تکیه‌ کلام‌هایی که تلویزیون بر سر زبان‌ها انداخت

بزن روشن شی!

فیلم‌ها و سریال‌ها در روایت‌های درِ گوشی

یادی از یک سنت رو به فراموشی

«ـ دیشب تونستی مَثَل‌آباد رو تماشا کنی؟ ـ آره! چه بامزه بود. راستی ضرب‌المثل این قسمتش چی بود؟ ناخوش... ناخوش... یادم نمی‌آد! ـ ناخوش خر خورده!» اینها نمونه‌ای از دیالوگ‌هایی بود که فردای نمایش یکی از قسمت‌های ـ مثلا ـ سریال تلویزیونی مثل‌آباد میان ما در حیاط مدرسه (هنگام زنگ تفریح) یا درِ گوشی و لابه‌لای درس‌های معلم رد و بدل می‌شد!
کد خبر: ۸۳۷۶۰۴
یادی از یک سنت رو به فراموشی

به یک معنا اگر ما چیز عجیب یا جالبی در تلویزیون می‌دیدیم (یا در رادیوی پررونق آن سال‌ها می‌شنیدیم) آن را با خود به مدرسه، کوچه و بازار و حتی مهمانی‌ها و جمع‌های خانوادگی می‌بردیم.

***

«ـ دیشب میشل استروگف رو دیدی؟

ـ نه! راستی توی این قسمتش چه اتفاق‌هایی افتاد؟ چی شد؟

ـ خیلی دردناک بود، در حالی که دستای میشل استروگف رو بسته بودن، یه نفر چیزی شبیه شمشیر یا خنجر داغ رو گذاشت روی چشم‌هاش و اونو کور کرد...»

جدای از تأثیرگذاری چنین صحنه‌هایی که برای نسل ما در آن سن و سال تا حدی خشن و وحشتناک بود، چنین «تعریف»ها و بازگویی‌هایی که از داستان فیلم‌ها، سریال‌ها و کارتون‌ها می‌کردیم، کار همیشگی ما در آن ایام بود.

بگذریم که هنوز هم می‌توان رد پای این تعریف‌ها و بازگویی‌های شفاهی را در نسل ما و یکی دو نسل قبل‌تر دنبال کرد.

نمونه نوشتاری‌اش نیز همین سلسله‌ مطالبی است که می‌خوانید و با تکیه فراوانی بر حافظه نگارنده هر بار به رشته تحریر درمی‌آید. به نظرم یک علت این‌که تا این حد، شرح اوضاع و احوال و اوصاف آن روزگار در ذهن نسل ما مانده است همان حرف‌های در گوشی یا جمعی‌ای است که آن زمان میان آدم‌ها جاری بود...

***

بازگو کردن قصه و توصیف شرایط قهرمانان فیلم‌ها و سریال‌ها عادتی نسبتا قدیمی است که خود ریشه در برخی عادت‌های قدیمی‌تر ایرانیان دارد.

یکی از مهم‌ترین و زیباترین آنها سنت‌ قصه گفتن و شنیدن در آخر شب و پیش از خوابیدن بود که بیشتر بچه‌های قدیم آن را در آغوش گرم مادران به یاد دارند و متأسفانه جای خود را به کارهای مدرن‌تر (و البته بیگانه‌تر با روح انسانی آن سنت‌های زیبا و رو به زوال) داده است.

کارهایی مانند نشستن پای کامپیوتر که حالا از همان بچگی آسیب‌هایی را جدای از محاسنش بر نونهالان این ملک وارد می‌کند یا بازی با گوشی موبایل و ورود به یک جمع مجازی (شبکه‌های اجتماعی) که در واقع تنهایی بیشتری را به انسان تحمیل می‌کند و بیش از پیش او را به خلوت (بخوانید: گوشه‌گیری) خودش فرو می‌برد... .

قصه‌گویی مادران و مادربزرگ‌ها اما کاری ریشه‌دار بود که مضمون و موضوع قصه‌ها به فراخور وضعیت کودک یا نوجوان و گاه با هدف تأثیرگذاری‌های تربیتی و تذکرهای غیرمستقیم در قالب روایت، تغییر می‌کرد و به قول امروزی‌ها به‌روز می‌شد!

این سنت (روایت شفاهی) با تأسیس نخستین سالن‌های سینما در ایران به حواشی بومی و اینجایی هنر هفتم افزوده شد.

چرا‌که به دلایل مالی (یا مذهبی و اعتقادی) و حتی دوری مسافت شهرهای کوچک و روستاها به شهرهای مهم‌تری که بتدریج صاحب سینما می‌شدند، امکان بهره ‌بردن مستقیم عده‌ای را از سینما سلب می‌کرد و آنها که اوصاف سینما را شنیده یا دست‌کم یکبار در همراهی با بزرگ‌ترها هنگام سفر به شهرهای صاحب سینما آن را از نزدیک تجربه کرده بودند.

با این روایت‌های دست‌ دوم تا حدی سیراب می‌شدند که از قدیم نیکو گفته‌اند: «وصف‌العیش، نصف‌العیش»!

***

گفتیم که بازگو کردن قصه فیلم‌ها و سریال‌ها به محض ورود سینما و تلویزیون به ایران به شکل یک شغل (یا دست‌کم مشغله) درآمد و هواخواهانش شب و روز و داخل اتوبوس هنگام سفرهای درون‌شهری و بیرون‌شهری یا اداره و توی صف نانوایی یا هنگام خوردن چای در قهوه‌خانه (که اصلا از زمانی خود قهوه‌خانه‌دارها، گیرنده تلویزیون را هم به رادیو و دیگر جاذبه‌های موجود در چنین جایی افزودند) به این کار سرگرم بودند.

برخی سیر تا پیاز رخدادهای فیلم یا سریال را تعریف و درواقع بازسازی می‌کردند. برای بعضی‌ها نیز فقط بازگو کردن تکه‌های بامزه یا پرهیجان (غافلگیرکننده) داستان، کفایت می‌کرد.

به هر حال در همراهی با تلویزیون، رادیو و سینما، آب و برق شهری و تلفن و اتومبیل و موتورسیکلت هم به ایران وارد شده بودند (البته جدای از تجهیزاتی مثل هواپیما و بویژه نوع جنگی آن و بمب و اسلحه...) که هر یک با خود ضرورت‌های تازه‌ای را برای روایت‌های پرطرفدار عصر تجدد پیش می‌کشیدند.

این‌گونه بود که بازگو کردن قصه یا جزئیاتی از داستان فیلم‌ها و سریال، قدری روایت‌ها را مدرن‌تر (و به روزتر) از حسین کرد شبستری و امیر ارسلان نامدار جلوه می‌داد و تا حدی پاسخگوی نیازهای تازه آدم‌ها بود.

***

وسط حیاط مدرسه غوغایی برپا بود. وحید (همان همکلاسی باهوش، شلوغ‌ کار و تنومندم که در یکی دو شماره پیش حکایت‌هایی را از او برشمردم) داشت نقش مفتش سریال «هزاردستان» با بازی زنده‌یاد جهانگیر فروهر را بازسازی می‌کرد و به یکی از بچه‌ها که بیچاره «ناغافل» و از سر اجبار توسط وحید در قالب یکی از متهمان یا بازجویی‌شوندگان درخصوص قتل اسماعیل‌خان، رئیس انبار قله قرار گرفته بود می‌گفت:

ــ سقز در دهان می‌جوی؟!

آن بیچاره هم که ناخودآگاه توی این چاله افتاده بود واقعا نمی‌دانست چه باید بکند و وحید هم دقیقا همین را می‌خواست! درست مثل آدم‌های کوچه و بازار که مورد پرسش مفتش قرار می‌گرفتند و همین‌طور هاج واج با او برخورد می‌کردند.

چرا‌که یا تازه از خواب بیدار شده بودند، یا آن‌که می‌خواستند لقمه‌ای بخورند و بر گرسنگی فائق آیند.

البته وحید (که برخلاف مفتش هزاردستان، چاق بود، اما همچون او قد بلندی داشت) آن‌قدرها زرنگ و حاضر به جواب و بدیهه‌ساز بود که هر صحنه‌ای را با خنده‌سازی یا دست‌کم خلق موقعیتی جالب به پایان می‌برد!

***

روایت‌های شفاهی ما از قصه یا بخش‌هایی از فیلم‌ها و سریال‌ها، بتدریج روشن می‌کرد که کدام یک از ما راویان خوبی هستیم.

از دیرباز همیشه در دیار ما، کسانی که از قدرت روایت و سخن‌وری برخوردار بوده‌اند به چهره‌های محبوبی بدل شده‌اند (دست‌کم در میان فامیل یا دوست و آشنا).

بگذریم که همین نوع روایت‌ها در کشف و شناساندن افرادی که به شغل شخیص خالی‌بندی‌(!) شهره‌اند نقش مهمی بازی کرده یا دست‌کم استعداد شگرف این افراد را به خود آنها معرفی کرده است.

دقیقا می‌خواهم بگویم که در بازگو کردن قصه فیلم‌ها نیز هر یک از ما راویان قهار(!) به روایت مو به مو و دقیق و درست آنچه دیده بودیم بسنده نمی‌کردیم و هر کدام به سهم یا به‌زعم خود کمی تا قسمت زیادی به قصه فیلم و سریال موصوف می‌افزودیم!

درواقع به این وسیله می‌کوشیدیم رویاهای شخصی خودمان را هم (که اصلا به‌خاطر آنها قهرمانان تلویزیونی و سینمایی را دوست می‌داشتیم) قاطی ماجرا کنیم!

بگذریم که نگارنده کم‌کم و در تجربیات حرفه‌ای‌اش در این رشته از روایت شفاهی، پی برد که عده‌ای هم هستند بدون آن‌که فیلم یا سریالی را که مشغول تعریف و بازسازی قصه‌اش هستند دیده باشند، با اتکا به چیزهایی که از کسان دیگری (فقط) شنیده بودند مشغول ساختن یک روایت دست سوم هستند!

خب، طبیعی است که گروه اخیر آدم‌های بسیار زرنگی بودند و به اصطلاح دست ما راویان صادق(!) را که حداقل یکبار اصل ماجرا را روی پرده‌های کوچک و بزرگ سینما و تلویزیون دیده بودیم بسته بودند. به هر حال هر کس نان زرنگی خودش را می‌خورد دیگر... .

***

کسانی که در این سو و آن سوی شهر، تکیه‌کلام‌های کاراکترهای فیلم‌ها و البته بیشتر سریال‌های تلویزیونی را تکرار می‌کنند و بویژه تا زمانی که پخش همه قسمت‌های این سریال‌ها به پایان نرسیده بر رونق‌شان می‌افزایند، در مقابل ما راویان شفاهی و باسابقه، افراد خرده‌پایی بیش نیسنتد!

این گروه، در یک کلام با تکرار این تکیه‌کلام‌ها فقط می‌کوشند آدم‌هایی بامزه یا دست‌بالا حاضر به جواب، جلوه کنند.

اما آدم‌های شاغل به پیشه شخیص روایت شفاهی قصه فیلم‌ها و سریال‌ها جدای از برخوردار بودن از قدرت روایت (هرکدام، کمی تا قسمتی!) کسانی هستند که به هر حال، درام را می‌شناسند!

یادش بخیر، زمانی، یکی از فیلمسازان مطرح دهه 60 که با خیل تیرها و تیغ‌هایی که از سوی برخی منتقدان بدبین روبه‌رو شده و به تنگ آمده بود، اعضای صنف منتقد را فیملسازانی ناکام نامید که چون نتوانسته‌اند بر صندلی کارگردانی جلوس کنند، به ناچار به پیشه نقادی پناه آورده‌اند.

او البته در آن زمان از رانت‌های مختلف فیلمسازی بوفور بهره‌مند بود و این منتقدان بخت‌برگشته فقط به قلم ‌زدن در این نشریه یا آن رسانه دل‌خوش داشتند.

این مثال را زدم تا بگویم که شاید ما راویان شفاهی نیز کسانی بودیم که آرزوی فیلمساز شدن را در سر می‌پروراندیم.

بگذریم که عاقبت هم کسی مثل نگارنده به همان رشته‌ای که آن فیلمساز می‌گفت پناه آورد و البته برخی از افراد نسل ما نیز امروز سینماگران قابلی هستند... .

علی شیرازی - قاب کوچک

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها