1. این تیم ایران نبود. انگار یازده تا حسین قجه‌ای باشند. بمیرم برایت. آخرین تصویر رفقایش از او، یک تصویر عرق کرده اما امیدوار بود. توی جاده اهواز - خرمشهر، زرهی دشمن پاتک زده بود و حسین جانانه می‌جنگید. دقیق دقیق‌اش را بخواهی 15 اردیبهشت غم‌پرور سال 61 بود. حسین را که زدند از گوش‌هایش خون می‌آمد. گلخار گفته بود ببینید! گوش‌هایش هم خون می‌گرید. پنج شبانه‌روز از عملیات می‌گذشت. جنازه‌های بچه‌ها کنار هم افتاده بود. حسین از گوش‌هاش خون می‌آمد. گوش‌هایش خون می‌گریست و چشم‌هایش نمی‌شنید.
کد خبر: ۱۱۴۹۱۹۱

2. این تیم ایران نبود. انگار یازده تا حسین قجهای و پرویز عرب باشند. وقتی گلوله تانک، سر پرویز را از تن جدا کرده بود قشنگ یادم هست که یازده مهر بود. جنگ تازه شروع شده بود. بچههای مسجدجامع رفته بودند سمت گمرک خرمشهر. یک جیب 16 ارتش دیده بودند که سرنشینهایش میگفتند پنج تا تانک دشمن را غنیمت گرفتهایم اما بلد نیستیم بیاوریمشان توی شهر. تیربار عراقیها روی دکل جرثقیلهای راهآهن- که مسلط به شهر بود-شترق شترق گلوله میانداختند. در همین درگیریهای گمرک بود که سر پرویز رفت. همه بچهها جنگ را ول کردند، شروع کردند به گریستن. چه اشکی. چه دریایی. چه ضجه ای. یکهو ممد نورایی داد زده بود که: «اومدید بجنگید یا آبغوره بگیرید؟ جنگ، جنگ است دیگر. حلوا که خیرات نمیکنند»... راست میگفت ممد. در جنگ به جایی میرسی که حتی فرصتی برای گریه کردن نداری. بچهها سر قیچی شدن سرِ پرویز، همانقدر اشکشان دریای عمان شد که وقتی سر حسین قجهای رفت. یک لحظه سر پرویز را نگاه کردند دیدند متلاشی است. گلخار گفت بچهها برای خودم تعریف کردند که بدنش اول ایستاد. بعد افتاد. عین پرچمی که ناگهان بر خاک بیفتد. بچهها داشتند فریاد میزدند که «پرویز بپا پرویز بپا» که «پ» پرویز ماسید توی گلوشان. جنگ گمرک بود و غمِ بیسری پرویز، داشت بچهها را دیوانه میکرد اما در جنگ لحظههایی پیش میآید که حتی فرصت برای گریستن نداری. فرصتی برای گریستن.

3. این تیم ایران نبود. انگار یازده تا حسین قجهای و پرویز عرب و علی هاشمیان بودند. علی را یادتان نیست؟ داشت با بچههایش از گمرک دفاع میکرد که ناگهان تیر خورد. بچهها از دور دیدند که تیر خورد. گفتند آخ. به جای علی، گفتند آخ. انگار که گلوله به سینه خودشان خورده باشد. چندتا گلوله سمت دشمن انداختند، بعدش دیدند علی دارد سینهخیز سینهخیز به سمت عقب میآید. خوشحال شدند. گفتند بپریم کولش بگیریم ببریم درمونگاه. اما آنجا اتفاقی افتاد که سر قیچی شده پرویز و گوشهای خونی حسین قجهای یادشان رفت. تانک عراقی آمد، آمد، آمد ... آمد و از روی سرش... تانک از رو سرش... تانک از روی سرش... رد شد. تا حالا تانک از روی سرت رد شده است؟

4. این تیم ایران نبود. انگار یازده تا حسین قجهای، یازده تا پرویز عرب، یازده تا علی هاشمیان. یازده تا سیدقاسم بودند که به اسپانیاییها شبیخون زده بودند. سیدقاسم توی خیابون شهیدمقبل بود که گلوله توپ افتاد وسط سفره خانوادهاش. قاسم نصف شد. دخترش پودر شد. بچههایش تکهتکه شدند. گوشتهای ریزریزشان شتک زد به دیوارِ خانه. گلخار گفت من بعدها یک بار گذرم به آن خانه افتاد. دیدم موهای بافته خرماییرنگی چسبیده به سقف.

فقط یک مادر میخواست که شانه پیدا کند و روی دیوار، شانهاش کند آن موها را. گلخار گفت: تازه داشتند شام میخوردند. تکههای گوشتِ خورشت جلوشان بود. وقتی توپ افتاد، تکههایگوشت عزیزان سیدقاسم پخش و پلا شد توی سفره. گوشت قاطی گوشت شد. گوشت گوسفند قاطی گوشت آدم. کاش مادر روزگار، شانهای پیدا میکرد و آن موهای خرماییرنگ شتکزده بر دیوار را شانه میزد. عزیزم، برگ بیدم، شانهام کن...

5. این تیم ایران نبود. انگار که یازدهتا حسین قجهای و یازده تا پرویز عرب و یازده تا علی هاشمیان و یازده تا سیدقاسم و یازده تا زائرعباس بوده باشند. زائرعباس پیرمردی که با دوتای دیگر از رفقای گرمابه و گلستونش، لنگون لنگون، خودشان را هلخ و هلخ از تنگستون رسانده بودند خرمشهر. چهارنفره، زور که میزدی، جمعا یک برنوی فکستنی دستشان بود و دیگر هیچ. یک روز حاتم گفته بود به زائرعباس که «شما اینجا چه میخواهی پدرجان؟ یکی میخواهد از خود شما نگهداری کند.» چشمهای زائر عین برنوی کهنهاش سکوت کرده بود اما حالش دژم شده بود که «این حرفها یعنی چه؟ ما برای جنگ آمدهایم. اگر شد که میجنگیم، اگر هم نشد که میتوانیم بدنهای فرتوت مان را سنگر بچهها کنیم؟ یعنی این را هم نمیتوانیم؟»

6. خوشحالم از اینکه گاهی فوتبال تبدیل به یک «دفاع مقدس» میشود و تو را به خرمشهر میبرد. انگار که روز اول جنگ باشد و تو ناگهان یازده جنگجو را ببینی که با برنوهای چوبیشان شکست را به سخره گرفتهاند. باورم این است که فوتبال ایرانی را نمیتوان و نباید با قوانین نوین فیزیک و نیروی داینامیک بررسی کرد. فوتبال گاهی باعث میشود دلمان از غیبت پرویز و عباس و زائر، تنگ شده باشد.

7. ناگهان وسط بازی با اسپانیا، نگاهم از پنجره پذیرایی خانهمان واقع در واحد هشت طبقه چهارم یک خانه کلنگی، به نشیمن طبقه زیری افتاد و مشجلیل را دیدم که دو تا دستش رو به آسمان است و مخزن اکسیژناش همچنان بعد از گذشت 32 سال از گلوله خوردنش، به دو سوراخ بینیاش وصل است. پهنه صورتش از اشک خیس بود. همان مشجلیلئی که 32 سال تمام در روزه سکوتاش، از هیچکس هیچچیز نخواسته بود امشب نمیدانم چرا این همه نام خانم اُمالبنین را صدا میزند. ای فوتبال! چرا این همه مردم را از راه به در میکنی؟

ابراهیم افشار

روزنامه‌نگار

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها