
قطعه 50، گلزار شهدای بهشت زهرا. چشمهایم دنبالش میگردند، گاهی هم میبندمشان تا دلم را امتحان کنم. آرام، آهسته، قدم به قدم... شهدای مدافع حرم.
کنجکاو آرامش سجاد جوان شدهام؛ شیفته اطمینانش. اطمینانی که در عکس هم قفل میشود به چشمانم.
«شما 40 روز دائمالوضو باشید، خواهید دید که درهای رحمت خداوند چگونه یک به یک در مقابل شما باز خواهد شد. نمازهای واجب خود را دقیق و اول وقت بخوانید، خواهید دید که چگونه درهای خداوند در مقابل شما باز خواهد شد. سوره واقعه را هر شب یک مرتبه بخوانید، خواهید دید که چگونه فقر از شما روی برمیگرداند. انسان اگر میخواهد به جایی برسد، با نماز شب میرسد. نباید آقا را فراموش کنیم، زیرا آقا هیچوقت ما را فراموش نمیکند. بعد از نمازهای یومیه دعای فرج فراموش نشود و تا قرائت نکردید از جای خود بلند نشوید زیرا امام منتظر دعای خیر شماست»
دلیل آرامشش را میفهمم، اطمینانش را هم. دیدن حرفهای آخر سجاد، گفت و شنید با مادر و خانوادهاش را برایم جذابتر میکند. مادری که بیپدر، دو پسر و یک دختر را سر و سامان داده است. مادر است دیگر؛ زبان تکلم هم که نداشته باشد حرف برای گفتن از بچهها زیاد دارد.
زندگی «صفیه کمانی» را باید از همآغوشی با کفشهای سجاد شنید. از اتاقی که دستنخورده باقیمانده، از کت و شلواری که هنوز هم به چوبلباسی روی در آویزان است، از کلاهکاسکت، میز و صندلی و انگشتر نشانی که نشان آرزوهای ته تغاریاش بود!
«دم دمای غروب بود که سجاد با جعبه کوچک طلا به خانه آمد. مثل همیشه دنیا دنیا خستگی و بیحوصلگیاش را پشت در خانه جا گذاشت و با انرژی وارد شد. مادر را بوسید، مثل عادت هر روزش. انگشتر نشان نامزدی را به مادر داد. حتما مادر بهتر از سجاد میدانست از این جای کار را چطور جلو ببرد و بله عروس خانم را بگیرد.» فیروزه زبان مادر میشود و از سر پرسودای سجاد برای آینده میگوید؛ او هنوز هم نمیداند برق چشمان سجاد برای نامزدی را باور کند یا صورتی که با خمپاره...»
از همان کودکی هم خیلی شبیه دایی داوود بود. قند در دلش آب میشد وقتی کسی او را به عمد یا بهاشتباه داوود صدا میکرد.» میپرسم و این دایی داوود الان کجاست؟ و فیروزه جواب میدهد: «کنار سجاد» کنار سجاد؟ یعنی دایی شما شهید شده؟ و جواب فیروزهخانم وقتی میگوید دوتا از داییهای ما، مرتضی و داوود شهید شدهاند، پایانی میشود برای همه کنجکاویهایم. حتما بین دو دایی شهید و سجاد، ارتباطی بوده!
فیروزه خانم که حالا تعجب را در چشمان گردشدهام میبیند با لبخند میگوید: «سجاد ارادت خاصی به یکی از شهدای آرمیده در بهشت زهرا داشت. او همیشه همراه دوستانش به شهید بزرگوار حمیدرضا باقری که در قطعه24، ردیف 25، شماره 28 به خاک سپرده شده سر می زد. هفت سالی میشد که این ارتباط بین سجاد و شهید باقری وجود داشت. نمیدانیم چرا سجاد این شهید را انتخاب کرده بود! اما خودش میگفت همه حوائج و خواستههایم را از برکت وجود شهید باقری گرفتهام.»
هیات، مسجد، روضه، زیارت قم، جمکران و پنجشنبههای هرهفته حضرت عبدالعظیم، و البته درس و دانشگاه میشود همه آنچه دوستانش میتوانند از سجاد زبرجدی بگویند؛ اما نه اینکه اینها همه سجاد باشد، دایییوسف که بعد از پدر، قیم خانواده زبرجدی شده میگوید: «سجاد از هر فرصتی برای تأمین معاش خانوادهاش استفاده میکرد. کارگری نهتنها برای او عار نبود، بلکه با افتخار عرق جبین میریخت و نان حلال سر سفره خانوادهاش میآورد. در نقاشی ساختمان و سرویس کولرگازی مهارت زیادی داشت.»
یک جوان دهه هفتادی و سرویس کولرگازی و نقاشی ساختمان؟ ذهنم درگیر سجاد جوان است که دایی یوسف برایم روشن میکند سجاد با نسل خودش خیلی فرق داشته: «خیلی با حجب و حیا بود. من 22سال قیم این خانواده و مثل پدر کنار آنها بودم، همیشه کنار من سرش را پایین میانداخت و هیچوقت روی حرف بزرگتر، حرفی نمیزد. این حیای او با بچههای این زمانه، قابل مقایسه نبود. سجاد معنی واقعی زندگی در این دنیا را خیلی خوب درک کرده بود.»
نگاهش به زمین گره میخورد؛ دلیل غم نگاه و سر پایین دایی یوسف را نمیفهمم. و او در جواب نگاههای پر از سوالم میگوید: «سجاد فقط یکبار با من مخالفت کرد، از او خواستم بیشتر کنار مادر و خواهرش باشد و سوریه نرود اما سجاد گفت دایی جان، اگر من به سوریه میروم به این دلیل است که دشمن به خود اجازه ایجاد ناامنی برای تمام ایرانیها و مادر و خواهرم را ندهد.»
بغض و اشک و آه تمام فضای خانه را میگیرد و من که هنوز هم آرزوی شهادت را با وجود داشتن نامزدی نشانکرده نمیفهمم؛ دست به دامان خواهر میشوم. «قراربود بعد از برگشت از سوریه، به خواستگاری دختری که برایش نشان کرده بودیم برویم.» و کت و شلوار آویزان در اتاق را نشانم میدهد؛ میگوید این کت و شلوار را برای روز دامادیاش آماده کرد و انگشتر طلای نشان را هم خودش خرید. اما گویا سرنوشت خوشبختی دیگری برای او رقم زده بود.»
خوشبختی از نگاه سجاد یعنی شهادت، یعنی دعای خیر صاحبالزمان(عج)، یعنی همراهی با امام زمان(عج). اینها را میدانم، دوستانش زیاد از خصوصیات سجاد گفتهاند: «ارادت خاصی به حضرت مهدی(عج) داشت. همیشه وقتی پیامی هم میفرستاد آخرش عدد 59 را مینوشت که به ابجد میشود «مهدی». سجاد در وصیتنامهاش هم عدد 59 را نوشته و سفارشش به دوستان، دعا برای فرج امام زمان(عج) است.»
59... عدد حروف مهدی، سال شهادت شهید حمیدرضا باقری...
یاد طرح دوست آسمانی میافتم؛ همان که با پیامک روز و سال تولدمان، شهیدی که روز و سال شهادتش مثل ما بود میشد دوست آسمانیمان.
درست است. سجاد زبرجدی با همه همسنوسالانش فرق داشته، او دوست آسمانی اش را سالها پیش به جای سال تولد خودش، با عدد اسم امام زمانش پیدا کرده بود.
سمیه عظیمی / چاردیواری
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
عضو دفتر حفظ و نشر آثار رهبر انقلاب در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح کرد
گفت وگوی اختصاصی تپش با سرپرست دادسرای اطفال و نوجوانان تهران:
بهروز عطایی در گفت و گو با جام جم آنلاین:
گفتوگوی «جامجم» با حجتالاسلام محمدزمان بزاز از پیشکسوتان دفاع مقدس در استان خوزستان