او باید می آمد

برای چندمین‌بار شماره عماد را گرفت اما باز هم جواب نداد. موبایلش را پرت کرد روی مبل و رفت سمت گوشی تلفن و با خط ثابت شماره عماد را گرفت.
کد خبر: ۹۸۸۶۴۴

لبش را لای دندان‌هایش می‌جوید، گوشی را به شانه‌اش تکیه داده بود و گوشت‌‌های دور ناخن‌هایش را می‌کند. تلفن بیشتر از 10 زنگ خورد عاقبت عماد از آن طرف خط جواب داد: زنگ می‌زنم و قطع کرد.

لعیا گوشی را کوبید سرجایش و نشست روی مبل و زد زیر گریه. سرش را میان دستانش گرفته بود و با صدای بلند گریه می‌کرد. بعد از چند دقیقه آرام شد، موبایلش را برداشت و به عماد پیام داد؛ برای دهمین بار: «چرا جواب نمی‌دی کارت دارم؛ سریع به من زنگ بزن.»

سرش را میان دستانش گرفت، دوست داشت گریه کند اما دیگر نتوانست؛ دو ساعتی بود که به عماد زنگ می‌زد و اما او جواب نمی‌داد. هزار فکر و خیال در سرش می‌چرخید؛ کجا رفته ؟ با کی هست؟ چرا جواب نمی‌ده؟ شاید الان توی یک کافه نشسته با دوستانش یا... به ساعت نگاه کرد؛ 11 بود. 11 که کافه باز نیست! خب شاید رفته باشند فرحزاد یا درکه یا دربند. هزار جا می‌توانند رفته باشند. اصلا شاید دور هم جمع شده‌اند خانه یکی از دوستانش. امروز چند شنبه است؟ یکشنبه، یکشنبه که روز کاری هست؛ یعنی نرفته سرکار و رفته تفریح؟ دیشب حرفی از مرخصی و نرفتن سرکار نبود.

رعنا باز هم فکر کرد، دیشب عماد چندبار با تلفن صحبت کرد؟ چقدر سرش توی گوشی‌اش بود و چت می‌کرد؟ چیز خاصی یادش نیامد. عماد گفته بود خسته است. شام که خورده بود کمی با پدر و مادر رعنا صحبت کرده بود و قبل 12 خوابیده بودند. عماد مثل همیشه گفته بود ساعت شش و نیم بیدارم کن.

رعنا فکر کرد شاید وقتی من خواب بودم با تلفن صحبت کرده یا پیام داده. اما نه! خواب من که سنگین نیست. صدای نفس‌های عماد را هم می‌توانم تشخیص بدهم.

صدای زنگ موبایل که به گوش رعنا رسید از جایش پرید؛ عماد پیام داده بود: جلسه هستم. نمی‌تونم صحبت کنم.

فوری در جوابش نوشت: کجا جلسه‌ای؟ چرا دیشب نگفتی امروز جلسه داری؟ راستش را بگو کجایی؟

صدای باز شدن در آمد؛ رعنا به سمت در چرخید، قلبش تندی زد، عماد آمد، تا الان می‌خواسته غافلگیرش کند! اما با دیدن مادرش که از خرید برگشته بود، سر جایش یخ زد. مادر همچنان که به سمت آشپزخانه می‌رفت، گفت: چیزی شده؟ سلامت کو؟ چرا آماده نشدی؟ اشک‌های رعنا تمام صورتش را پر کرد. مادر که از آشپزخانه بیرون آمد، رعنا داشت هق هق می‌کرد. مادر با دستپاچگی رفت سمتش و گفت: رعنا! چی شده مادر؟ اتفاقی افتاده؟. . .

رعنا همچنان گریه می‌کرد، مادر دوباره به آشپزخانه رفت و با لیوان آب برگشت و رعنا را نشاند روی مبل و لیوان آب را داد دستش: با عماد حرفت شده؟ تو که خوب بودی وقتی من رفتم. آب بخور حرف بزن بگو چی شده؟ دق دادی منو مادر. . . حرف بزن.

رعنا که صورتش سرخ شده بود بریده بریده گفت: چیزی نشده!

چیزی نشده که داری مثل مادر مُرده‌‌ها زار می‌زنی؟ عماد حالش خوبه؟

رعنا کمی از آب خورد و با بغض گفت: باید خوب باشه! اما تلفنشو جواب نمی‌ده... هر چی زنگ می‌زنم جواب نمی‌ده، پیام داده جلسه است!

مادر لیوان را از دست رعنا گرفت و روی میز گذاشت: خب جلسه گریه داره؟ حتما نمی‌تونه جواب بده. سرکاره توی خونه که نیست که بتونه هر وقت تو زنگ زدی جواب بده.

من دیشب بهش گفتم فردا می‌خوام با مادر برم خرید لوازم آشپزخونه،می‌دونست که باید بیاد باید باشه. الان جواب نمی‌ده یعنی نمیاد، یعنی براش مهم نیست! یعنی مهم نیست من قراره چی ببرم توی خونه‌اش، یعنی مهم نیست لوازمی که استفاده می‌کنیم با سلیقه هر دوتامون انتخاب شده باشه.

بهش گفتی باید باشه؟ بهت قول داد که میاد؟

نه نگفتم! اما گفتن نداره، خودش باید مرخصی می‌گرفت و می‌اومد نه این که حتی جواب تلفن را هم نده. من فکر نمی‌کنم عماد امروز اصلا سرکار رفته باشه ....

رئیس با عماد دست داد. دستش را به گرمی فشرد و گفت: ممنون گزارشت کاملا مستند و دقیق بود. بعد از این می‌تونیم روی اعتماد هیات مدیره حساب کنیم.

عماد از رئیس تشکر کرد و گفت: انجام وظیفه بود. خدا رو شکر همه چیز خوب پیش رفت... موبایلش زنگ زد؛ رعنا بود.

رعنا شماره عماد را می‌گیرد، اما جواب نمی‌‌دهد. رعنا با ناخن پوست لبش را می‌کند. وقتی منشی خانم دکتر به او می‌گوید نوبتش است و به سمت اتاق مشاور راهنمایی‌اش می‌کند باز هم شماره عماد را می‌گیرد، این‌بار گوشی‌اش خاموش است. رعنا بین رفتن به اتاق مشاور یا نرفتن مردد است. به دیوار تکیه می‌دهد. وقتی عماد نیست پیش مشاور برود و چه بگوید. عماد گفته دیگر برنمی‌گردد، حتی حاضر نشده به رعنا بگوید که دیگر قصد ندارد با او مسیر زندگی را ادامه دهد. به مادر رعنا تلفن کرده و گفته خسته است؛ دیگر تحمل این همه کنترل و بدگمانی را ندارد.

رعنا به عماد پیام داد و گفت خودش را اصلاح می‌کند، گفت پیش مشاور می‌رود و سعی می‌کند دیگر بدگمان نباشد. از عماد فرصت خواسته اما انگار تا از عماد دور می‌شود یک صدایی توی ذهنش می‌پیچد و مدام این سوال را تکرار می‌کند که عماد الان کجاست؟ چرا نیامده؟ چرا تلفنش را جواب نمی‌دهد.

ساعت عماد زنگ می‌خورد، ساعت شش و نیم است و او باید بیدار شود، باید به شرکت برود و باید مثل همیشه خوب کار کند. از بچگی یادش داده‌اند کارهایش را درست به سرانجام برساند. همه چیز باید حساب شده باشد و منظم. مادرش همیشه می‌گفت: یک ده آباد بهتر از صد تا شهر خراب. عماد زنگ ساعت را خاموش می‌کند. توی تختش غلت می‌زند اما نمی‌تواند از جایش بلند شود. چرا زندگی‌اش به سرانجام خوبی نرسید. کجای کارش ایراد داشت؟ کجا را درست حساب نکرده بود؟ قاب عکس خودش و رعنا روی میز اتاقش بود؛ می‌خندیدند؛ خوشحالی در چشمانشان برق می‌زد. دوست داشتن رعنا قلب عماد را فشرد، با خودش فکر کرد تا کی می‌تواند با این عشق زندگی‌اش را ادامه بدهد. باید سرکار می‌رفت اما دلش به کار نبود. کجای مسیر زندگی را اشتباه رفته بود... .

طاهره آشیانی - روزنامه نگار

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها