ربودن آقای هینیکن
( Kidnapping Mr. Heineken)
دوستانی که در کار ساختمانسازی همکارند، ورشکست میشوند و به هر دری میزنند تا پولی به دست بیاورند و ادامه دهند، اما موفق نمیشوند و دست به آدمربایی میزنند. انسان از دو راه میتواند در این دنیا ثروتمند شود؛ یا دوستان زیاد داشته باشد یا پول زیاد. متاسفانه داشتن این دو با هم ممکن نیست و این نصیحتی است که قهرمانان فیلم ما به آن بیتوجهی میکنند.
دوستانی که به طمع دستیابی به پولی هنگفت دست به گروگانگیری فردی ثروتمند (صاحب کارخانه نوشیدنیهای هینیکن ) میزنند؛ فیلم برگرفته از اتفاقاتی واقعی است. چنین داستانی را وقتی میشنویم و از بازیگری آنتونی هاپکینز در نقش آقای هینیکن مطلع میشویم انتظار فیلمی تا حدی سیاسی و جدی با تمرکز بر آدم ربایی و کاراکتر هاپکینز داریم، اما فیلم بیشتر بر روابط دوستی و تبدیل شدن آن به دشمنی و عناد میپردازد. قدرت تخریب روابط با پول مسالهای است که فیلم به آن میپردازد، همچنین نگاهی تلویحی به قانون نارسی دارد که فقط طرفدار مالکان و ثروتمندان متنفذ است. قانون به آنها برای تخلیه آپارتمانشان که از سوی هیپیها و بیخانمانان اشغال شده است، کمکی نمیکند و از سوی دیگر بانکها به خاطر نداشتن وثیقه مستقل (آپارتمانهای فروش نرفته، وثیقه آنان است که به دست بیخانمانها اشغال شده) به آنها وامی نمیدهند.
کارگردان فیلم، دانیل آلفردسون متوسط میماند و نمیتوان فیلم را اوجی برای او دانست. بازیگران جوان فیلم (سام وُرتینگتون و جیم استرجس) متوسط هستند و فیلم هم بیشتر از یک اثر متوسط نیست.
کشتار موجه ( Good Kill)
سرگرد نیروی هوایی و خلبان جنگندهای را از پرواز گرفته و او را کنترلکننده هواپیماهای بدون سرنشین با هدف مبارزه پیشگیرانه با تروریست در افغانستان کردهاند.
اندرو نیکول نویسنده، فیلمنامهنویس و کارگردانی است که میتوان با کمی تسامح او را هنرمندی همیشه موفق دانست. اسپیلبرگ فیلم ترمینال (محصول 2004 با بازی تام هنکس) را از روی داستان او و پیتر ویر نمایش ترومن ( محصول 1998 با بازی جیم کری) را از فیلمنامه او ساختند. از فیلمهای موفق او در مقام کارگردان میتوان به فیلمهای در زمان، ارباب جنگ و سیمونه اشاره کرد.
اندرو نیکول با فیلم گاتاکا به سال 1997 با بازی ایتان هاوک (و اما تورمن) وارد عرصه سینما شد و این فیلم دومین تجربه همکاری او با هاوک به حساب میآید. هاوک در این فیلم بخوبی توانسته نقش فردی را در مثلث بحران ایفا کند. سرگرد خلبانی عاشق پرواز که جنگ واقعی را پشت فرمان و پدال جتهای جنگنده میداند، اما باید به کنترل از راه دور پهپادها بسنده کند. از سویی این کار را جنگ نابرابر میداند و از سوی دیگر این فشارهای عصبی به مشکلات خانوادگی و زناشویی او منجر شده است.
قسمتهای زیادی از فیلم را از چشم دوربین پهپادی میبینیم که توسط تیم سرگرد هدایت میشود. در چند صحنه آن، مردی از جنگجویان صحرایی افغان به زنی تجاوز میکند و فیلم این را ظلمی آشکار میداند که با وجود رصد آن، آمریکایی که داعیه ظلمستیزی دارد با آن مقابله نمیکند یا صحنه دیگری که با توجه به پوشش هوایی گروه تجسسی آمریکایی، آنها از طریق مینهایی که قابل تشخیص پهپادها نیستند، دچار سانحه میشوند. در نگاه اول به نظر میرسد فیلم ضدجنگ و کشتار است، چرا که کشتار پیشگیرانه برای دفع خطرات احتمالی آینده تروریست را به نقد میکشد و نارضایتی قهرمان فیلم را نشان میدهد که طی انجام این عملیات، این کار را بیفایده میداند، اما جمعبندی کلی بسیار هوشمندانه است و پیام نهایی به گونهای بینامتنی و تلویحی است.
گفته میشود فیلم بر اساس اتفاقات واقعی است، عمل قهرمان فیلم در پایان و تفکر و عمل همکار مونث سرگرد و همچنین سرهنگ و فرمانده قرارگاه که دستورات را بدون نیت قلبی و از روی اجبار اجرا میکند، ارتش را خالی از افراد حقجو نشان نمیدهد و با چنین کنایههای متقابلی در نهایت کشتار فیلم را موجه القا میکند. فیلم خالی از ایراد نیست و میتوان به درست نپرداختن به خرده پیرنگها و شخصیتپردازیها و همچنین اشکالاتی که منطق فیلم را زیر سوال میبرند (قبل از این که گروه سرگرد به عنوان گروه منتخب زیر نظر سیآیای و کاخ سفید برود و عملیات محرمانه انجام دهد، سرهنگ به عنوان مسئول قرارگاه و با وجود کابینهای متعدد کنترل پهپاد تمام وقت در کابین حضور دارد) اشاره کرد، اما هنر نیکول این است که هدف را نشان نمیدهد و میگذارد بیننده آن را پیدا کند. کشتار موجه از آن فیلمهایی است که بعد از خروج از تاریکی جادویی سالن سینما در روشنایی و سر راست شدن دنیا نیز با شما میماند.
با نگاهی به کارنامه اندرو نیکول میتوان این فیلم را ملغمهای از فیلمهای پیشین او و دنباله دغدغهاش به عنوان یک منتقد اجتماعی دانست. در صحنهای از فیلم، سرگرد که اصرار دارد به هنگ پرواز برگردد سوالی از فرمانده خود میکند: برای چه یونیفرم پرواز میپوشیم؟ سرهنگ پاسخی نمیدهد، پاسخ را فیلم به بیننده القا میکند؛ فرق نمیکند پشت فرمان و پدال جنگنده جت و در میدان جنگ باشی یا فرسنگها دورتر پشت کنسول کنترل جنگندهای بیسرنشین، تو برای برقراری صلح جهانی، عدالت و آزادی میجنگی؛ یک دروغ رنگین. یک دروغ دوستداشتنی.
دنی کالینز (Danny Collins)
داستان زندگی دراماتیزه شده یک ستاره راک در کهنسالی؛ فیلمی که یکجورهایی براساس واقعیت است. دنی کالینز خوانندهای است که اوج خود را در دهه 1970 پشت سر گذاشته. سی سالی هست که او ترانه جدیدی ننوشته و حالا طبق گفته خودش تبدیل به یک مجلسگردان شده است. چهارمین ازدواجش در حال فروپاشی است و خسته و دلسرد در شب تولدش هدیهای از دوست قدیمی و مدیر برنامههایش دریافت میکند؛ نامهای که جان لنون (اسطوره راک) سال 1971 برای او نوشته بوده، اما به نشانی ناشر او فرستاده و به علت سودجویی، کالینز پس از چند سال از حضور آن باخبر شده است. این نامه زندگی او را دگرگون میکند.
میگویند بهترین موسیقی متن آن است که شنیده نشود. موسیقی فیلم شنیده میشود، اما زیباست. درست است که استفاده زیاد از دیالوگها و صحنههای احساسبرانگیز در یک فیلم قدرت نقاط عطف، لحظههای حساس و پیش برنده را کاهش میدهد و بیننده را لمس میکند، اما همیشه استثنا وجود دارد. فیلم پر است از دیالوگهای تاثیرگذار اندیشیده شده که از ابتدا تا پایان، اوج خود را حفظ میکنند.
فیلم به عنوان اولین ساخته دان فوگلمن (که پیشتر او را به عنوان فیلمنامهنویس میشناسیم) معرکه است. فوگلمن فیلمنامهنویس خوبی است که انیمیشن موفق ماشینها و فیلم کمدی و دوستداشتنی آخرین وگاس با بازی رابرت دنیرو و مایکل داگلاس، در پیشینهاش به چشم میخورد.
آل پاچینو این اواخر در نقشهای اینچنینی موفق ظاهر شده و گویا این نقشهای برای گذران دوران بازنشستگی از نقشهای گانگستری و پلیسی است که همه ما او را با آنها به یاد میآوریم. هرچند او در گذشته نیز به چنین نقشهایی علاقه نشان داده بود و هر گاه فرصتی هم پیش آمد، گریزی زده بود، اما هرگز تا به این حد موفق نبود و کسی او را چون امروز در این نقشها باورپذیر نمیدید، با این منوال باید به بازیهای اینچنینی او عادت کنیم.
آل پاچینو در نقش کالینز سرخوشانه ظاهر شده. کالینز که با خواندن نامه جان لنون دودلیاش به یقین تبدیل میشود از زن جوانش جدا شده و به ایالتی دیگر (نیوجرسی) برای دیدن پسرش که حالا بزرگ شده و تشکیل خانواده داده است، میرود. او انسانی خاص به تصویر کشیده میشود، زنگ هست اما همیشه در میزند، فردی است دمدمیمزاج اما رفاقت و انسانیت سرش میشود.
در دنیای جدید او پسر عصبیاش (که بعد میفهمد دچار نوعی سرطان خون است)، عروس خوشرو و حاملهاش (جنیفر گارنر)، نوه هفت سالهاش (دختری که به بیماری بیش فعالی مبتلاست)، دو مستخدم جوان هتل (که او در بههم رسیدنشان نقش ایفا میکند) و عشقی پا به سن گذاشته (آنت بنینگ) به عنوان مدیر هتل حضور دارند و البته دوست قدیمیاش با بازی کریستوفر پلامر. همه بازیهای فیلم روان هستند و دیگر اجزا هم بخوبی در به کمال رساندن فیلم سهم دارند، به طوری که نمیتوان این نظم را اتفاقی دانست، این نشانه سیطره کارگردان بر فیلم است و باید منتظر فیلمهای بهتری از او باشیم؛ دان فوگلمن نامی است که باید به خاطر بسپاریم. همیشه انتظار داریم اینگونه فیلمها با خواندن ترانهای روی صحنه پایان یابد که همیشه هم ایدهآل و جوابگوست. پا گذاشتن روی چنین وسوسهای، امتیاز قابل توجهی است که فوگلمن به آن دست مییابد.
میلاد حاتمی
جامجم
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد