این راننده تاکسی نمونه تهرانی، هنرمندی است که 17 سال در مکتب استاد عباس کاتوزیان شاگردی کرده است

آقای نقاش پشت فرمان تاکسی

اگر پروانه تاکسیرانی‌اش را نمی‌دیدیم، اگر هرچند دقیقه یکبار از یار چهارچرخ نارنجی رنگش نمی‌گفت، اگر دور تقدیرنامه‌هایی را که به عنوان تاکسیران نمونه دریافت کرده بود قلم می‌گرفتیم، آن وقت محمد اقبال با آن موهای بلند، محاسن سفید، چهره آرام و دستان ظریف که بیش از هر چیزی با زبان رنگ و بوم آشنا هستند، ایستاده بین آن همه تابلوی نقاشی که دیوارهای خانه‌اش را فرش کرده بودند، شبیه هر کس دیگری می‌تواند باشد، جز یک راننده تاکسی که موهایش را در خیابان‌های تهران سپید کرده است، اما حقیقت چیز دیگری است.
کد خبر: ۸۸۷۷۲۲
آقای نقاش پشت فرمان تاکسی

حقیقت، روایتی شنیدنی است از ماجرای زندگی مرد 67 ساله‌ای که هم یکی از راننده‌های باسابقه و نمونه سازمان تاکسیرانی است و هم نقاشی هنرمند و ماهر؛ نقاشی که در کارنامه‌اش سابقه شاگردی استاد عباس کاتوزیان به چشم می‌خورد؛ روزهایی که خودش می‌گوید بزرگ‌ترین شانس زندگی‌اش بوده‌است. با محمد اقبال، زیر سقف خانه اش بین تابلوهای کوچک و بزرگ رنگ روغن، در فضایی مملو از بوی رنگ تازه و بوم‌های تمیز به گفت‌وگو نشستیم؛ تقویم خاطراتش را ورق زدیم و از کرایه دوزاری مسیر انقلاب ـ امامحسین به کرایه 2000 تومانی رسیدیم؛ به روزهایی که در خیابان‌های تهران تعداد ماشین‌ها کم‌کم از تعداد آدم‌ها پیشی گرفت.

چطور شد سراغ تاکسیرانی رفتید؟ بین این همه شغل، چطور راننده تاکسی بودن را انتخاب کردید؟

حکایتش طولانی است. من دانشجوی انصرافی دندانپزشکی هستم. عاشق این بودم که درس بخوانم، اما سال دوم دانشگاه، پدرم بیمار و از کارافتاده شد. من پسر بزرگ خانواده بودم. با بیماری پدرم دیدم آن شمعی که روشن بود و من در سوسویش درس می‌خواندم خاموش شده. به خاطر همین قید ادامه تحصیل را زدم و آمدم سراغ کار.

چرا رانندگی تاکسی؟

من ارتباط با آدم‌ها را دوست دارم. کلا آدم اجتماعی ای هستم. از آن طرف دوست دارم همیشه از اینجا به آنجا بپرم. دیدم این شغل همه این ویژگی‌ها را دارد. البته یکی از اقوام هم در کشور آلمان راننده تاکسی بود و از این شغل زیاد تعریف می‌کرد. همه اینها باعث شد 46 سال پیش با 15 هزار تومان یک تاکسی بخرم به شماره 11451.

حتما یک پیکان نارنجی؟

بله، اما این طور بگوییم بهتر است، یک پیکان نارنجی تک و تر و تمیز! پیکان من در تهران نمونه بود، از تمیزی و زیبایی.

چه ویژگی‌هایی این پیکان را تک و نمونه کرده بود؟

همیشه از تمیزی برق می‌زد. ظاهر و زیبایی‌اش هم برای من خیلی مهم بود، چون ساعات زیادی از روز را داخل این پیکان می‌گذراندم. پس برایم مهم بود که چه فضایی داشته باشد. حتی داده بودم در قسمت زیرپایی و کفی برایش فرش بافته بودند. در قسمت داخل ماشین چراغ ستونی بیوک کار کرده بودم. ماشینم رینگ‌های پره‌ای هم داشت با لاستیک‌های دورسفید بریجستون. خلاصه این پیکان آنقدر خاص و تمیز بود که همیشه شب‌ها که آن را سرپل تجریش پارک می‌کردم، همه می‌آمدند با این پیکان عکس می‌انداختند.

چه انگیزه‌ای باعث می‌شد این همه به آن برسید؟

اولین انگیزه‌ام علاقه بود. من از وقتی به عنوان راننده تاکسی مشغول کار شدم، به این کار عشق ورزیدم. از آن طرف چون زیاد مطالعه می‌کردم، می‌دیدم راننده‌های تاکسی در دیگر نقاط دنیا چه موقعیتی دارند و چقدر آدم‌های موفقی هستند، چقدر روحیه خوبی دارند. من هم سعی می‌کردم فضای ماشین را هم برای خودم و هم برای مسافرها به فضایی خوب تبدیل کنم. از آن طرف وقتی واکنش مردم را می‌دیدم، از این کار روحیه بیشتری می‌گرفتم.

وقتی از رانندگی خسته می‌شدید، چه کار می‌کردید؟حتما نقاشی؟

بله، نقاشی تفریح مورد علاقه‌ام بود. سعی می‌کردم همیشه زمانی از روز را به نقاشی اختصاص بدهم. حتی خیلی از روزها می‌رفتم ساختمان پلاسکو. تاکسی‌ام را در پارکینگ پارک می‌کردم. آنجا نقاشان زیادی مشغول کار بودند. من ساعت‌ها بی‌صدا می‌ایستادم و نقاشی کشیدن آنها را تماشا می‌کردم. بعد می‌دیدم چطور با ترکیب رنگ‌ها روی بوم سفید تصاویر زیبایی خلق می‌کنند و این من را تکان می‌داد.

بعد چه کار می‌کردید؟

بعد استارت می‌زدم و حرکت می‌کردم سمت خانه. پایم که به خانه می‌رسید، شروع می‌کردم به نقاشی... من هیچ وقت کلاس نرفته بودم یعنی اصلا پول کلاس نقاشی نداشتم. فقط دلی نقاشی می‌کشیدم.

برنامه هر روزه‌تان همین بود؟ نقاشی و رانندگی؟

بله البته ورزش هم می‌کردم، آن روزها علاقه زیادی به کوهنوردی داشتم. هر روز ساعت 4 تا 6 و 30 دقیقه صبح می‌رفتم کوه، بجز جمعه‌ها، چون جمعه‌ها کوه شلوغ بود. بعد از کوه که برمی‌گشتم می‌رفتم حمام نادری که در خیابان خلیلی بود، دوش می‌گرفتم تا با ظاهری آراسته و مناسب پشت فرمان بنشینم.

واقعا این‌قدر برایتان اهمیت داشت؟

بله دقیقا. درست بود که من مالک آن تاکسی بودم، اما وسیله من عنوان عمومی داشت؛ وسیله نقلیه عمومی. یعنی متعلق به بقیه مردم هم بود. پس مسافرها باید از سوار شدن به آن احساس راحتی می‌کردند. به خاطر همین همیشه هم خودم بسیار مرتب و تمیز بودم و هم ماشینم. هیچ وقت کسی ندیده بود که یقه یا سرآستین من سیاه باشد.

حتما این یکی از دلایل انتخاب‌تان به عنوان تاکسیران نمونه هم بود؟

بله .بالاخره هم گزارش‌ها به سازمان تاکسیرانی می‌رسید، هم تاکسی من چون تک بود، همیشه توی چشم بود. من هم سعی می‌کردم به نحو احسن به مردم خدمت‌رسانی کنم. همان طور که گفتم، مسافری که کنار خیابان می‌ایستاد، به عقیده من در مالکیت ماشین من سهم داشت. هیچ وقت کم‌کاری نمی‌کردم. در هر شرایطی در خط حاضر بودم چون این را وظیفه خودم می‌دانستم.

با مسافرهایتان از نقاشی هم حرف می‌زدید؟

نه... نقاشی یک علاقه و تفریح شخصی بود. سعی می‌کردم تا جایی که می‌توانم، تفریحات شخصی‌ام را با مسافرها در میان نگذارم.

بین این همه وقت و زمانی که برای رانندگی می‌گذاشتید، کی وقت پیدا کردید نقاشی را به طور جدی‌تری دنبال کنید؟

یک جورهایی شانس و اقبال من بود. گفتم که علاقه زیادی به کوهنوردی داشتم. در این برنامه همیشگی، هر روز مرد مسنی را می‌دیدم حدودا 60 ـ 70 ساله. با هم صحبتی نمی‌کردیم. فقط می‌رفتیم بالای کوه و برمی‌گشتیم، تا این که یک روز دیدم ماشینش روشن نمی‌شود. کمک کردم ماشین را راه بیندازد و دوستی ما از همین جا شروع شد. من حاج عباس صدایش می‌زدم. اصلا نمی‌دانستم چه کسی است. دوستی ما ادامه پیدا کرد تا این که یک بار از من پرسید ساعات بیکاری چه کار می‌کنی؟ من گفتم نقاشی می‌کشم. گفت پس کارهایت را بیاور من ببینم. آدرس هم داد. گفت شاید من برایت مشتری داشته باشم.

شما هم قبول کردید؟

بله خوشحال هم شدم. رفتم خانه و دوتا از تابلوهایم را برداشتم و رفتم سمت خانه ایشان. وقتی وارد شدم، دیدم در راهروی بزرگ خانه، روی دیوار چهار پنج تا تابلوی نقاشی رنگ روغن بزرگ دو متر در یک متر وجود دارد. همان جا بود که فهمیدم با یک نقاش حرفه‌ای طرف هستم. می‌خواستم برگردم که آقای کاتوزیان آمد و جلویم را گرفت و من را دعوت کرد به اتاقش در طبقه بالا. وقتی رفتم طبقه بالا تازه آنجا بود که فهمیدم نقاشی یعنی چه. قبل از آن هرچه نقاشی یاد می‌گرفتم بازاری بود. نقاشی‌های بزن برو بود. مثلا یک نفر در روز پنج تابلوی منظره می‌کشید، اما عباس روی یک غنچه یک روز کار می‌کرد . با رنگ‌ها بازی می‌کرد. تمام رنگ‌ها را زیر و رو می‌کرد. وقتی غنچه می‌کشید، عطر گل را حس می‌کردی، آنقدر که زیبا و طبیعی بود.

از همان جا رابطه استاد و شاگردی شما شروع شد؟

بله دقیقا. عباس به من گفت از این به بعد بیا اینجا کنار دست من بنشین و نقاشی کن.

این شاگردی چقدر طول کشید؟

حدود 17 سال... در تمام این مدت هم استاد بدون این که ریالی از من پول بگیرد، به من آموزش داد.

در آن سال‌ها همچنان به کارتان یعنی رانندگی تاکسی ادامه می‌دادید؟

بله. رانندگی تنها منبع درآمدم بود.

هیچ وقت پشیمان نشدید که از دانشکده انصراف دادید؟

نه، پشیمان نشدم، چون مسیری که خدا سر راهم قرار داد، باعث پرورش استعدادهای دیگرم شد.

از دورانی که تاکسیران بودید، خاطره خاصی هم دارید که در ذهنتان مانده باشد؟

بله، یکی از خاطره‌هایم که البته تلخ است همیشه یادم مانده، آن هم به یک دلیل چون این خاطره باعث شد که من یک رشته ورزشی جدید را دنبال کنم. یک بار حدود ساعت 9 شب، سه تا مسافر سوار کردم که رفتار مشکوکی داشتند. یک ساک بزرگ سیاهرنگ هم دستشان بود. اول گفتند ما را برسان میدان ونک. وقتی به مقصد رساندم مسیرشان را عوض کردند. من هم که مشکوک شده بودم گفتم کرایه من را تا همین جا حساب کنیدو بقیه مسیر را با یک وسیله دیگر بروید. سرهمین موضوع با هم بحثمان شد و آن شب من یک کتک حسابی از آنها خوردم، طوری که مچ دستم شکست. این قضیه روی روحیه‌ام تاثیر بدی گذاشت. بعد از مدتی به این فکر افتادم یک ورزش رزمی یاد بگیرم تا از خودم در مواقع احتمالی دفاع کنم. رفتم سراغ کیک بوکسینگ و الان هم کمربند مشکی این ورزش را دارم.

بعد از آن ماجرا هیچ وقت مجبور به استفاده از مهارت‌های رزمی‌تان نشدید؟

نه، خوشبختانه دیگر موردی پیش نیامد.

مینا مولایی

جامعه

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۱
علیرضا حسنی
-
۱۰:۲۸ - ۱۳۹۵/۰۷/۲۵
۰
۰
سلام
ممنون بابت مطالب
میخواستم بدونم میتونید نشانی یا شماره ای از ایشون در اختیارمون قرار بدید

نیازمندی ها