سال 1333 پسری به نام عبدالمناف در یک خانواده کشاورز در روستای چمترخان شوشتر به دنیا آمد. عبدالمناف چهارساله بود که همراه خانوادهاش برای کار در نخلستانها و باغات به خرمشهر سفر کرد و در خرمشهر به دلیل سختی کار و راه، به خانه یکی از دوستان خانوادگیشان رفت تا زمان برگشت پدر و مادرش از او نگهداری شود، ولی خیلی زود پدر و مادرش را از دست داد.
زن و مرد صاحبخانه که بچهدار هم نمیشدند با دیدن وضع عبدالمناف سرپرستی او را بهعهده گرفتند و اینگونه عبدالمناف حدود سه سال در خانه آنها ماندگار شد ولی از بخت بد کودک یتیم، زن و مرد صاحبخانه که از او نگهداری میکردند هم جان باختند و او دیگر به معنای واقعی تنها و یتیم ماند.
مرگ پدر و مادر
عبدالمناف حمزه نیا درباره دوران کودکی خود گفت: من چیز زیادی از آن زمان در خاطرم نیست فقط همین قدر میدانم که بعد از مرگ پدر و مادرم، لباس عربی را از تنم درآوردند و شلوار کردی به پایم کردند و در جایی نزدیک خرمشهر پیش یک زن و مرد نگهداری شدم. بعد از دو سال که سرپرستانم از دنیا رفتند، یکی از شریکهای آنها من را نزد خود برد و از من نگهداری کرد.
عبدالمناف که در آن زمان بهاندازه کافی بزرگ شده بود دریافت تنهایی خیلی سخت است و برای فرار از تنهایی با تمام وجود به مردی وابسته شد که باید با او زندگی میکرد. به دلیل صمیمیت فراوانی که با سرپرست فعلیاش داشت او را دایی صدا میزد و با جان و دل حرفها و کارهای او را به خاطر میسپرد.
زندگی با دایی
عبدالمناف درخصوص دوران زندگی با دایی میگوید: دایی مرد مهربان و خوشقلبی بود و هرکجا که میرفت من را با خود میبرد. از شهری به شهر دیگر سفر کردیم و حدود 10 یا 12 سال مراقبم بود. از خرمشهر به اصفهان و بعد از آن به تهران رفتیم. در تهران به سنی رسیده بودم که میتوانستم کار کنم. در آنجا صبحها در مطب یک دکتر کار میکردم و مامور خرید بودم و بعد از ظهرها هم به یکی از مسجدهای اطراف محل زندگیام میرفتم و قرآن و نماز خواندن یاد میگرفتم.
یک روز دایی به خانه آمد و به عبدالمناف که پسری نوجوان شده بود، خبر داد که میخواهد به بندر ترکمن برود. عبدالمناف هم مانند همیشه او را همراهی کرد و با هم به بندرترکمن و بعد از آن به روستایی در مازندران رفتند. مدتی در آنجا زندگی کردند که ناگهان دایی ناپدید شد. مدتی گذشت و خبری از دایی نشد و عبدالمناف یک بار دیگر طعم تنهایی را چشید، ولی زندگی هنوز ادامه داشت و او که تازه وارد 18 سالگی شده بود، برای بقیه عمر راه طولانی در پیش داشت و باید تلاش میکرد.
حادثه تلخ
در همان سن در یک کارخانه در استان مازندران مشغول کار شد. در آنجا دربانی میکرد. یک سال از کار در کارخانه گذشت که در حادثه ناگواری یکی از دستانش را از دست داد.
وی درباره حادثه اینگونه میگوید: تازه در کارخانه مشغول کار شده بودم که این اتفاق افتاد. یک شب در خواب دیدم یک برادر دارم و او مرده است. کابوس وحشتناکی بود. صبح با ترس از خواب بیدار شدم. در طول روز مدام دلشوره داشتم که ناگهان دچار حادثه شدم و دستم قطع شد. در آن زمان بزرگان محل با دیدن تنهایی عبدالمناف و وضعیت جسمانی و روحی او تصمیم گرفتند او را سروسامان دهند و کمکش کردند.
ازدواج
وی اضافه کرد: بزرگان خیلی کمکم کردند. به من پناه دادند. یکی از افراد که معتمد محل به حساب میآمد در خانهاش به من جا داد و برایم خانه گرفت و کمک کرد تا بتوانم ازدواج کنم. زمانی که با دختری در همان روستا ازدواج کردم به من مغازهای دادند تا بتوانم زندگیام را از این طریق اداره کنم. عبدالمناف بعد از ازدواج صاحب پنج فرزند شد و زندگی روی شیرین را به او نشان داد. همه چیز خوب بود تا زمانی که فرزندانش بزرگ شدند و سوالهایی درباره خانوادهاش از او میپرسیدند. او همیشه از جواب دادن به این سوالها خودداری کرده و اینکار را به زمان دیگر موکول میکرد. براساس گفتههای دایی، فکر میکرد خانوادهاش از نظر اعتقادی با او تفاوت دارند و از همین موضوع خجالت میکشید.
پسر بزرگ عبدالمناف به نام مهدی دراین باره میگوید: پدرم همیشه به ما میگفت بعدها درباره خانوادهام به شما توضیح میدهم، خودم دست به کار شدم و از سال 80 دنبال خانواده پدریام گشتم تا اینکه در سال 93 برای کار به تهران رفتم. وقتی به همکارم نامخانوادگیام را گفتم، او از من پرسید شما اهل جنوب هستید یا شمال؟ من که تا آن زمان تصور نمیکردم ممکن است اقوام پدرم در جنوب باشند، از او خواهش کردم اگر کسی با نامخانوادگیام در جنوب میشناسد به من بگوید و او زمانی که از ماجرا باخبر شد شماره فردی به نام حبیب حمزهنیا را به من داد.
پیدا کردن طایفه
مهدی به محض گرفتن شماره با حبیب تماس گرفت و ماجرای گم شدن پدرش را با او درمیان گذاشت. حبیب حمزهنیا نیز موضوع را با بزرگان فامیل در میان گذاشت و به سرنخهایی رسید. حبیب به پسر عبدالمناف خبر داد که سالها قبل یکی از فرزندان اقوام گم شده است و پدرت اگر دو نشان داشته باشد او همان پسر گمشده است. خال پشت کتف و بریدگی لاله گوش دو نشان خانوادگی بود که اکثر کودکان طایفه عبدالمناف آن را داشتند و او نیز این نشانها را داشت.
مهدی حمزهنیا در اینباره گفت: پدرم زمانی که پسرعموهایش را دید از خود بیخود شد و از همیشه شادابتر بود. تنها افسوسش این بود که چرا زودتر دنبال پیدا کردن خانوادهاش نبود تا بیشتر در کنار آنها باشد.
بعد از تماسهای تلفنی و دیدار عبدالمناف و پسرعموهایش در مازندران آنها تصمیم گرفتند بازگشت او را به تمام طایفه خبر دهند و از وی خواستند که به روستایش بازگردد.
پنجشنبه 19 شهریور امسال عبدالمناف حمزهنیا همراه خانوادهاش به روستای چمترخان بازگشت و در میان شادی و نشاط طایفه، با آنها دیدار تازه کرد و اینگونه پسری که در چهارسالگی گمشده بود، در 61 سالگی به خانه بازگشت. اهالی طایفه به استقبالش آمدند و عبدالمناف حمزهنیا پس از سالها دوباره لباس جنوبی به تن کرد.
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد