم دوست داشت، مردم و کشورش را دوست داشت. اما آقا خانواده شما در خطر بودند؛ گفتم: آقا امام رضا، میدانم امروز بابک همنشین شماست، با شهیدان کربلا محشور است و همه شماها میهمان ویژه خدا هستید، گفتم آقا تو را به خدا به بابک دستور بده بخواب من بیاید، حرف تو را رد نمیکند، به خواب من نمیآید، دلم برایش خیلی تنگ شده (دوباره صدایش با گریه قطع میشود) روز تاسوعا در کنار آقا برای امام حسین (ع) عزاداری کردیم، شب خوابیدم بابک آمد به خوابم، دیدم آمده خانه ما، من و خانمم و دخترم در خانه هستیم، به خانمم گفتم این لباس را کی خریده؟ از کجا لباس به این خوبی را خریده؟ لباس خیلی شیکی بود، آمد گفت بابا حالت خوب است؟ خوب شدی؟ گفتم بابا حواست بود من مریض بودم، گفت: بله بابا حواسم بود، الان خوب شدی؟ گفتم: بله بابا خوب شدم، گفت: خب من دیگه مشکلی ندارم، گفتم بابک چرا عجله داری؟ بیا بنشین یک چایی با هم بخوریم، گفت: بابا با یک نفر ملاقات دارم، برمیگردم باید ببینمش. امام رضا خواهش من را رد نکرد، از بابک خواست به خواب من آمد. (گریه ادامه پیدا میکند)
پس شما خواستهتان را از امام رضا گرفتید. حالا اگر یک روزی بخواهید از حضرت رقیه خواسته خود را بگیرید از ایشان چه میخواهید؟
(گریه میکند) من واقعا این اعتقاد را دارم و همه کسانی که مومن به ارزشهای عالم تشیع هستند هم این اعتقاد را دارند که بابک اکنون با خاندان اهل بیت زندگی میکند، در این زندگی 25 سالشم هم همیشه با عشق آنها زیست، با عشق آنها نفس کشید، درس خواند و همه کارها را با عشق ائمه اطهار انجام داد؛ بابک ورزشکار بو.د در سه رشته از نامآوران شهر بود، موقع تمرین (گریه صدایش را قطع میکند) بجای ترانهای که بقیه گوش میدادند به زینب زینب گوش میداد.
(با گریه) من از حضرت رقیه میخواهم اولا به پدرها و مادرها، همسران، فرزندان و خواهرها و برادرهای شهدا صبر زینبی عنایت کند. بعد هم به همه مسئولین ما (باز هم گریه) توفیق دهد، از حضرت رقیه، همه خاندان پیامبر اکرم و از شهدای کربلا میخواهم آنهایی را که در نظام مقدس جمهوری اسلامی مسئولیت گرفتند در هر ردهای که هستند، آنهایی که واقعا دلسوزانه برای نظام خدمت میکنند توفیق دهد و آنهایی که چپاول میکنند، از خون شهدا سوءاستفاده میکنند و به خون شهدا خیانت میکنند را نابود کند، انشاءالله.
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد