به گزارش جام جم آنلاین به نقل از فرادید ،پدرم عضو ارتش آمریکا بود و او بدون هیچ شناختی با پدرم ازدواج کرد. او از شهر بزرگ توکیو به یک روستای کوچک در اطراف شهر الیمرای نیویورک به همراه پدرم مهاجرت کرده بود و در آنجا مشغول پخش تخممرغ در آن حوالی و حتی پنسیلوانیا شده بود. خواهرم میگوید که او «قلبی فولادی» دارد. او مانند هر مادر دیگری در تربیت ما وقت صرف کرد، اما وقتی به گذشته نگاه میکردم، هیچ شناختی از او نداشتم.
برخی فکر میکنند مستندی که به همراه "کارن کاسمائوسکی» به نام «هفت بار سقوط کن، هشتمین بار برخیز: عروسهای جنگ ژاپن» ساختیم، پیامش این است که باید مادران ژاپنی را دوست بداریم. یک روز یک نفر از ما پرسید که آیا این مستند برای همین امر ساخته شده است؟ ما گفتیم که «آیا باید حقیقت را به او بگوییم؟» نام فیلم از یک ضربالمثل معروف ژاپنی گرفته شده و در مورد زنان قوی است. اما آیا منظورمان مادران بامحبت و دوست داشتنی است؟ خیر.
بنابراین این زنان که هستند و ما، فرزندان آنها، در موردشان چه اطلاعاتی داریم؟
دشمن خونخوار!
آنها خواهران و دختران همان دشمن خونخواری هستند که به بندر «پیرل هاربر» در آن روز شوم (۷ دسامبر ۱۹۴۱) رحم نکردند؛ دشمنی که چهار سال بعد آن هم پس از بمبارانهای فراوان و انداختن بمب اتمی تسلیم شدند. آن زنان با دشمن ازدواج کردند و به همراه آنها به آمریکا آمدند. بعد چه شد؟ آنها در آمریکا کاملا محو شدند. تعدادشان به دهها هزار نفر میرسید ولی باز هم در نگاه عموم چندان جلایی ندارند. این زنان در تاریخ مهاجرت هیچگاه دیده نشدند.
اکثرشان یا به خواست خود یا تحت فشار مجبور شدند هویت ژاپنی خود را فراموش کنند تا یک آمریکایی کامل شوند. اولین گام این بود که نام ژاپنیِ خود را به خاطر تلفظ دشوار کنار بگذارند و یک نام آمریکایی برگزینند. اسم چیکاکو به پِگی تغییر کرد و کیوکو به باربارا. هیچ تدبیر خاصی برای انتخاب اسامی صورت نگرفته بود و گاهی اوقات، یک افسر آمریکایی و تایپیستهایش نامی را برای عروسهای جنگی ژاپنی انتخاب میکردند. نام مادرم نیز از «هیروکو فوروکاوا» (Hiroko Furukawa) به «سوسیه» (Susie) تغییر کرد.
45 هزار عروس ژاپنی
اگر نامی برایت انتخاب شود که به گذشتهی یک مرد مربوط میشود، چه حسی خواهی داشت؟ مثلا نام یک اقوام دور یا حتی نامزد قدیمی. مادرم میگفت که به این چیزها اهمیتی نمیدهد و برخی دیگر نیز میگفتند که با یک اسم آمریکایی زندگی برایشان راحتتر میشود.
45 هزار عروس ژاپنی به شهر محل زندگیِ شوهرشان در آمریکا مهاجرت کردند؛ نقاطی که تصور مردم از آنها فقط محدود به پوسترهای ژاپنی جنگ جهانی دوم بود. آیا رنگ پوست آنها واقعا زرد بود؟ گفته شده که یک بار از یک عروس ژاپنی در کارولینای جنوبی خواسته شده تا آستینش را بالا بزند تا ببینند آیا پوستش واقعا زرد است، چرا که رنگ پوست مچ و کف دستش سفید بود.
مادرم که از یک خانواده متمول ژاپنی بود، به مرغداری خانواده شوهرش در آمریکا آمد و از آن موقع تا امروز در همان 3 کیلومتر مربع زندگی کرد. 64 سال از آن روز میگذرد.
رهایی از مخمصه
من بارها متن مصاحبههایی که سالها پیش از مادرم گرفته بودم را میخواندم؛ مصاحبههایی که 20 سال پیش، هنگام بارداری خودم تهیه کرده بودم. آن روزها به این نتیجه رسیده بودم که من حتی هیچ نیمنگاه درستی از زندگی او در دست نداشتم. شش ساعت مصاحبه کرده بودم اما جوابی که میخواستم را به من نمیداد. به همین دلیل، در این اواخر دوباره به سرم زد تا پیش او بروم و بپرسم که هنگامی که داشت به یک سرباز آمریکایی ازدواج میکرد، چه در سرش بود؟ یکی از دمدستترین پاسخهایش این بود: «اصلا فکر نکردم. آن موقع فقط مجبور بودم خودم را از مخمصه خلاص کنم.»
زنان مانند او را چندان نمیشناختم، گرچه دو دوست ژورنالیست داشتم که آنها هم دختران عروسهای جنگی ژاپن بودند. وقتی پیشنهاد ساخت مستند در مورد آنها را به ما دادند، بیدرنگ پذیرفتم زیرا از مدتها پیش چنین ایدهای داشتم. در حین همکاری با کاسمائوسکی و لوسی کرافت، فهمیدم که مادرم به عنوان یک مهاجر ژاپنی چه رنجهایی که متحمل نشده است؛ سختیهایی که رد آن را در زندگی دهها هزار زن ژاپنی دیگر که به عنوان همسر نظامیان آمریکایی به این کشور آمدند، میتوان دنبال کرد. من در جایگاه یک دختر میخواستم جایگاه مادرم را در تاریخ ایالات متحده و حتی زندگی خودم درک کنم. از دانشگاه بورس گرفتم و فرآیند مصاحبه را آغاز کردم. در طول یک سال، بیش از 60 مصاحبه گرفتم.
فریب!
برخی از زنان 80 یا 90 ساله فکر میکردند که فرزندانشان به ما پول دادهاند تا اصل ماجرا را بشوند. آنها فکر میکردند داریم گولشان میزنیم. اما به محض اینکه ماجرایشان را به زبان آوردند، تمام جزئیات را به خوبی به یاد میآوردند. آنها حتی عکسهایی از دوران جوانیشان در ژاپن را نشان من میدادند که ژستهایشان برگرفته از فیلمهای هالیوودی آن دوران بود.
در ادامه داستان را از زبان خودشان بشنوید:
بمبها بر سر ژاپن افتادند و امپراطور تسلیم شد. صدها هزار نیروی آمریکایی از طریق دریا و آسمان وارد خاک ژاپن شدند؛ آنها آمدند تا از قحطی پیشگیری کنند و کشور شکست خورده ما را از نو بسازند.
فقط خانوادههای بسیار ثروتمند و دارای جایگاه اجتماعی خاص قادر بودند دخترانشان را از دست سربازان آمریکایی در امان نگه دارند. افرادی که از جنگ جان سالم بدر برده بودند، به کار نیاز داشتند و آمریکاییها آن را فراهم میکردند. آنها مدارس را برپا کردند و کلاس زبان انگلیسی در آنها دایر کردند، سپس منشی، کارمند، خدمتکار و پرستار بچه استخدام کردند.
مادرم دختر یک افسر ارتشی ژاپنی بود و کودکیِ بسیار نازپروردهای را در کره (آن زمانی که زیر سلطه ژاپن بود) گذرانده بود. آنها در خانهشان خدمتکار داشتند و او کلاس رقص میگذراند. هر روز یک خدمتکار برای واکس زدن پوتینهای پدرش به خانه آنها میآمد. آنها یک رانندگی اختصاصی داشتند. پدرش اما به خاطر یک بیماری از دنیا رفت و خانوادهی آنها در دوران جنگ به ژاپن بازگشتند. پس از اتمام دبیرستان او دنبال شغل گشت. مادرم پولی نداشت به دانشگاه برود. او برای کار به منطقه نظامیان آمریکا در جینزای توکیو رفت و به عنوان فروشنده در بخش جواهرات آنجا استخدام شد.
زنها مقدماند!
او یک روز در سال 1950 با یک مرد آمریکایی برخورد که آن مرد او را برای شام بیرون دعوت کرد اما مادرم درخواستش را رد کرد، اما دوباره اصرار کرد. مردان ژاپنی اگر یکبار جواب منفی بگیرند دیگر مزاحم نمیشوند، اما آمریکاییها... آنها خیلی مُصر هستند.
مردان آمریکایی هدایایی برای آنها میخرند که بسیار جذابیت داشتند، زیرا در ژاپن نبود. از طرفی، مردان ژاپنی که از جنگ برمیگشتند از نظر فیزیکی و روانی به شدت تحلیل رفته بودند. شعار آمریکاییها که "زنها مقدمند" هم خیلی به دل زنان ژاپنی مینشست. عروسهای جنگی تماما در خطاب به مردان آمریکایی میگفتند که «او عجب جنتلمنی است!»
رفتار بد هم دیده میشد. مثلا چندین مورد سو استفاده فیزیکی از زنان ژاپنی توسط آمریکاییها گزارش شده بود.
مادرم از بیل خوشش میآمد؛ البته عاشقش نبود، فقط او را دوست داشت. او نسبت به دیگر سربازان آمریکایی خوشبرخوردتر بود و اهل مشروبات الکلی هم نبود. مادرم فقط میخواست از ژاپن خارج شود.
با خانواده دیگری هم آشنا شدم که پس از جنگ به روستایی در اطراف ویسکانسین آمریکا آمده بودند. نانسی رابرتس، 84 ساله، روزهای آشناییاش با "دان" را به خوبی به یاد دارد. نام نانسی آن موقع «هیروکو یاماموتو» بود.
دوست هیروکو دست او را گرفت و به آپارتمانی برد که در آن یک سرباز آمریکایی خوشقیافه حضور داشت. هیروکو یک دختر شهری بود. او دل به دریا زد و با آن سرباز صحبت کرد. سپس سرباز آمریکایی نیز برای شام او را به بیرون دعوت کرد و او را «نانسی» صدا زد. سال 1953 میلادی بود؛ وقتی هنوز هیروکو 21 سالش بود.
آنها به همراه گروه دیگری از دختران فقط دنبال خوشگذرانی بودند تا پای آن روزگار ژاپن نسوزند. هیروکو میگوید: «ما به فکر دیروز یا فردا نبودیم؛ اصلا نمیخواستیم به این چیزی فکر کنیم و فقط "زمان حال" برایمان مهم بود – خوش گذرانی، خوش گذرانی و خوش گذرانی.»
خانواده یاماموتو محترم بودند و آن روزها اگر دختری با یک سرباز آمریکایی قرار میگذاشت، موجب ننگ خانواده میشد؛ حتی برخی نام دخترانشان را از دفتر اسناد خط میزدند تا هیچجا نامش نبود. پدر نانسی هنگام دوچرخهسواری با یک کامیون تصادف کرده بود و جانش را از دست داده بود.
مثلا در خانواده خودمان، مادربزرگ ژاپنیِ من مخالف ازدواج مادرم با بیل بود و همسایهها نیز کم شایعه پشت سرشان نساخته بودند! اما مادرم اهمیت نمیداد. حتی مادربزرگم یک ضربالمثل قدیمی را به شکل تهدیدآمیز به مادرم گفت: «او مثل استخوان یک اسب ناشناخته است.» مادربزرگم میگفت که پیش از ازدواج باید از خانواده شوهر و ارزشهای آنها کاملا اطلاع داشت. اما آن سربازها وارد جامعهای شده بودند که اصل و نسب خیلی برایشان اهمیت داشت.
دولت آمریکا نیز تا حدی با این اتفاق موافق نبود و کسانی که از همسران ژاپنی را وارد خاک آمریکا میکردند، با موانع قانونی فراوانی مواجه میشدند. اداره مهاجرت در سال 1924 به هر کشور سهمیه خاصی اختصاص داده بود و ورود آسیاییها را به کل ممنوع کرده بود. اما چند قانون موقت در اواخر دهه 40 میلادی وضع شد که به نظامیان اجازه میداد از ژاپن همسر اختیار کنند؛ قوانین اما آنقدر سخت بود که افراد را به سرعت پشیمان میکرد. اما مصوبه مککارن-والتر در سال 1952 میلادی تمام موانع قانونی را برداشت ولی تشریفات اداری همچنان طاقتفرسا بود.
دومین روز در مرغداری!
مادرم به خوبی دومین روز حضورش در مرغداری را به خاطر دارد. او سر من باردار بود. هلن، مادر شوهرش، او را به اتاق جوجهکشی برد تا جوجهها را ببیند. اتفاقی که روز بعد رخ داد، باعث شد تا حل مادرم خراب شود. یکی از جوجهها انگار به نوعی بیماری مبتلا شده بود و مادر شوهرش آن جوجه را داخل کوره انداخت و ... این اتفاق برای چند جوجه دیگر رخ داد و مادرم اصلا تاب نیاورد.
همانجا بود که مادر فهمید نمیتواند در آنجا زندگی کند. برایم دشوار است که بخواهم تمام رنج او را در اینجا بازتاب دهم: دعواهای طولانی با پدرم بر سر چیزهایی که انتظار داشت و مواردی از این دست. دعواها در طول سالهای بعد آنقدر بالا گرفت که وضعیت بد و بدتر شد: او همسر مناسبی برای پدرم نبود! نه اینکه ژاپنی باشد، بلکه آنها اصلا به هم نمیخوردند. سرانجام پس از 30 سال زندگی مشترک، آنها از هم طلاق گرفتند.
پدرم مجدد تجدید فراش کرد و 15 سال پیش از دنیا رفت. ای کاش میشد از او بپرسم چرا با مادرم ازدواج کرد؟ چه باعث شد تا او را از ژاپن به آن مرغداری در آمریکا بیاورد؟
مادرم تمام تلاشش را کرد تا بچههایش به بهترین دانشگاههای آمریکا بروند که این اتفاق هم به لطف شخصیتش رخ داد. او در تمام این سالها حتی یکبار هم به برگشت به ژاپن فکر نکرد. هیچ کدام از عروسهای جنگی که با من مصاحبه کرد چنین خواستهای نداشت. اگر کسی برمیگشت، به او گفته میشد که همراه با فرزندان به ژاپن برنگرد. البته استثنا هم کم نبود که دو نفر تا سالها با هم عاشقانه زندگی کردند.
کار در آمریکا
کار در آمریکا – هر کاری – یکی از واجبات است. زنان ژاپنی اغلب در حوزههای آرایشگری و خیاطی مشغول میشدند. آرایشگاه کِیکو در لویستونِ ماین تا سالها فعالیت میکرد و اغلب مشتریانش نمیدانستند او چه رنجی را متحمل شده است.
مادرم در ابتدا به همراه پدرم بیل در مرغداری و فروش تخممرغها کار میکرد اما بعد یک مغازه خوار و بار فروشی کوچک باز کردند تا خرجشان را دربیاورند. هنگام طلاق، پدرم گفت یا خانه را انتخاب کند یا مغازه را و فکر میکرد مادرم خانه را انتخاب خواهد کرد؛ اما کاملا برخلاف انتظارش مغازه را انتخاب کرد تا به او نشان دهد که هنوز او را نمیشناسد.
پروسه آمریکایی شدن!
از عروسهای جنگی ژاپن انتظار میرفت تا فرزندان آمریکاییشان را به بهترین شکل تربیت کنند. آنها هم همین کار را کردند. هیچیک از این فرزندان اصلا حس آسیایی بودن را نداشتند. شاید دلیلش این بود که عروسهای جنگ ژاپنی پیش از ورود به آمریکا، هویت ژاپنی خودشان را کاملا از بین برده بودند.
مادرم حتی به زبان ژاپنی با ما صحبت نمیکرد. این اتفاق به ندرت رخ میداد. شوهرانشان چنین چیزی را نمیخواستند. آنها حتی زبان ژاپنی را مغایر با پروسه آمریکایی شدن میدانستند.
عروسهای ژاپنی معمولا از ژاپن برای همیشه فاصله میگرفتند؛ آنها در طول 60 سال پس از مهاجرت تنها یک یا دو بار به کشورشان برگشتند. البته خرج سفر به ژاپن گران تمام میشد. از طرفی، ژاپن کاملا تغییر کرده بود و به شکل باورنکردنی ثروتمند شده بود و مهاجران در آنجا احساس غربت داشتند.
مادرم اما بیشتر به ژاپن برمیگشت. دو شهر کورنینگ نیویورک و کاکهگاوا با هم پیمان خواهری خوانده بودند و او به عنوان نماینده به ژاپن میرفت. درست است که ژاپن به شدت تغییر کرده بود، اما غذا همان غذا بود. خانوادهاش نیز هنگام بازگشت از او به خوبی استقبال کردند. او از این حیث آدم خوششانسی بود، اما مادرم به مادرش نگفت که طلاق گرفته است. او نمیخواست آن تصویر زندگی آمریکایی را جلوی خانوادهاش تخریب کند. از طرفی، اصلا تمایل نداشت تا مادرش پس از گذشت بیش از 60 سال به او بگوید که هشدارش در مورد "استخوان یک اسب ناشناس" کاملا به جا بوده است.
مادرم میدانست که تصمیمش کاملا درست بوده و از زندگیاش راضی است. آمریکا از هر لحاظ برای او خوب بود. مادرم در آنجا صاحب چهار فرزند نیز شد. مادرم همیشه در مورد سختکوشی و ادامه تحصیل ما را تشویق میکرد. او از ما میخواست تا موفق شویم، زیرا در این صورت او موفق شده بود. این مسئله خیلی برایش اهمیت داشت.
من بزرگترین فرزند او هستم و ژاپنی را کاملا یاد گرفتهام و به دخترم هم آموختهام. من ماجرای مادرم و دیگر زنان ژاپنی را بازگو میکنم تا شجاعت آنها را به همه بشناسانم؛ به پاس پشتکار فوقالعادهشان.
منبع: Washington Post
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
اکبرپور: آزادی استقلال را به جمع ۸ تیم نهایی نخبگان میبرد
در گفتوگوی اختصاصی «جام جم» با رئیس کانون سردفتران و دفتریاران قوه قضاییه عنوان شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
گفتوگوی بیپرده با محمد سیانکی گزارشگر و مربی فوتبال پایه