چند فیلم از جمله گوزنهای مسعود کیمیایی از گزارشهای او ساخته شد. گذر عمر از 70 سال باعث نشده او دست از قلم بکشد و همچنان مشغول نوشتن است و بزودی کتاب 800 صفحهای او با عنوان «مویه کن اصفهان» چاپ میشود. محمد بلوری در کنار کار به درس هم توجه کرد. از صبح تا شب دنبال گزارش و خبر بود و مینوشت و مینوشت. خیلی از شبها تا صبح در بالکن روزنامه کیهان درس میخواند و این درس خواندنها نتیجه داد. قبولی و فارغالتحصیلی در رشته روانشناسی حاصل شب بیداریهای بلوری است. در 20 سالگی عاشق دختر همسایه شد و ازدواج کرد. بلوری انتشار ماجرای ترور حسنعلی منصور، ماجرای دادشاه و جنایتهای سپهبد آزموده پیش از انقلاب و انتشار ماجراهای شاهرخ و سمیه، خفاش شب و... را نقطه اوج کار خود و حوادثنویسی بعد از انقلاب میداند.
او اواخر مرداد 80 به روزنامه جامجم آمد و ضمیمه تپش را راهاندازی کرد. او میگوید: با توجه به جذابیت و پرمخاطب بودن اخبار حوادث این ضمیمه را راهاندازی کردیم و در این مدت توانستیم در کنار اخبار به مسائل حاشیه حوادث و آسیبها هم بپردازیم. به مناسبت پانزدهمین سال تولد تپش و روزخبرنگار گفتوگویی با پدرحادثهنویسی ایران داشتیم که او در این گفتوگوی دو ساعته از مهمترین خاطرات از حوادث پیش از انقلاب میگوید.
ماجرای آیشمن ایران و توقیف کیهان
محمد بلوری یک بار باعث توقیف روزنامه کیهان شد. او با تیتری از وزیر دادگستری وقت علیه سپهبد آزموده، جزئیات جنایتهای آزموده را فاش کرد. این گزارش باعث توقیف روزنامه کیهان و پخش اطلاعیه دولت از رادیو علیه این روزنامه شد.
«یک روز سردبیر روزنامه از من خواست به دفتر وزیر دادگستری وقت بروم و چند عکس برای آرشیو روزنامه از او بگیرم. همراه عکاس راهی دفتر وزیر شدیم. در آن زمان نورالدین الموتی وزیر دادگستری بود. الموتی جزو 53 نفر بود. این گروه به خاطر فرار از زندان قصر به 53 نفر معروف شده بودند. این زندانیان از تودهایها بودند که روز حادثه همدستان آنها با ماشین نظامی به زندان قصر رفته و با جعل نامههایی خواستار تحویل این 53 نفر شدند که به این شیوه این زندانیان از جمله الموتی را فراری دادند. الموتی سپس از حزب توده جدا شده و در دولت امینی بهعنوان وزیر دادگستری انتخاب شد.
در آن زمان در اتاق وزیر به روی خبرنگاران باز بود و خیلی راحت وارد اتاق وزیر شدیم. او در حال صرف ناهار بود که برای بهتر شدن عکس از او خواستم صحبت کند تا عکسها حرکت داشته باشد. او پرسید در مورد چی صحبت کنم. من هم فرصت را غنیمت شمرده و از او خواستم درباره سپهبد آزموده صحبت کند. چند بار دیده بودم که او را به ساختمان دادگستری میآوردند اما علتش را نمیدانستم.
الموتی هم بدون اینکه بداند من صحبت هایش را چاپ میکنم شروع به صحبت کرد و گفت: آزموده را میگویی؟ این مرد بیرحم،آیشمن ایران است. (آدولف آیشمن (سرهنگ هیتلری)، میلیونها یهودی را از سراسر اروپا در اتاقهای گاز خفه کرده و سپس در کورهها سوزانده بود) سپهبد آزموده هم پس از کودتای 28 مرداد چه جوانانی را پس از آزار و شکنجه به جوخههای اعدام سپرد؟ شبانه به بازداشتگاه لشکر زرهی2 میرفت و هر شب دستهای از زندانیهای سیاسی را به بهانهای از دیگر همبندیهایش جدا میکرد، بعد به دستور او این جوانها را شبانه با هواپیما به حوالی کویر میبردند و زندهزنده در دریاچه کویر قم میریختند.
بعد از گرفتن عکس به روزنامه آمدم و موضوع را به سردبیر گفتم. او هم از من خواست ماجرا را بنویسم و عصر همان روز تیتر بزرگ صفحه اول روزنامه کیهان این بود: «وزیر دادگستری: سپهبد آزموده، آیشمن ایران است» بعد از نوشتن گزارش به سینما رفتم. وقتی از سینما بیرون آمدم، متوجه شدم ماموران ساواک در حال جمع کردن روزنامه کیهان از سطح شهر هستند و دولت از طریق رادیو اعلامیهای پخش میکند که روزنامه کیهان بهدلیل چاپ یک مطلب خلاف واقع از جانب وزیر دادگستری تا اطلاعثانوی توقیف میشود و دستور جمعآوری آن نیز از طرف دولت صادر شده است. وقتی به روزنامه آمدم، عکاس هم شهادت داد که الموتی این حرفها را زده است. صاحبامتیاز وقت کیهان با وزیر دادگستری تماس گرفت که او حرفهایش را تائید کرد اما گفت؛ تصور نمیکرده من این مطالب را چاپ کنم. بعد از توقیف روزنامه، دانشجویان اعتراضاتی در دانشگاه به راه انداختند و بعد از دو روز روزنامه رفع توقیف شد.
چطور خبرنگار حوادث شدم
از بچگی به خواندن و نوشتن علاقه داشتم و انشایم در مدرسه خوب بود. بزرگترین آرزویم این بود که یک روز مطلبی با اسم خودم در مجلهای چاپ شود. آن زمان مجلهای به نام سیبیل سیاه منتشر میشد. عاشق صفحه ادبی آن بودم. چند بار نوشتههایم را برای مجله فرستادم اما چاپ نشد. یک بار قطعهای ادبی نوشتم و به جای اسم نویسنده نوشتم؛ «ترجمه محمدبلوری» چند روز بعد وقتی به مدرسه رفتم، بچهها به سمتم آمدند و مجله را نشانم دادند. مطلبم با اسم خودم بهعنوان مترجم چاپ شده بود. قبول دارم که با تقلب کارم را شروع کردم، اما عاشق نوشتن بودم و تا حالا به این کار ادامه دادم. سال ششم دارالفنون بودم که معلمم آقای تربتی به من پیشنهاد داد در روزنامه کیهان کار کنم. آن وقتها کار در روزنامه به این راحتیها نبود. باید میرفتی، حسابی پوست میانداختی و بعد تازه اسمت را میگذاشتند خبرنگار. سال 1336 به کیهان وارد شدم.
بعد از حوادث کودتای 28 مرداد و کاهش تیراژ روزنامهها به دلیل فشارهای حکومتی و اعمال سانسور، زمینه مناسبی برای حادثهنویسی به وجود آمد. در وانفسای کاهش تیراژ مجلات و بحرانی شدن اوضاع انتشار نشریات پس از کودتای 28 مرداد، بحث پرداختن به حوادث اجتماعی و حادثهنویسی رونق گرفت و این امکان را فراهم آورد تا روزنامهها بتوانند ضمن ارائه مطالبی که مورد اقبال و استقبال عمومی قرار داشت، با بیان حوادثی که عواطف و احساسات عمومی را تحریک میکرد و حس کنجکاوی یا حادثهجویی آنان را برمیانگیخت، ادامه حیات خود را تضمین کنند. مردم به حوادث و گزارش از دادگاه علاقه زیادی داشتند و این موضوع باعث شد صفحهای بهعنوان صفحه حوادث به روزنامه کیهان اضافه شود.
گزارش دادگاه غیرعلنی قتل دختر فرانسوی
یکی دیگر از خاطرات پدرحادثه نویسی ایران، گزارش او از دادگاه غیرعلنی قتل دختر فرانسوی بود. در حوالی تجریش باشگاهی بود که فقط دیپلماتها و سناتورها همراه مقامات دولتی اجازه ورود به آنجا را داشتند. چند دختر فرانسوی هم در این باشگاه بودند که یکی از آنها در وان پر از شیر کشته شد. با چاپ گزارش این قتل در کیهان و اطلاعات جنجالی به پا شد و چند نفر متهم دستگیر شدند. سرانجام محاکمه متهمان در شعبه دوم جنایی آغاز شد. قاضی دستور داد، دادگاه غیرعلنی باشد و محمد بلوری اجازه ورود به دادگاه را پیدا نکرد. وقتی به روزنامه بازگشت خبری کوتاه نوشت که دادگاه متهمان بهصورت غیرعلنی برگزار شد.
«سردبیر روزنامه وقتی خبرم را دید،آن را به گوشهای پرت کرد و گفت: ما این پرونده را پیگیری کرده بودیم حالا بگوییم که دادگاه غیرعلنی بود و هیچ اطلاعاتی نداریم.
هیچ نفوذی نمیشد به دادگاه داشت و نمیدانستم چه کار کنم. به همین خاطر با تلفنچی دادگستری تماس گرفتم و خواستم مرا به شعبه 2 جنایی وصل کند. گوشی چند بوق خورد و قاضی تلفن را برداشت و قطع کرد. چند دقیقه بعد دوباره از تلفنچی خواستم وصل کند و همان اتفاق تکرار شد. سرانجام چهارمینبار قاضی عصبانی شد و گوشی را برداشت و کنار دستگاه گذاشت. من صدای دادگاه را میشنیدم و شروع به نوشتن شرح محاکمه کردم و عصر گزارش اختصاصی ما در یک صفحه در روزنامه کیهان چاپ شد. با اینکه این کار تخلف بود اما با من کاری نداشتند. چند ماه بعد رئیس دادگاه در مراسمی من را دید و گفت: من اجازه ندادم کسی از دادگاه خارج شود، فقط به من بگو چطور جزئیات را داشتی؟ ماجرا را برایش تعریف کردم و او تازه فهمید چه اشتباهی کرده بود.
ازدواج اجباری برای خبر
حدود 50 سال قبل، مردی به نام هراتی مدعی شده بود شربتی ساخته که میتواند بیماران سرطانی را درمان کند. انتشار این خبر در روزنامهها باعث شد از همه شهرهای کشور برای درمان نزد او بیایند. وزارت بهداری هم برای بررسی این موضوع بخشی را در بیمارستان لقمان تخلیه کرد تا هراتی در آنجا به درمان بیماران بپردازد. این بخش قرنطینه شد و به خبرنگاران اجازه ورود به داخل آن داده نمیشد. محمد بلوری و رقیبش در روزنامه اطلاعات هم بهدنبال روزنهای برای تهیه گزارش از این بخش بودند. سکوت خبری چند روزی ادامه داشت تا اینکه محمد بلوری با یکی از پرستاران این بخش آشنا شد و به خاطر کاری که برای این پرستار در روزنامه انجام شده بود، توانست اطلاعاتی از وضعیت آن بخش به دست بیاورد و چند روز گزارش اختصاصی چاپ کند.
«ما از این بخش گزارش اختصاصی چاپ میکردیم و روزنامه اطلاعات هیچ گزارشی نداشت. بعد از چند روز، روزنامه اطلاعات هم شروع به چاپ گزارشهای اختصاصی کرد که اطلاعات خبرنگار آنجا از من بیشتر بود. وقتی این ماجرا به پایان رسید متوجه شدم خبرنگار 21 ساله اطلاعات برای اینکه از من عقب نیفتد با سر پرستار 45 ساله بیمارستان ازدواج کرده و اطلاعات را از او میگرفته است. البته این ازدواج دوام زیادی نداشت و خبرنگار جوان به خاطر مهریه راهی زندان شد. مسئولان روزنامه اطلاعات با پرداخت مهریه سرپرستار، خبرنگار خود را آزاد کردند.
چشمهای معصوم مریم؟!
گاهی صحنهای را در زندگی میبینی که هیچگاه از یاد نمیبری. صحنهای که گاهی با یادآوری آن خنده بر روی صورتت مینشیند و صحنهای که اشک بر روی گونهات جاری میکند. تختی سفید زیر درخت اقاقیا که بر روی آن دختری با چشمانی بیرمق به تو خیره شده، صحنهای است که هیچگاه از یاد محمد بلوری نمیرود. خاطرهای تلخ که ورود دکتر بارنارد به ایران برای او رقم زد.
حوالی سال 1345 بود که اعلام شد، قرار است دکتر بارنارد، نخستین جراح قلب جهان به ایران بیاید. ماجرا از جایی شروع شد که سردبیر مرا صدا کرد و خواست به خاطر حضور او در ایران، به فکر گزارشی برای پیش خبر باشم. صبح روز بعد که به روزنامه رفتم به سردبیر گفتم، باید دختری را پیدا کنیم که قرار است بزودی بمیرد و همزمان با ورود دکتر بارنارد اعلام کند حاضر است قلبش را به بیماران نیازمند بدهد. به آسایشگاه «شاهآباد» رفتم. جایی در شرق جنگلهای سرخهحصار تهران. بیشهزاری دور که بوی اندوه میداد، بوی مرگ. از پلهها پایین رفتم. یک تخت سفید زیر درخت اقاقیا بود و دختری با چهرهای بیرمق روی آن خوابیده بود. از پرستار علت این کار را پرسیدم که او گفت: دخترکانی که رو به مرگ هستند را بر روی این تخت میآوریم تا آخرین روزهای عمرشان را آرام بگذرانند. بلوری وارد اتاق رئیس آسایشگاه شد و موضوع را با او در میان گذاشت. چند دقیقه بعد چند دختر جوان که امیدی به زندگی نداشتند مقابل خبرنگار جوان به صف شدند. با مشاهده چهره دختران معصوم بدنش یخ زد و در دل به خود ناسزا گفت از برنامهای که برای دکتر بارنارد ریخته بود. در میان همه، چشمان دخترکی معصوم به کف اتاق خیره و لبخند روی لبانش خشکیده بود. سلام کرد. مریم از دهاتی دورافتاده در شمال به آن نقطه متروک آمده بود. در آن شرایط که سختترین لحظه زندگیام بود به مریم گفتم میخواهم از سرگذشتت بنویسم. شاید پولی برایت جمع شود و بتوانیم تو را برای درمان به خارج بفرستیم.
اولین گزارش از سرگذشت مریم با تیتر «من قلبم را میبخشم» در روزنامه چاپ شد و خیلی زود روزنامه فروخته شد. بعد از آن هم تماسها با دفتر روزنامه آغاز شد. خوانندگان از بلوری میخواستند کمک کند تا مریم نمیرد و برای کمک به او حسابی افتتاح کنند. برخی هم به دنبال آن بودند تا از این جریان برای خود ماهی بگیرند و خود را مطرح کنند. هر روز افراد بسیاری به شاهآباد میرفتند و این آسایشگاه ناشناخته نقل محفل همه بود. اما مریم در این هیاهو کناری ایستاده بود و هر روز یک قدم به مرگ نزدیک میشد. سرانجام دکتر «بارنارد» به ایران آمد. مریم را به دفتر روزنامه کیهان آوردیم. دکتر بعد از معاینه مریم رو به او کرد و گفت: دخترم تو باید زنده بمانی. از مریم و دکتر عکس گرفتیم. دکتر رفت و انگار ماجرا تمام شد. این حرکت برای این بود تا خانوادهها با پیوند اعضا آشنا شوند. برای خارج فرستادن مریم به هر دری زدم. وزارت بهداری آن زمان به هیچ عنوان برای خروج از کشور و معالجه مریم جواب مثبت نمیداد. هر روز مریم رنگ پریده و ناتوانتر میشد. دو هفته دویدم. به هر دری زدم که مریم را به خارج از کشور بفرستیم. مریم داشت میمرد. خبرنگار جوان ناامید شده بود و هیچ راهی برای عمل به قولش نمیدید. در این زمان زنی به نام آزمایش، فرشته نجات مریم شد. این زن صاحب کارخانه آزمایش بود و قبول کرد تمام هزینه درمان مریم را بدهد و حتی چهار صندلی هواپیما برای او رزروکرد. خانم آزمایش البته دو شرط داشت. شرط اول او این بود که پول جمع شده توسط مردم به خانواده مریم داده شود تا آنها با آن مشکلاتشان را حل کنند. شرط دوم هم این بود که هیچ نامی از او برده نشود. خوشحال بلیتها را گرفتم و به آسایشگاه رفتم. مریم را روی تخت سفید زیر درخت اقاقیا دیدم. نفس نمیکشید و انگشتهایش یخ کرده بود. انگار با چشمهایش به من میگفت خبرنگار جوان دیدی نشد. حالا که این خاطره را بازگو میکنم صحنه آن روز و چهره معصوم مریم مقابل چشمانم است.
تفریح با پول خرید خانه
ماجرای خرید خانه توسط محمد بلوری خیلی جالب است. او دو بار از مدیر مسئول روزنامه برای خرید خانه پول گرفت اما یک شبه تمام پول را با همکارانش خرج کرد. «آن وقتها مدیر مسئول روزنامه کیهان از من میخواست که برای خانهام تلفن بگیرم تا اگر حادثهای رخ داد دسترسی به من آسان باشد. موضوع را به همسرم گفتم و او خیلی خوشحال شد. برای گرفتن خط تلفن خیلی تلاش کردم اما موفق نشدم.»
موضوع را به مدیر مسئول گفتم. گفت باید خانهای بخری که تلفن هم داشته باشد. با شنیدن این حرف خندهام گرفت. با اینکه خوب حقوق میگرفتم اما پساندازی هم نداشتم. دکتر مصباحزاده (صاحبامتیاز کیهان) من و حسابدار روزنامه را صدا زد. به حسابدار گفت برای آقای بلوری چک 50 هزار تومانی بنویس. آن روز پول را گرفتم.
شب به همراه همه دوستانم به یک رستوران درجه یک شهر رفتیم و 50 هزار تومان را خرج کردم. چند روز بعد دوباره دکتر صدایم زد و گفت: خانه را خریدی؟ سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم. دکتر وقتی این حالت مرا دید، گفت: «پول رو خوردی؟» وقتی حرفی نزدم فهمید که بله پول را خوردهام. حسابدار را صدا زد و یک چک 50 هزار تومانی دیگر برایم نوشت.»
محمد بلوری این بار هم با گرفتن پول همراه دوستانش به رستوران رفت و تمام پول را خرج کرد. سعی میکرد در تیررس مدیرمسئول قرار نگیرد اما خیلی زود با دکتر مصباحزاده روبهرو شد و مدیرمسئول متوجه شد که خبرنگار جوان دوباره پول خرید خانه را خرج کرده است.
دکتر به خبرنگارهایی که کارهای ویژهای برای روزنامه کرده بودند توجه خاصی داشت گفت همین امروز به بانک معرفیات میکنم که وام خوبی برای خرید خانه بگیری. به بانک رفتم و گفتند نمیتوانیم چنین مبلغی وام بدهیم. دکتر تماس گرفت و همان روز به خاطر من جلسهای در بانک تشکیل داده و تصمیم گرفته شد رقم پرداخت وام را عوض کنند و افزایش دهند. این طوری بود که ما صاحب خانه با تلفن شدیم نزدیکی وزارت کار.
محمد غمخوار / تپش (ضمیمه چهارشنبه روزنامه جام جم)
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد