قصه آنهایی که می‌دانند ولی نمی‌توانند

صبح یک روز تعطیل در هوایی که دیگر نشانی از پاکیزگی نداشت مثل دیگران و عوام الناس که به نظرشان پاییز دلگیر است ما هم دلمان گرفته بود و یاد ایام قدیم افتاده بودیم.
کد خبر: ۹۷۶۱۲۰

گفتیم برای این‌که حالمان بهتر شود و جهان رنگ و بوی تازه‌تری گیرد چه حیلتی می‌توان اندیشید؟ ورزش کردن و کنار گذاشتن عادات نامناسب به‌عنوان مسائلی که سال‌هاست در پس زمینه هر بزنامه‌ریزی در ذهنم قرار دارند به عنوان اولین پیشنهادات خود را جلو انداختند. وقتی که با نگاه از گوشه چشمم مواجه شدند خود به کناری نشستند و دیگر هیچ نگفتند.

بدون آن‌که به چیزی فکر کنم کاپشن پوشیدم و دل در گرو خیابان دادم تا خود برایم فرصتی مهیا نماید که این آلودگی از دل برود. از شما چه پنهان خیابان ما همیشه مملو است از آدمها، ماشین‌ها و قیافه‌های خسته. عادت کرده‌ام که به چشم‌ها نگاه نکنم و از آنها چیزی نخوانم. همین‌طور که درگیر یخ بستن پیاده‌روها بودم عطر نان گرم به مشامم خورد و سر صبح هم که پیدا شد... راه افتادم سمت نانوایی و ایستادن در صف. یادم افتاد سال‌ها پیش کسی بود که با سیبیل از بناگوش در رفته عشق ایستادن در صف نانوایی بود. دست‌هایش را در هوا تکان می‌داد و شعر می‌خواند.

مسائل کارشناسی!

آقا جان اینجا هنوز هم یکی از اماکن مهم تجمع مردمی است که دوست دارند با شور و حرارت درباره مسائل سیاسی و اجتماعی حرف بزنند و نظر بدهند. گاهی کارشناسی کنند و از جایگاه یک فرد کاملا مسلط به مسائل به دیگران تحلیل ارائه دهند. در واقع صف نانوایی مکانی مستعد تر از تاکسی برای بحث و تبادل نظرات است. کاری به این نداریم که ما ایرانی‌ها درباره هر چیزی که نمی‌دانیم نظر می‌دهیم و به‌طور کلی دکترای همه چیز داریم. به این هم که جای بحث سیاسی، اجتماعی صف نانوایی و تاکسی نیست هم نمی‌پردازیم که بسیار مجادله آمیز است و کارشناس خودش را می‌خواهد.

خمیر سفید در دست‌های شاطر می‌رقصید و تنور آغوش گرم خود را باز کرده بود و به انتظار نشسته بود. اهالی صف اخبار هفته را مرور می‌کردند و صدایشان را در گلو انداخته بودند. من به بخاری که از روی نان بلند می‌شد و بوی کنجد که در فضا پیچیده بود، محو شده بودم. وقتی با شاطر مشغول گپ زدن شده بودم، حرف‌های ساکنان پیرامون حوادث تلخ برخورد دو قطار، انفجار وشهادت زائران بیگناه در حله عراق رسیده بود. از شاطر پرسیدم: سرتان نمی‌رود هر روز این همه حرف می‌شنوید و نان دست مردم می‌دهید؟

پاسخ داد: نفس جیب ما به نفس مردم وصل است. حرف‌های آنها حرف‌های ما هم هست. حالا وقت هم می‌گذرد و ما سری از مملکت در می‌آوریم. آقا چه اشکالی دارد، معاشرت می‌کنیم. کار می‌کنیم وقتی هم می‌گذرد دیگه... مگر آدم از زندگی اش چه می‌خواهد؟

بیراه نمی‌گفت... یک نان افتاد روی پیشخوان و تعدادی سنگ به هوا رفت. شاطر همان‌طور که جنب‌وجوش می‌کرد، غرید: حالا مثلا الان خیلی اوضاعمان روبه راه است؟ همه یک ماسماسک گرفتیم دستمان، ساکت خیره شدیم. راه رفتنمان هم یادمان رفته. آقا مردم تو خیابون زیگزاگ راه می‌روند. طرف وسط خیابان می‌ایستد. اصلاً حواسش نیست که کجا هست... غرق در یک صفحه هر چی بوق می‌زنند، انگار نه انگار... آخر هم که به خودش می‌آید مثل یک آدمی که از غرق شدن نجاتش دادند، یک نگاه می‌اندازد و بی‌خیال می‌رود آن‌طرف. دل مردم به همین چار کلوم که تو اینور و آنور می‌زنند خوش است. حالا چار صباح نخواندند و کلاس نرفتند. نباید نظر بدهند؟ نباید حرف بزنند؟ من خودم تا دبیرستان بیشتر نخواندم اما همین الان به اندازه یک متخصص اجتماع سرم می‌شود. ما کارمان با مردم است، هر روز هزار جور اطوار می‌بینیم. سرمان در می‌آید. کار داشت به جاهای باریک می‌کشید. با این‌که هیچ نگفته بودم لحظه‌ای با خودم گفتم نکند با صدای بلند فکر کرده بودم. برخی از اهالی صف داشتند چپ چپ نگاه می‌کردند و برخی چشمهایشان را ریز کرده بودند. برای فرار از خطرات احتمالی و شاید ترس از درگیر شدن با جماعت گفتم: بله آقای شاطر اصلاً باید چنین فضاهایی وجود داشته باشد که مردم حرفشان را بزنند. خناق می‌شود، گیر می‌کند راه نفس آدم را تنگ می‌کنند. صدای مشغول شدن سایرین به گپ و گفت‌های خودشان کمی حاشیه امن به وجود آورد.

شاطر دوباره به حرف آمد و همان‌طور که دست‌هایش را با پیشبندش خشک می‌کرد، گفت: بسیاری از کارگران نانوایی وضع شغلی ناپایدار دارند. هر چند وقت یکبار باید دنبال نانوایی تازه‌ای برای کار بگردند. یکی دیگر از بچه‌ها دیسک کمر دارد و شب‌ها از درد خواب ندارد. خودم بیماری معده و قند بالا دارم. آقا می‌دانیم باید درمان کنیم ولی پول نداریم... باز هم خدا بزرگ است. این هم دو تای شما... خانم شما چند تا میخای؟

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها