در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
به اتفاق به پارک شهر در خیابان خیام میرویم. غیر از یکی دو نفر که در گوشه و کنار پارک قدم میزنند، جنبنده دیگری نیست. روی یکی از نیمکتهای چوبی رنگ و رو رفته پارک مینشینیم. هوا سوز خیلی بدی دارد. مهدی از شدت سرما دستهایش را در جیب سوئیشرت قرمز رنگش میکند و میگوید: خب بپرسید جواب بدهم. سنش را میپرسیم. میگوید 38 ساله هستم. با تعجب نگاهش میکنیم و میگوییم خیلی کمتر نشان میدهی. از ته دل میخندد و چند ضربه به نیمکت چوبی میزند تا چشم نخورد. موهای روی سرش کمی ریخته. دندانهای یکدست و سفید رنگی دارد، اما در طول مصاحبه متوجه میشویم اغلبشان روکش هستند. چشمهای نسبتا ریز مشکیرنگ دارد با ابروهایی کوتاه و پوستی صاف و روشن. بدون ریش و سبیل. قدش تقریبا 180 سانتیمتر و نسبتا چاق، اما خوشمشرب است. دوستش کمی دورتر از ما مینشیند و مهدی به او میگوید 10 دقیقه دیگر مصاحبه تمام میشود.
از اعتیادش که میپرسیم، از 12 سالگیاش تعریف میکند. روزهایی که با چشمهایی حریص به داییاش نگاه میکرد که بساط تریاک جلویش پهن بود و هر چند دقیقه یکبار، سیخ گداخته و ملتهب را به آرامی روی تریاک میکشید و دود غلیظش را با یک نفس وارد ریههایش میکرد. تکتک حرکات دایی را به خاطر میسپرد. حس کنجکاوی در وجود مهدی زبانه میکشید. جای جاساز را میدانست، یکراست رفت سراغ کیسههای سیمان که در مغازه دایی روی هم تلنبار شده بودند. نفس در سینهاش حبس شده بود. نکند دایی بیاید و مچش را بگیرد. با ترس تکهای از تریاک را کند. راه و چاه مصرفش را خوب بلد بود. رفت سراغ یکی از دوستان همسن و سالش و با هم مصرف کردند.
«یکی دوبار دیگر هم کشیدم، اما دیگر سراغش نرفتم تا 16 سالگی که مسافرتهای مجردیمان با رفقا شروع شد. جمعمان جمع بود و دورهمی میکشیدیم. 26 سالم که بود پدرم فوت شد و بیش از گذشته به مواد پناه بردم. همه چیز کشیدم. اول کوکائین، بعد شیشه، کراک، هروئین هم بین اینها مصرف کردم. اوایل لذت میبردم، بعد افتادم روی دور عادت. عادت که کنی برای اینکه بتوانی سرپا بایستی مجبوری بکشی. مجبور به مصرف بودم و باید میکشیدم.»
هوا تاریک شده است. زیر نور بیجان چراغ زردنگ پارک، به چشمهای مهدی نگاه میکنیم که به درختی بیبرگ و بار خیره مانده و با صدایی عمیق، آرام و تکهتکه حرف میزند. «شیشه که میکشی، بدجور میریزی بهم. لاغر شدم و بجز پنج دندان، بقیه را کاشتم. از قیافه افتاده بودم. در طول هفته فقط دو روز میخوابیدم و بقیه روزها را بیدار بودم. خاصیت مواد همین است. با همین شرایط تصمیم گرفتم ازدواج کنم. مدتی مصرف نکردم تا اگر آزمایش خون دادم، مشخص نشود. به همسرم هم نگفتم مصرف میکردم و چهار سال بعد از ازدواجمان فهمید. از جیبم شیشه پیدا کرد. پرسید این چیه؟ گفتم مال یکی از بچههاست. گردن نگرفتم. اول باور کرد، اما وقتی تکرار شد، مطمئن شد مواد مصرف میکنم. خدایی، واقعا زن خوبی است و با تمام مشکلاتم کنار آمد. دوباره تصمیم گرفتم ترک کنم. 15 روز در خانه خوابیدم و بعد از آن تا دو سال دیگر سراغ مواد نرفتم. تا دوسال پاک ماندم، اما یک دندان درد دوباره کار را خراب کرد.»
صورت مهدی از شدت سرما سرخ شده است. آنقدر سردش است که خودش را جمع کرده تا بدنش را گرم نگه دارد. بینیاش را بالا میکشد و ادامه میدهد.
«ترامادول خوردم که دندان دردم آرام شود، اما از آن حس نشئگی که بهم دست داد، آنقدر لذت بردم که دوباره مصرفم را شروع کردم. روزی 16 ترامادول میخوردم و تا به خودم بیایم، دیدم درگیر ترامادول شدهام. دوباره تصمیم گرفتم ترک کنم و برای اینکه ترامادول را کنار بگذارم، رفتم سراغ تریاک. اما نشد. تصمیم گرفتم خود معرف به زندان بروم تا ترک کنم.»
با چشمهایی متعجب و گرد میپرسیم، زندان؟خود معرف؟ چرا؟ یخ مهدی باز میشود. میخندد و میگوید: بله، زندان. یکسال محکومیت داشتم. دلیلش را نمیخواهد بنویسی.
بعد پشیمان میشود و میگوید: بنویس مهم نیست. یک پرونده جعل اسناد داشتم و چون از خانهمان اسبابکشی کرده و رفته بودیم محله دیگری، مامورها پیدایم نمیکردند و تمام مدت دنبالم بودند. مهدی وقتی میخندد، صورتش ترکیب بامزهای پیدا میکند و شبیه یکی از هنرپیشههای معروف طنز سینما میشود. ادامه میدهد: روزی که رفتم زندان خودم را معرفی کنم، وقتی قاضی دید با پای خودم آمدهام، کلی خوشحال شد و گفت خوشآمدی. باز هم میخندد. خندهاش که تمام میشود، ادامه میدهد: در یکسالی که در زندان بودم، ترک کردم. به محض اینکه بیرون آمدم، رفتم سراغ شیشه. چون اصولی درمان نشده بودم. همسرم که فهمید دوباره رفتهام سراغ مواد، سه، چهار ماهی قهر کرد و به خانه پدرش رفت تا این که از طریق برادر همسرم که چند هفته پیش با او مصاحبه کرده بودید، با کنگره 60 آشنا و اصولی درمان شدم. درمان که شدم، همسرم هم برگشت.
با ذوق کودکانهای کیف سیاه رنگش را از جیبش در میآورد و میگوید: ببینید، این عکس پسرم است، هفت سالش است. پسرش با خودش مو نمیزند، درست مثل سیبی است که از وسط دو نیمش کرده باشند. نفس عمیقی میکشد و همانطور که به عکس پسرش نگاه میکند، میگوید: سه سال از درمانم میگذرد و تازه میفهمم زندگی کردن چه معنایی دارد و بزرگ شدن بچه یعنی چه.
مینا علیپور
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
رییس مرکز جوانی جمعیت وزارت بهداشت در گفتگو با جام جم آنلاین:
گفتوگوی «جامجم» با سیده عذرا موسوی، نویسنده کتاب «فصل توتهای سفید»
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»: