نمیدانم چرا با من این بازی را شروع کردهبود، گاهی از در مهربانی وارد میشد و چند دقیقه بعد مثل هوای بهاری سریع رعد و برقی میشد و رگبارهای تهدیدش بر سرم آوار میشد. تنها چیزی که فهمیدهبودم این بود که راه فراری نداشتم و باید قبر را آماده میکردم و منتظر میماندم ببینم قرار است خانه ابدی چه کسی باشد.