تکیه‌کلام‌هایی که تلویزیون بر سر زبان‌ها انداخت

روزگار فیلم‌ها و سریال‌های ساده و آرام

یادی از برنامه‌های تلویزیونی در دهه 60

اندر حکایت دوبله و تقلید و... «کلاس آرام!»

«سینما چیه...» در دهه 60، گاهی نام‌هایی در تیتراژها قید می‌شدند که همین‌جوری متفاوت و بتدریج جذاب به نظر می‌رسیدند. ازجمله اسم دو ایفاگر نقش‌های فرعی سریال‌ «سربداران» یعنی ژانتوره ژانقای و سیاوش عیاشی که نام‌شان در فهرست «سایر بازیگران» به چشم می‌خورد.
کد خبر: ۸۳۰۷۱۸
اندر حکایت دوبله و تقلید و... «کلاس آرام!»

درباره اولی خبر داشتیم که در فیلم سینمایی «مغول‌ها»ی پرویز کیمیایی بازی کرده و به‌دلیل شباهت (شاید هم به سبب تبارش) به مردان قوم مغول در این سریال ساخته محمدعلی نجفی نیز نقش یک مغول را بازی می‌کرد (بعدها هم نظیر همین نقش را در صحنه‌ای از فیلم سینمایی «ناصرالدین شاه آکتور سینما» تکرار کرد).

او در مغول‌ها یک دیالوگ مشهور هم داشت؛ جایی که زنگ یک در (آن‌ هم چه دری!) را می‌زند و می‌گوید: «سینما چیه...». سیاوش عیاشی نیز نام متفاوت دیگری بود که بجز «سربداران» در «بوعلی سینا» هم نقشی فرعی بازی کرد. این دو اسم همین طوری بر سر زبان‌ها افتاد و در ذهن خیلی‌ها ماند، شاید بدون آن‌که کسی با چهره این دو بازیگر آشنا باشد...

***

ایران ایر! ایران ایر!

فیلمی گمنام (که حتما یا خوب نبوده یا آنقدر در مرحله جرح و تعدیل، کوتاه شده که چیزی از آن باقی نمانده بود؛ وگرنه امروز دست‌کم نام آن در یاد می‌ماند...) از اروپای شرقی پخش شد که قصه‌اش «هوایی» و «هواپیمایی» بود، یعنی عده‌ای خلبان و متصدی کنترل پرواز را مدام در طول یک قصه به نمایش می‌گذاشت.

در طول فیلم (که تکرار می‌کنم بجز همین چند نکته که عرض می‌کنم هیچ چیز ـ حتی قصه‌اش ـ به یادم نمانده است) مدام مسئول کنترل پرواز در شروع تماس‌هایش با خلبانان پروازهای مختلف، آنها را مثلا این‌گونه صدا می‌زد: «ایر فرانس! ایر فرانس!» و بعد با شروع پاسخ آنها مکالمه شکل می‌گرفت

و به اصطلاح امور مربوط رتق و فتق می‌شد. به گمانم در اثر شیطنت دوبلورهای این فیلم کم‌جاذبه (که تنها جاذبه‌اش همین است که می‌خواهم بگویم) چند بار هم گذار مسئول کنترل پرواز آن فرودگاه به خصوص، به هواپیماهای ایرانی افتاد.

او (یا فرقی نمی‌کند دوبلورش) چند بار در طول فیلم و به هر بهانه‌ای می‌گفت: «ایران ایر! ایران ایر!» و جالب این‌که هر بار بیشتر کسانی که با ما پای تلویزیون نشسته بودند به همدیگر می‌گفتند: «به نظر می‌آید که این تکه از دیالوگ از خود دوبلورها باشد...» آنها در عین سادگی‌شان درست تشخیص داده بودند، چرا که با هیچ چسب و سریشی نمی‌شد قصه فیلم را به کشورمان ربط داد!

***

کلاس آرام!

در دهه 60، تلویزیون در کنار رادیو بر ما تأثیر فراوانی می‌گذاشت. نکته عجیب نیز همین بود: «تلویزیون»ی (که البته در کنار رادیو) یکی از ابزارهای مهم فرآیند مدرن شدن نسل ما به‌شمار می‌رفت.

افزون بر اینها آن سال‌ها در محیط مذهبی خانواده‌هایی مثل ما نزدیک شدن به ویدئو گناهی نابخشودنی بود. هرچند همچون تلویزیون رژیم پیشین که آن نیز در زمان خودش حکم ویدئوی سال‌های پس از انقلاب (تا قبل از مجاز اعلام شدن از اوایل دهه 70) را داشت و ما گاهی دور از چشم بزرگ‌ترها در خانه همسایه تلویزیون نگاه می‌کردیم، اینجا نیز هر از گاهی ویدئویی دست و پا می‌کردیم

(«دُنگی»؛ آن هم با گذاشتن پول روی هم در همراهی با پسردایی و پسرخاله...) و به فیلم ‌دیدن‌هایمان تداوم می‌بخشیدیم اما باز هم بیشترین آمار تماشای برنامه‌های سرگرم‌کننده نزد ما متعلق به تلویزیون رسمی بود و به طور طبیعی و خواسته یا ناخواسته نیز بیشترین تأثیر را از برنامه‌های «صدا و سیما»ی رسمی می‌پذیرفتیم.

اینچنین بود که با اطمینان از میزان تأثیرگذاری این رسانه بر نسل خودمان می‌گویم. باری، شما نیز «خیابان آرام» چارلی چاپلین را حتما دیده‌اید. اطمینانم از دیدن شما (یا دست‌کم) بیشتر کسانی که این نوشته را می‌خوانند از روی تکرار پخش این فیلم ماندگار و البته خنده‌دار است!

خیابانی که برخلاف اسمش اصلا آرام نبود و فیلمساز به طعنه این نام را روی این خیابان و فیلمش نهاده بود (و شرحی از نمایش آن را در یکی از خاطره‌بازی‌های گذشته نگارنده خواندید).

می‌خواهم بگویم که در آن زمان اوضاع و احوال این خیابان (البته جدای از جنبه‌های منفی و گانگستری‌اش و بیشتر از نظر شلوغی) به کلاس ما نیز سرایت کرده بود. سردسته بچه‌های شرور کلاس ما (سال آخر دبیرستان) پسر تنومندی به نام وحید بود که در عین درسخوان و باهوش بودن، بسیار شلوغ می‌کرد.

روزی در حالی که مشغول وارسی تکالیف درسی‌ام بودم و به انتظار، تا معلم وارد شود، به یکباره دیدم که یک قطعه آجر با شدت روی میزِ نیمکتی که من و دو دانش‌آموز دیگر بر آن می‌نشستیم اصابت کرد! سرم را که برگرداندم دیدم وحید است که با افتخار ـ مثلا ـ دارد میخ‌های تمام میزها را یکی‌یکی و به وسیله همان آجر محکم می‌کند.

پرسیدم وحید! چه می‌کنی؟ گفت همین است که هست، اینجا کلاس آرام است و هر کس ناراحت است و از اینجا خوشش نمی‌آید می‌تواند به کلاس دیگری برود!

***

اپیدمی مصاحبه!

در شرایط مشکل بودن تکمیل جدول پخش برنامه‌های تلویزیونی برای مدیران آن زمان که تغییر بزرگی را در جامعه شاهد بودند، بجز برنامه‌های تکمیلی (مخلوطی از مصاحبه و نمایش تکه‌هایی از فیلم‌های مستند یا سینمایی و...)

یا مسابقه‌ای که عصای دست برنامه‌ریزان بود و با هزینه‌ای کم، ساعت‌های مهمی از جدول روزانه پخش را به خود اختصاص می‌دادند، یک گونه مهم از برنامه‌سازی «مصاحبه» بود. صرف نظر از مصاحبه‌های «تخصصی» که در هر رشته‌ای با اهلش صورت می‌گرفت، یک کار خیلی ساده نیز این بود

که گزارشگری به همراه دوربین و یکی، دو متصدی صدا و تصویر به همراه اتومبیلی که آرم سازمان صدا وسیما را بر خود داشت به سطح شهر می‌رفتند و هر بار (به غیر از مناسبت‌های سیاسی روز) به بهانه‌هایی مثل این‌که نظر شما درباره ورزش کردن یا نکردن چیست، پرسش‌هایی را با مردم عادی مطرح می‌کردند.

طبیعی بود که آن زمان حضور جلوی دوربین تلویزیون برای بیشتر افراد بسیار مهم بود، چرا که هر کس، حتی اگر چند ثانیه هم خود را به مقابل دوربین می‌رساند، به خوبی دیده می‌شد و می‌توانست میان فامیل و در و همسایه حسابی پز بدهد!

به همین دلیل و نیز به سبب نامتخصص و نامربوط بودن بیشتر آدم‌های کوچه و خیابان که گذارشان مقابل این دوربین‌ها می‌افتاد، هم پاسخ‌ها به نظر خیلی لوس و خنک و غیرتخصصی می‌آمد و هم افراد سعی می‌کردند (با هر میزان سوادی) به اصطلاح قلنبه ـ سلنبه صحبت کنند و همین ـ خود به خود ـ جنبه‌های طنزآمیز و مضحک قضیه را بیشتر می‌کرد.

باری، حتی همین مصاحبه‌های «خیابانی» هم تأثیر خود را بر ما می‌گذاشت. گاهی یک به یک و دو به دو در کلاس و حیاط مدرسه یا کوچه، به شوخی با همدیگر مصاحبه می‌کردیم و کلی می‌خندیدیم.

نگارنده که آن زمان به کلاس‌های فیلمسازی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان می‌رفت، یک دستگاه دوربین هشت‌میلی‌متری (یا با نامی که آن زمان می‌شناختیم: «سوپر هشت») در اختیار داشت. یکبار وحید (همان دوست «شیطون» و تنومند همکلاسم) درست در آخرین روز تحصیلی چهارم دبیرستان گفت سریع برو خانه و دوربینت را بیاور.

گفتم من نه فیلم خام دارم و نه پول که فیلم بخرم، بدون فیلم هم که نمی‌شود فیلمبرداری کرد. او گفت من پول می‌دهم تا فقط یک جفت باتری بخری که دوربین، روشن بماند و صدا کند.

به باقی‌اش هم کاری نداشته باش، با من! تا این را گفت، خیلی زود فهمیدم که طرح شیطنتی را در ذهن دارد. من هم از خدا خواسته! پس به سرعت از مدرسه «جیم» شدم و دوربینم را از خانه آوردم.

وقتی با دوربین به مدرسه رسیدم، وحید خیلی زود بچه‌ها را به خط کرد و آن طفلکی‌ها هم که می‌دیدند روز آخر 12 سال تحصیل‌شان است و دیگر چنین جمعی جمع نخواهد شد، خیلی زود حضور دوربین و فیلمبرداری دروغین ما را باور کردند و به لامپ قرمز رنگ کوچکی که در بالای دوربین قرار داشت و هر بار که شاتر را فشار می‌دادیم روشن می‌شد دل خوش کردند.

خلاصه، هر کس طوری که از دستش برمی‌آمد جلوی دوربین هنرنمایی می‌کرد تا به یادگار بماند. کار به جایی رسید که وحید با اعتماد به نفس بالایی دوربین را به همراه میکروفن کوچکش به نزد معلمان و اولیای مدرسه برد و برای هر کس، پرسش نامربوطی را طرح کرد و آن بندگان خدا هم بی‌خبر از همه جا با جدیت و البته حجب و حیای ناشی از حضور مقابل دوربین به پرسش‌ها پاسخ دادند!

راستش نگارنده هنوز هم خود را به دلیل دست داشتن به عنوان متهم (یا شاید هم مجرم) ردیف دوم در این ماجرا نمی‌بخشد.

چرا که فریفتن دیگران تحت هر عنوانی همیشه کاری است مذموم... بگذریم که هیچ‌گاه هیچ کدام از آن آدم‌ها که تقریبا هم‌محلی بودیم و با همدیگر سلام و علیک هم داشتیم (و با برخی‌شان هنوز هم داریم) سراغ آن فیلم و مصاحبه‌های دروغین را نگرفتند. مصاحبه‌هایی که صد درصد تحت تأثیر نسخه‌های مشابهی که از تلویزیون می‌دیدیم، «بازسازی» شدند!

***

تقلیدهایی از جنس دوبلاژ

در دهه 60، تقلید یا دست‌کم درآوردن ادای صداهایی که از تلویزیون شنیده می‌شد از رونق فراوانی در کوچه و بازار و میهمانی‌های خصوصی برخوردار بود.

مدرسه ما در جنوب شهر نیز به نوعی پاتوق مقلدان دوبلورهای نقش‌های مشهور کارتونی و سریالی تلویزیون و حتی کاراکترهای برنامه رادیویی «صبح جمعه با شما» محسوب می‌شد.

یکی ادای مورچه‌خوار (از قسمت «مورچه و مورچه‌خوار» در سریال کارتونی «پلنگ صورتی») را درمی‌آورد. دیگری صدای کاراکترهای قهوه‌ای، خرس مهربون و شیپورچی از دیگر سریال کارتونی یعنی «پسر شجاع» را تقلید می‌کرد.

آن یکی هم به زحمت می‌کوشید صدای مشهور خسرو خسروشاهی برای آلن دلون را که البته آن زمان و در غیاب فیلم‌های این بازیگر محبوب فرانسوی از تلویزیون به آمیتاب باچان و نیز بیژن امکانیان خودمان رسیده بود تقلید و ارائه کند. خلاصه، شهر برای خودش حسابی شلوغ بود.

روزی به یک مناسبت جشنی در مدرسه برپا شد و یکی از هم‌مدرسه‌ای‌های خوشروی ما که می‌دانستیم مشغول تجربه کردن بازیگری (و بعدها کارگردانی در تئاتر است) روی صحنه رفت و یک‌جا تقلید صدای چند کاراکتر مشهور تلویزیونی را عرضه کرد. ما هم کلی خندیدیم و برایش دست زدیم و هورا کشیدیم.

آن هم‌مدرسه‌ای خوشبختانه در آن سطح نماند و حالا سال‌هاست که در برنامه‌های ویژه کودک و نوجوان برای بچه‌ها سرگرمی‌ ایجاد می‌کند و نقش می‌آفریند. او کسی نیست جز ناصر آویژه که سال‌ها پیش در «پالام، پولوم، پیلیم» بخوبی به بینندگان میلیونی تلویزیون معرفی شد و حالا هم گاهی در صبح‌های جمعه با برنامه‌های شادی‌آورش مهمان خانه‌های تمام بچه‌های ایران است...

علی شیرازی - قاب کوچک

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها