در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
سلام رسول جان! ده سال است که بالانشین شدهای بچه لب خط! ناغافل بردند ات، بالایت بردند، بالا، بالا و نشاندندت بر تخت وصال و وصل و شراب و مستی.
با این همه من میگویم هستی. همچنان پرغرور و پرحشمت و سربلند؛ چون دماوند. همچو بالای رشید سبلان و الوند. هستی، همچون خلوتهای ناب حیدربابا. چون جاری ارس و کارون و اروند.
آنقدر هستی و زندهای و انرژی همیشه جوشان ات جاری است که بسختی میتوان گفت که نیستی و رفتهای و سایههای اثیری حضورت کمرنگ شدهاند.
مگر آن جنب و جوش و عصیان و سرگرانی و سرکشی و سرخوشی و خشم و خروش و خنده کودک درون همیشه بازیگوش و رعنایی آن روح همیشه جوان و تلخیها و گلایهها و بد و بیراه گفتنها و مشتاقی و سرمستی و جذبه و سلوک و سوختن و سوختن و سوختن و باز برآمدن همچون ققنوس و... میتواند نباشد؟ که هست. پررنگ و پرحضور و سینه سپر و گردن فراز و حاضر یراق و پا به رکاب و جوینده و پوینده و پویا. و این همه را مگر میتوان ندید؟
بلد نبودی ادا و اطوارهای رایج زمانه را، اما هرکس که جامی از شراب حضورت مینوشید بروشنی درمییافت که چه سالک بیقرار و تشنهای هستی و چقدر یافتن و بوییدن و چشیدن حقیقت برایات دغدغه و تمنا و خواهشی همیشه زنده است و بیآن، حتی راه رفتنات هم مشکل میشود چه رسد به فیلم ساختن و فیلم از آن گونه ساختن که «سفر به چزابه»، «پرواز در شب»، «هیوا»، «نجاتیافتگان»، «مجنون» و «میم مثل مادر». که اینها همه از چشمه حقیقتخواهی تو میجوشید و میچشید و میچشاند.
بسیاری تو را به آگاهی عقلانی و منطق رایج و ادبیات مالوف و تن دادن به مشهورات زمانه میخواندند، اما تو مسیر کج کرده بودی و به راه خود میرفتی. بیاعتنا به حرف و نقل بیکاران و بیعاران و بیهنران.
برای رفتن، مسیر و راه جدید باز میکردی. راه میساختی، و قلندروار، سینه به سینهی زمانه میدادی. لجاش را درمیآوردی. و میدانستی که نمیدانندات. تو آگاهی عرفانی را برگزیده بودی و همین آگاهی نیز تو را. که برگزیدن و برگزیده شدن، در جام هنرمند است و هنرمندِ رهرو را برانگیختنِ دیگری در کار است و سهماش از سلوک دانستن و شهود و تماشا و عشق و عاشقی را جز «او» نمیداند. و تکنسین و کاربلد و کاردان و هنرورز، نه برمیگزیند و نه برگزیده میشود. نه میرود و نه رفتن میداند. که در بودن اسیر است و به ماندن، دلبسته و خشنود و در کشکول جان و دلاش جز خالی و پوچ، هیچ نیست و نباید باشد. و مگر در کام هر صدفی مروارید رخشان و چشمنواز میتوان یافت؟ شکیبایی میخواهد و خون جگر و تسلیم و رضا. پس آنگاه میلادی دوباره و برتر و مقامی آنگونه که باید، در خلق و هنر و هنرِ خلق. یافتن قدرت تکوین. و زیارت خورشید در آستین. که دست و چشم و دل و جان، دیگر از آنِ خداست و در چشماندازِ تماشا جز خدا نیست. هرچه هست اوست.
***
گفتم هستی رسول جان! و بر این گفته ناراست نبودهام. چراکه در عکس به عکس، نما به نما، فصل به فصل و فیلم به فیلمِ ساختههایت زندهای و با ما همنفسی، اما این را نیز میدانم که وقتی «هیچکس سرباز به دنیا نمیآید» تا هنوز خاک میخورد، یعنی که کاش جسمات بود و این سریال عظیم را میساخت تا بدانند و بدانیم خرمشهر را و مردمان نجیب و حماسه سازش را.
میدانی رسول! خرمشهر هنوز تنهاست. هنوز زخمی است. هنوز از رگهای کوچهها و خیابانها و خانهها و نخلهایش خون میجوشد. این را به تو میگویم که عشق خرمشهر در رگهای ملتهب و پرخروشات همیشه جاری و زنده بود.
... و رسول جان جایت در سینمای ایران و فرهنگ این سرزمین خیلی خالی است. کاش میدانستیم که چرا اینقدر زود دیر شد و لحظه پروازت چه ناهنگام رقم خورد... کاش میدانستیم و کاش میدانستی که این دریغ و درد سنگین بر سر ما چه آورده است در این ده سال. از آن روزی که ناگهان خیلی زود دیر شد و صبر ما در این ده سال پژمرد و پیر شد.
اکبر نبوی
منتقد سینما
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد