قصه پیرچنگی: مولوی در مثنوی خود داستانی با عنوان پیر چنگی دارد که روایتگر داستان چنگ نوازی پیر است. داستان از این قرار است که روزگار گذشت و آن چنگ‌نواز خوش‌آواز، پیر، ضعیف و ناتوان شد؛ آن قدر که حتی در برابر پشه‌ای هم نمی‌توانست تاب بیاورد. آواز روح‌بخش او، دلخراش و مانند آواز خر پیری، ناخوشایند شد.
کد خبر: ۸۵۱۰۱۷

چنگ‌نواز پیر با ناتوانی در حالی که یک پاره نان برای او نمانده بود، با پروردگار خود به راز و نیاز پرداخت و گفت: «پروردگارا! که یک عمر هفتاد ساله را به من عطا کرده و گناه‌های مرا بخشیده و روزی را از من دریغ نداشته‌ای! اکنون بیکار و مسکین شده‌ام و کسی مرا به نواختن چنگ، دعوت نمی‌کند. صدایم خشن و زشت شده و آوازم از تاثیر افتاده است. پروردگارا! امروز می‌خواهم فقط برای تو چنگ بنوازم.»

چنگ‌نواز پیر در جست‌وجوی خدا به گورستان «یثرب» مدینه می‌رود و آن قدر چنگ می‌نوازد تا بر گوری می‌افتد و به خواب می‌رود. از سویی دیگر، عمر در خواب، صدایی رازآمیز می‌شنود و شگفت‌زده می‌شود و با خود می‌گوید: «این آواز، بی‌حکمت و راز نیست.»

عمر از خواب می‌پرد و فوری با کیسه زر به گورستان می‌رود و به هر سو می‌گردد و جز پیرچنگی کسی را نمی‌بیند. بارها، این سو و آن سو می‌گردد و در آخر، تنها آن پیر را بر خاک خفته می‌یابد. عمر با ادب و احترام بر بالین پیر خفته می‌نشیند.

پیرمرد از عطسه عمر بیدار می‌شود و با دیدن عمر، شگفت‌زده شده، به خود لرزیده و ترسیده و تصمیم می‌گیرد از آنجا دور شود. با خود می‌گوید: «مامور نهی از منکر خلیفه آمده است تا مرا دستگیر کند. چه کنم؟»

عمر به پیرچنگی نگاه می‌کند و او را زردروی و شرمسار می‌بیند و از او می‌خواهد که نرود و بنشیند تا از رازهای الهی به او بشارت‌ها بدهد. پیرچنگی از این که عمر گذشته خود را بیهوده سپری کرده، پشیمان است. «بانگ می‌زد کای خدای بی‌نظیر/ بس که از شرم آب شد بیچاره پیر.»

پیر چنگی پس از گریستن بسیار، چنگ خود را بر زمین می‌کوبد و خرد می‌کند و خطاب به آن می‌گوید: «گفت ای بوده حجابم از اله/ ای مرا تو راه زن از شاهراه. ای بخورده خون من هفتاد سال/ ای زتو رویم سیه، پیش کمال.»

سپس رو به آسمان کرده، می‌گوید: «ای خدای با عطای باوفا/ رحم کن بر عمر رفته در جفا.» و من از کسی جز آن‌که به من نزدیک‌تر است، دادخواست نخواهم داد؛ زیرا عمر گرانبهای ما، در دست اوست.

او که پاره‌های طلای عمر ما را می‌شمارد و به ما عطا می‌کند.» این‌گونه چنگ‌نواز پیر، گناهان گذشته خود را می‌شمارد و در برابر حق تعالی، ناله و زاری می‌کند.

عمر به او می‌گوید: «این گریه و زاری‌ها، نشانه هوشیاری و دلبستگی تو به چیزهای این دنیاست. تا زمانی که گرد وابستگی‌های دنیایی خود می‌گردی، از خدا دور هستی و پیشرفت و تکاملی نداری و این هوشیاری مانند پرده‌ای، تو را از رسیدن به جهان ملکوت، بازمی‌دارد، مانند آن «نی» که گره‌های آن، جلو زیبایی و جان‌بخشی صدای آن را می‌گیرد.

صدای همیشه: طرح کلی قصه، بر پایه پیوند آدمی با آفریننده‌اش؛ یعنی خداست. ابزار در این پیوند، دل و آواز روح‌بخشی است که همانند بانگ اسرافیل، مرده‌ها را زنده می‌گرداند. واژه «اسرافیل» در زبان سریانی به معنی «بنده خدای تعالی» است. اسرافیل، یکی از فرشته‌های مقرب الهی و مامور دمیدن روح به اجسام و نفخ صور در روز رستاخیر است. اسرافیل فرشته‌ای است که پیش از همه به آدم سجده کرده است. جلال‌الدین محمد بلخی با انتخاب این واژه، کلید فکر و جهان‌بینی خود را در اختیار ما قرار داده است: «هین که اسرافیل وقت‌اند اولیا/ مرده را ز یشان، حیات است و حیا.»

محمد بلخی در این قصه به ما می‌گوید: آگاه باشید و بدانید که «چنگ» تنها یک ساز با تارهای بسیار نیست و آهنگی که از دل آن برمی‌خیزد، تنها برای تسلی و تخدیر روح آدمیان نمی‌باشد؛ آوازی است که روح و روان ما را به جنبش و هیجان درمی‌آورد و ما را به خویشتن خویش و ماورای جسم و جادوی حیات ظاهری‌مان و به معرفت حقیقت و حق نزدیک می‌کند. چنین آواز و آهنگی به یقین ما را از زندگی و جهان واقعی‌مان بازنمی‌دارد. چه کسانی می‌توانند ما را از قرارگاه حس و نفس فراتر برده، آواز پنهان هستی و وجود را برای ما شنیدنی کنند؟ محمد بلخی می‌گوید: پیامران و راهنمایان حقیقی با کسانی که گفتار و کردارشان، راهگشا و حقیقت‌مدار است. کسانی که نغمه‌ها و کلام آنان از سرچشمه آلوده من طبیعی و زندان تن خاکی برنخاسته و اقلیم روح و روان آنان، خشک و تاریک نیست و آموزه‌های آنان فراتر از تاثیر انس و جن است: «مطلق آن آواز خود از شه بود/ گرچه از حلقوم عبدالله بود» ـ که مصداقی است برای این کلام وحی: «یا معشر الجن و الانس ان استطعتم». (قرآن مجید، سوره رحمان، آیه: 34) اینجاست که «عبدالله» «‌یدالله» می‌شود و انسان در برابر پروردگار خود، وجودی وابسته باقی می‌ماند. تمام تلاش جلال‌الدین محمد بلخی در این قصه، تفهیم همین معنی و اندیشه است و این‌که»... مارمیت اذرمیت ولکن الله رمی (قرآن مجید، سوره انفال، ‌آیه: 18). پس چرا برخی حقیقت را انکار می‌کنند و نعمت‌های الهی را پاس نمی‌دارند؟ چرا برخی از جنگل وهم و خیال‌های باطل، بیرون نمی‌آیند و نمی‌پذیرند که رفتار، کردار و پندارها، همه برانگیخته از حق است. معنی و پیام نغمه‌های پیامبران و اولیا نیز جز این نیست؛‌ نغمه‌هایی که صدای همیشه هستی و ازلی است: «نشنود آن نغمه‌ها را گوش حس/ کز ستم‌ها، گوش حس باشد نجس. جان هریک مرده‌ای از گورتن/ برجهد ز آوازشان اندر کفن. گوید این آواز ز آواها جداست/ زنده کردن کار آواز خداست.» آیا شما می‌توانید صدای «بلی» جهان هستی را بشنوید؟ آیا ما و موجودات عالم، ‌صدای همیشه جهان هستی ـ الست بربکم ـ نیستیم؟ در شکار بیشه جان، باز باش/ همچو خورشید جهان، جانباز باش، جان فشان ای آفتاب معنوی!/ مر جهان کهنه را بنما نوی، در وجود آدمی، جان و روان/ می‌رسد از غیب چون آب روان.

عبدالحسین موحد

جام‌جم

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها