مرگ قاطع است و میگویند، تنها پدیدهای که گریزی از آن نیست و چارهای ندارد، مرگ است، اما در عوض زندگی نیز قوی است، حتی قویتر از مرگ، بهطوری که سرانجام زندگی و عشق بر ناامیدی پیروز میشود. زمانی که در زندگی با بحرانی روبهرو هستیم، مهم این است که قبول کنیم این وضع میگذرد و باقی نمیماند که البته فقط یک ذهن سالم میتواند چنین استدلالی داشته باشد. تفاوت یک ذهن افسرده با یک ذهن سالم در این است که ذهن افسرده مسائل و مشکلات را دائمی میبیند، در حالی که ذهن سالم همه خوشیها و ناخوشیها را گذرا میداند.
درباره سوگ هم اینطور است و اگر میخواهیم از این مرحله به سلامت عبور کنیم، باید فقدان یک عزیز را بپذیریم و با آن کنار بیاییم. البته بررسیها نشان داده است، میان سطح هوش افراد و میزان سازگاری آنها با سوگ و شرایط جدید پس از آن، رابطه معناداری وجود دارد بهطوری که افرادی که هوش هیجانی بالاتری دارند، تواناییشان برای تطبیق با سوگ بیشتر است.
البته شدت سوگ در بهوجود آمدن این تطبیق نیز موثر است و از فردی به فرد دیگر و بسته به شرایط او فرق دارد. مثلا شدت سوگ به شخصیت فردی که عزیزی از دست داده بستگی تام دارد، بهطوری که شخصیتهای وابسته سختتر از دیگران دست از سوگواری برمیدارند. نوع ارتباط فرد سوگوار با متوفی نیز در شدت سوگ موثر است، به نحوی که هر اندازه این ارتباط نزدیکتر و عاطفیتر باشد شدت سوگ بیشتر میشود.
یکی از عواطفی که در دوره سوگواری دیده میشود، احساس گناه است، به این معنی که فرد داغدیده دائم خود را به خاطر کارهای کرده و نکرده در قبال متوفی سرزنش میکند و حتی خود را مسئول مرگ او میداند. این احساس گناه، یکی از دلایل ماندن افراد در حالت سوگ است، اما علاوه بر این یک باور غلط نیز موجب تداوم سوگواری میشود و آن این که فرد عزادار به خود میقبولاند اگر سوگ را برای خود حل کند و زخمهایش التیام یابد یعنی به عزیز از دست رفته بیوفایی کرده، حال آن که اینها باورهایی است که باید بر آنها غلبه کرد.
سوگ ممکن است برای هرکدام از ما اتفاق بیفتد و گریزی از آن نیست، اما هنر ما این است که مراحل سوگ را بهدرستی و کامل به اتمام برسانیم و سوگی سالم داشته باشیم. اگر چنین نشود ما دچار سوگ ناتمام میشویم و این خطر وجود دارد که تا آخر عمر عزادار بمانیم. بهعبارت دیگر، از دست دادن و فقدان در ذات خود دردناک و غمانگیز است و این که ما بعد از فقدان یک عزیز، هیجان غم را تجربه کنیم موضوعی کاملا طبیعی است، اما ماندن درحالت غم و اندوه به افسردگی منجر میشود که این طبیعی نیست و بهعنوان یک بیماری و اختلال تعریف میشود.
اگر سوگ تمام نشود تبدیل به افسردگی میشود و کارکردهای زندگیمان را به هم میریزد، بهطوری که دیگر نمیتوانیم به زندگی عادی بازگردیم. بنابراین سوگ باید درمان شود و هرچه این درمان به تاخیر بیفتد، بهبود فرد سوگوار نیز به تعویق میافتد و علاوه بر این که علائمی همچون بیخوابی و بیاشتهایی و فراموشی و توهم، زندگی فرد را مختل میکند، اضطراب، افسردگی و دیگر اختلالات خلقی نیز در فرد مزمن شده و درمان آنها را سختتر میکند.
مژده جلالی
روانشناس
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد