در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
روز خیلی سردی بود و البته هوا هم ابری و خیلی دلگیر، یواش یواش کار شستوشو شروع شد و پشت شیشه هم طبق معمول شلوغ بود دم دمای ظهر بود که خلوت شده بود و خانمهای غسال یکییکی به اتاق استراحت میرفتند، ولی من بهعنوان مسئول مجبور بودم تا لحظه آخر در سالن بمانم در حال خودم بودم که جیغ و فریاد عجیب، پشتم را لرزاند.
وقتی با شتاب به سمت شیشه رفتم دیدم زنی با مشت به شیشه میزند و فرزندش را از من میخواهد ماتم برده بود . فقط میکوبید به شیشه و میگفت شما را به خدا بچهام رو به من نشان بده، دخترم خوابه نمرده...! وقتی کودک دو ساله را آوردند و شروع به شستن کردند، فقط به ضجههای مادرش نگاه میکردم که میگفت؛ به خدا ساعت 8 صبح به او شیر دادم و خوابید. بعد آرام گذاشتمش در رختخواب، بعد از دو ساعت که بیدار نشد، رفتم سراغش و دیدم نفس نمیکشد و دستای کوچولویش یخ کرده و... آن روز آن مادر ضجه میزد و منم آرامآرام بالای سر دختر 2 سالهاش گریه میکردم که یکدفعه یاد دختر کوچولوی خودم افتادم! هرگز جرات اینکه خودم را جای مادرش بگذارم نداشتم.
الهام آقازاده
* برگرفته از کتاب «این خاطرات ماست»، برگزیده خاطراتی از کارکنان سازمان بهشت زهرا(س)
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد