بادبادک‌های رهاشده در توفان

اول ـ زن و مرد، نسیم را با برچسب بیش‌فعالی آورده بودند مشاوره. در همان چند دقیقه که سر درد دلشان باز شد، بچه دو سه بار سرش را به دیوار کوبید و کاغذهایم را از روی میزم برداشت و پیش از آن که بجنبم، در هوا پروازشان داد.
کد خبر: ۱۰۵۲۷۶۶
بادبادک‌های رهاشده در توفان

دختربچه نحیف و بداخمی بود، تقریبا شش ساله. از والدینش پرسیدم مشکلی در روابط زناشویی با هم ندارند؟ هر دو لبخندهای پلاستیکی تحویلم دادند که «نه» از آنها خواستم بیرون بمانند. به نسیم گفتم می‌دانم بیش‌فعال نیست. ناگهان آرام شد. نشست روی صندلی مقابلم و با بغض گفت «تو رو خدا بهشون بگو من مریضم ... اگر مریض باشم اونا با هم کتک‌کاری نمی‌کنند....»

دوم ـ لیلا 35 سال پس از ازدواج به جای زندگی کردن، فقط تقلا کرده بود زنده بماند. زن از دور مثل شمعی در حال آب شدن بود،‌ خمیده قامت، با گردنی کج و شانه‌هایی افتاده. داروهای افسردگی دیگر غمش را کم نمی‌کرد. شوهرش پارانوئید بود؛ پارانویا، بدبینی بیمارگونه‌ای است به همه چیز و همه کس. مرد حاضر نمی‌شد روانپزشک یا روان‌شناسی را ببیند. همه پنجره‌های خانه را با روزنامه پوشانده بود و می‌گفت توی دیوارها دستگاه‌های شنود کار گذاشته‌اند، اما بدترین زمان زندگی‌شان شب‌ها بود که او پیش از خواب دور تا دورش چاقوهای سلاخی می‌چید تا اگر دشمنی حمله کرد به قول خودش شقه‌اش کند. دشمنی که می‌توانست لیلا باشد.

سوم ـ فرید 19 ساله ناگهان تحصیل را در یکی از بهترین دانشگاه‌های کشور رها کرده بود فقط به این دلیل که معتقد بود کلاس آلوده است. آلودگی در ذهن فرید همه دنیا را بلعیده بود الا خانه‌اش و پدرش. وسواسش غافلگیرانه و بدون هیچ پیش زمینه‌ای آغاز شده بود و در یکی دو هفته به‌حدی اوج گرفته بود که او تارک دنیا شود. بعد از چند جلسه فرید گفت پدرش هم از جوانی وسواس شدید داشته است و مناسک آنها در به جا آوردن آداب وسواس شبیه هم است.

سه سرنوشت غم‌انگیز؛ سه بادبادک رها شده در توفان؛ سه انسان که هر کدام سخت آسیب دیده‌اند و شکسته‌اند، یکی در شش سالگی، یکی در 50 سالگی و دیگری در 19 سالگی؛ سه شرح از سه پرونده روان‌درمانی را برایتان ورق زدم نه به این خاطر که بدانید دنیای مشاوره گاهی چقدر خاکستری و حزن‌انگیز می‌شود و مراجعانی،‌ ذهن روان درمانگر‌ها را تا سال‌ها پس از رفتن‌شان، درگیر می‌کنند و دلشان را نگران؛ نکته طلایی یادداشتم این نیست، هرچند غم دنیای روان‌شناس‌ها،‌ حقیقت دارد. نکته این است که گرچه برای همه ما در نگاه اول نسیم، لیلا و فرید سوژه‌های اصلی این پرونده‌ها بودند، اما بیماران اصلی این قصه‌های واقعی، آدم‌های دیگری هستند. والدین پرخاشگری که هنوز اصول تعامل با هم را نیاموخته‌اند؛ شوهر پارانوئیدی که به حال خود رها شده است؛ پدری وسواسی که تربیت کودکش را به عهده گرفته و یادش داده دنیا را با چشم‌های او تماشا کند؛ ‌آدم‌هایی که شاید هیچ‌وقت در طول سال‌های زندگی‌شان به روان‌شناس،‌ مشاور و روانپزشک مراجعه نکنند و برای اصلاح، تغییر شناخت و رفتارشان گامی برندارند؛ آدم‌هایی که زخم‌های درونی‌شان را نپذیرفته‌اند و مجروح و رنج کشیده، خواسته یا ناخواسته، هرکس را که در شعاع حیاتی‌شان قرار بگیرد، زجر می‌دهند و غم‌انگیز این که متولیان ارتقای بهداشت روان در جامعه راهی برای غربال کردنشان ندارند؛ قانونی برای وادار کردن آنها به روان‌درمانی وضع نشده است و هیچ ناظر برتری، برای دادخواهی از کسانی که در طول سال‌ها در جوارشان آسیب می‌بینند، ‌وجود ندارد.

مریم یوشی‌زاده - دبیر گروه جامعه

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها