در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در رابطه با انقلاب اسلامی و زوایای آن، برخی کتابهای تاریخ شفاهی در قالب خاطرهنویسی چهرههای انقلابی یا آنها که در متن این حادثه بزرگ بودند، منتشر شده است. آنچه در ادامه میآید، بخشهایی است از این کتابها.
امام خمینی: ارتجاع سیاه محمدرضا پهلوی است نه روحانیون
بهبودی به عنوان نماینده شاه از حضرت امام وقت خواسته بود که خدمتشان برسد. امام به او جواب رد داد. طرف گفته بود: «من با همه مراجع ملاقات داشتهام و انتظار دارم شما هم به من اجازه ملاقات خصوصی بدهید.» امام فرمود: «بنده با کسی ملاقات خصوصی ندارم.» تلاشهای فرد مزبور به جایی نرسید. به خاطر دارم که یک روز قبل از ظهر در خدمت امام بودیم و شرایط طوری بود که منزل امام خیلی شلوغ میشد. امام در قسمت بیرونی منزل و در یکی از اتاقهایی که هنوز هم باقی است، نشسته و عده زیادی گرد ایشان حلقه زده بودند و بحثهای داغ سیاسی در جریان بود. در همین احوال به حضرت امام اطلاع دادند بهبودی مجددا مراجعه کرده و پذیرفته است که در میان جمع خدمت شما برسد و حرفهایش را بزند... امام از جای برخاستند و به اتاق بزرگتر منزل تشریف بردند و پشت میز کوچکشان نشستند... چند دقیقه بعد آقای بهبودی وارد شد و در کنار حضرت امام و کنار میز کوچک ایشان نشست... بهبودی بعد از سلام کردن به حضرت امام، نشست و گفت: انشاءالله که حال حضرت آیتالله خوب است. و بهبودی خدمت شما آمده است؛ امید که بهبودی یافته باشید! حضرت امام در پاسخ بیدرنگ وارد اصل موضوع شدند و فرمودند: «الحمدلله! ولی ما توقع نداشتیم که او (شاه) از روحانیت به عنوان ارتجاع تعبیر کند.» بعد با لحن تندی یادآور شدند: «علمای اسلام وضع زندگیشان همینگونه است که میبینید. آیا درباریان اینگونه زندگی میکنند؟ شما شهریهای را که یک طلبه به مدت یک سال دریافت میکند، حساب کنید. آیا با زندگی وابستگان به دربار قابل مقایسه است؟» بعد بدون اینکه نامی از خود ببرند، گفتند: «آیا علما و مراجع اسلام مرتجع هستند؟ باید این ارتجاع سیاهی را که مورد نظر ایشان است بشناسیم، ارتجاع سیاه در واقع ایشان است.» (خاطرات آیتالله محمد یزدی، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، چاپ اول 1380، ص 316 و 317)
صبح روز بعد از پیروزی انقلاب
صبح روز بعد با رفقا رفتیم سمت پادگان دژبان مرکز در خیابان جمشیدآباد. تعدادی از سران دستگیر شده رژیم شاه آنجا نگهداری میشدند. کلهگندههایی از قماش امیرعباس هویدا، تیمسار نعمتا... نصیری، سپهبد مهدی رحیمی، آخرین فرماندار نظامی تهران و حومه. به گروه مسلح ما ماموریت دادند حفاظت از این افراد را بر عهده بگیریم. دو سه روز همان جا بودیم. بعد حافظت آنجا را به گروه دیگری تحویل دادیم و رفتیم دنبال کار و زندگی خودمان. با اینکه چند روزی از سرنگونی رژیم پهلوی سپری شده بود، بقایای عناصر ساواک کم و بیش درصدد توطئه و ترور و اغتشاش در محلات تهران بودند. به منظور مقابله با تحرکات آنها مقابل در ورودی اصلی دانشگاه تهران سنگربندی کردیم تا از آنجا بتوانیم مقابل دشمنان انقلاب بایستیم. دیگر برای خودمان یک پا چریک شده بودیم. اکثر شبها داخل آن سنگرها روی کف سرد آسفالت میخوابیدیم. شبهایی هم که به خانه میرفتیم، برای اینکه به خودمان نشان بدهیم چقدر با راحتطلبی بیگانه هستیم، بدون تشک و متکا، روی زمین شبها را به صبح میرساندیم. (خاطرات سرلشکر محمدعلی(عزیز) جعفری، کالکهای خاکی، انتشارات سوره مهر، ص 60 و 61)
مخالفت امام با ترور سران ارتش رژیم پهلوی
بعضی از افرادی که از داخل ارتش برای ما اطلاعات میفرستادند، اعلام آمادگی نمودند که در فرصت مناسب ژنرالهای ارتش را بکشند. ما برای این کار از امام خمینی کسب تکلیف کردیم، ولی امام خمینی اجازه ندادند و گفتند لازم نیست کسی را بکشند و فقط اگر اطلاعات درون ارتش را گزارش دهند، کافی است. این خود دلیل بیداری و تیزهوشی حضرت امام خمینی بود؛ زیرا ارتشی که متلاشی شده بود دیگر امرای آن عددی نبودند که بخواهند آنها را بکشند. کشتن آنها موجب اتحاد ارتشیها میشد. (علیمحمد بشارتی، عبور از شط شب، مرکز اسناد انقلاب اسلامی، خرداد 1383)
حکایت یک شب در کمیته مشترک
شکنجهها با سیلی و توهین شروع و بتدریج با شلاق و باتوم و فحاشی، جانفرسا شد. چند بار دست و پایم را به صندلی بستند و مهار کردند و کلاهی آهنی یا مسی بر سرم گذاشته و بعد جریان الکتریسیته با ولتاژهای متفاوت به بدنم وارد میکردند که موجب رعشه و تکانهای تند پیکرم میشد. شلاق و باتوم، کار متداول و هر روز بود که گاهی به شکل عادی و گاهی حرفهای صورت میگرفت. در مواقع حرفهای آن قدر شلاق بر کف پاهایم میزدند که از هوش میرفتم. بعد با پاشیدن آب هوشیارم کرده، مجبور میکردند تا راه بروم تا پاهایم ورم نکند. دردی که بر وجودم در اثر این کار مستولی میشد، طاقتفرسا و جانگاه بود. (خاطرات مرضیه حدیدچیدباغ، به کوشش محسن کاظمی، انتشارات سوره مهر، 1381، 70 و 71)
انحراف سازمان مجاهدین خلق
ما برای اثبات انحراف مجاهدین از اصول و اهداف اولیه و نیز غلط و نادرست بودن شیوه متخذه ایشان برای تداوم مبارزه حاضر بودیم که در حضور زندانیان به بحث و مناظره بنشینیم. اما آنها با روشهای تخریبی همه گونه فرصت را از ما گرفته اجازه طرح نظر و دیدگاههایمان را برای عموم نمیدادند. تغییر ایدئولوژی و پذیرش مرام مارکسیستی سازمان در بیرون از زندان و نحوه برخورد با مارکسیستهای سازمان در داخل زندان، محوریترین بحث و محل مجادله ما بود. مخالفت با این جریان انحرافی مرا در مقابل سران مجاهدین قرار داده بود. چرا که آنها نهتنها حاضر به محکوم کردن این جریان نبودند بلکه به نحوی درصدد توجیه و تطهیر آنها بودند. به دورغ میگفتند اینها خائن هستند. اپورتونیست هستند. به هیچ وجه نمیگفتند که کافر و مرتد هستند. اما ما میگفتیم که ایشان مجاهد بودند که بعد از فرآیند خزنده، کمونیست شدهاند لذا مرتد هستند. (خاطرات عزتشاهی، انتشارات حوزه هنری، ص 313)
مبارزه با جشن تاجگذاری
رژیم احساس میکرد مبارزه را سرکوب کرده و با کشف و متلاشی کردن چند تشکل سیاسی خود را مسلط و بیمزاحم میدید. روحیه مذهبیها هم با تبعید امام و حوادث بعد از آن تاحدودی تضعیف شده بود. امام هم در آن سالهای اولِ استقرار در نجف، ملاحظاتی داشتند و تقریبا ساکت به نظر میرسیدند.
شاید اینها همه، زمینهای بود که رژیم را تشویق میکرد جشن تاجگذاری را با شکوه هرچه بیشتر برگزار کند. اما از طرفی، زمینهسازی همین جشنها و تدارکات وسیعی که برای آن دیده میشد، انگیزهای شد برای تحرک جدیدی در مبارزه: مبارزه با جشن تاجگذاری. کارهای زیادی کردیم. با قم و شهرستانها تماس گرفتیم و بنا شد اعلامیهای هم خودمان بدهیم. من اعلامیهای نوشتم به عنوان «عزایـی بهنام جشن» و دادم به آقای دعایی. آقای دعایی هم از همان امکانات نشریـه بعثت استفاده کرد و آن را در سطح نسبتا وسیعی پخش کردیم. مقداری از آن اعلامیه را هم من خودم دادم به آقای مصطفی میرخانی و آقای جعفری اصفهانی، که آن وقت از ریـز اصفهان آمده بود و با نام مرتضوی در تهران به صورت مخفی زندگی میکرد تا پخش کنند.
من همان موقع خوابی دیدم که تقریبآ از رؤیاهای صادقه بود. جزییات خواب یادم نیست. اجمالا این بود که سپر ماشین فولکس واگنی به من خورد، در چاهی سقوط کردم. آن وقتها این آقای میرخانی یک فولکس داشت و از آن برای انتقال و پخش اعلامیه استفاده شده بود.
دو روز بعد این آقایان دستگیر شدند. به هر حال، از طریق آنها رسیدند به من. همان منوچهری معروف، که به او ازغندی هم میگفتند، خودش برای دستگیری به خانه ما آمد.
آن روزها دختر خردسالم به فلج اطفال دچار بود. بعد از عمل جراحی بچه را آورده بودم به خانه که با مأمورین روبهرو شدم. بعد از لو رفتنِ آن تشکیلات سرّی که در قم داشتیم، در انتظار عکسالعمل آنها در مورد خودمان بودیم؛ اما اینها فقط دنبال اعلامیه بودند؛ پرونده آن جریان اصلا مطرح نبود؛ لذا نسبت به آقای خامنهای که طبقه بالا بودند، متعرض نشدند؛ شاید هم نمیدانستند که ایشان در طبقه بالای همان منزل سکونت دارند. به هرحال، مرا گرفتند و بردند قزل قلعه. (اکبر هاشمی رفسنجانی، دوران مبارزه، زیر نظر مهندس محسن هاشمی، دفتر نشر معارف انقلاب، 1376)
شلاقخوری برای بالابردن مقاومت
مطلب دیگری که در کنار رعایت مسائل اطلاعاتی و امنیتی به آن توجه داشتیم، یکی مقاومت در زندان و دوم تمرین برای فریب بازجوهابود. در مورد اینکه اگر ما را شکنجه کردند چطوری شکنجهها را تحمل کنیم؛ بعضا همدیگر را شلاق میزدیم تا توان مقاومتمان را بالا ببریم که اگر خودمان را عادت بدهیم به اینکه بتوانیم با آن کنار بیاییم و با تمرین بتوانیم به شکنجه در زندان عادت کنیم. این تمرینات در خانه آقای همراهی پسردایی آقای شهید دقایقی بود. این تمرینات را در خانه تیمی دوم که در کنار رودخانه کارون و نزدیک پل سیاه گرفته بودیم انجام میدادیم، منتهی در خانه پسردایی آقای شهید دقایقی این کارها را بیشتر انجام میدادیم. ما پروژه فریب دستگاه امنیتی و اطلاعاتی رژیم را قبل از دستگیری آغاز کردیم. (راه، خاطرات شفاهی محسن رضایی، به کوشش دکتر حسین اردستانی، مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، 1394، جلد اول. صفحه 125)
انفعال ساواک
اوایل فروردین یا اردیبهشت 56 چهار نفر از صلیبسرخ به همراه یک مترجم و پزشک سراغم آمدند. آنها میخواستند گزارشی از وضعیتم تهیه کنند. ساواک خواست که این ملاقات زیر هشت باشد. من گفتم آنجا نمیآیم، اگر میخواهند به اتاقم بیایند. آنها به اتاقم آمدند. همه را بیرون کرده و در را بستند، حتی بیحضور مامورین شروع به صحبت کردند. ابتدا قول دادند مطالبی را که از من میشنوند نزد خودشان نگه دارند و به ساواک انتقال ندهند. کمر و بدنم را نگاه کردند. ظاهرا دنبال کشف آثار شکنجه و ضربات شلاق بودند، به آنها گفتم که شما آن موقع که مرا شکنجه میکردند کجا بودید؟ شما زمانی سراغم آمدید که محل و آثار این زخمها و شکنجهها بهبود یافته است... در قبال سوال صلیب سرخیها مبنی بر شکنجهام، گفتم که در این نوبت از زندان شکنجه نشدم ولی ای کاش شما سال 51 و 52 مرا در زندان میدیدید که تا سر حد مرگ شکنجهام میدادند... فعالیت صلیب سرخ در آن سالها تا حدودی ساواک را در برخی موارد به انفعال کشانده بود. (خاطرات احمد احمد، انتشارات سوره مهر، ص 219)
فتاح غلامی - روزنامهنگار
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
رییس مرکز جوانی جمعیت وزارت بهداشت در گفتگو با جام جم آنلاین:
گفتوگوی «جامجم» با سیده عذرا موسوی، نویسنده کتاب «فصل توتهای سفید»
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»: