آن روز بعدازظهر هلیا به اتفاق مامانش به خانه خاله رفته بود و حسابی با بچه‌های خاله‌اش که دوقلو بودند بازی کرد و خوش گذراند. بچه‌ها چندتا بادکنک رنگی داشتند و بازیشان این‌طوری بود که هرکدام‌شان در گوشه‌ای از اتاق می‌ایستادند و یکی از بادکنک‌ها را به طرف هم پرتاب می‌کردند و بادکنک نباید روی زمین می‌افتاد. آنها از بازی خیلی لذت می‌بردند و با هر ضربه‌ای که می‌زدند صدای خنده‌شان هم بلند می‌شد. این طرف و آن طرف می‌پریدند تا بادکنک روی هوا بماند و بازی ادامه پیدا کند. البته مواظب بودند که به خودشان و وسایل اتاق آسیبی نزنند.
کد خبر: ۸۲۰۴۷۶

وقتی کار مامان در خانه خاله تمام شد و تصمیم گرفتند به خانه برگردند هلیا خیلی دلش می‌خواست یکی از بادکنک‌ها را برای خودش بردارد. موضوع را به مامان و خاله‌اش گفت، اول بچه‌ها موافقت نکردند و نمی‌خواستند که بادکنک را به او بدهند، اما وقتی بزرگ‌تر‌ها با آنها حرف زدند راضی شدند که یکی را به هلیا بدهند.

از خانه خاله که بیرون آمدند هلیا توی راه با خوشحالی نخ بادکنک را محکم گرفته بود و مراقبش بود. او می‌خواست که بادکنک قشنگ قرمزش را توی اتاقش یک جای خوب به دیوار بچسباند و هر وقت دوست داشت آن را بردارد و بازی کند. با خودش فکر می‌کرد که اگر روی آن را مثل یک آدمک چشم و دهان و بینی بکشد، خوشگل‌تر هم می‌شود. هلیا تا رسیدن به خانه نقشه‌های دیگری هم کشید تا بادکنکش بامزه‌تر بشود. وقتی رسیدند جلوی در ورودی آپارتمان خودشان ایستاد تا مامان کلید را از کیفش بیرون بیاورد که یک دفعه همسایه واحد کناری به همراه پسر کوچکش که امیرطاها نام داشت از راه رسیدند. مادرها مشغول حرف زدن شدند و پسرک که هنوز خوب نمی‌توانست حرف بزند با لحن کودکانه‌اش از هلیا خواست تا بگذارد به بادکنک دست بزند، اما او بادکنک را عقب کشید و گفت: مال خودمه، دست نزن. پسرک چند بار سعی کرد خودش را از دستان مادرش جدا کند و به سمت هلیا بیاید و به بادکنک دست بزند، اما موفق نشد. بنابراین شروع کرد به نق زدن و پشت سرهم می‌گفت: از اونا می‌خوام، از اونا می‌خوام. اما مادرش او را دعوا کرد و همین باعث شد ساکت و آرام سرجایش بایستد. ولی همچنان مظلومانه و با حسرت به بادکنک نگاه می‌کرد. بچه بدون هیچ حرکتی فقط بادکنک را نگاه می‌کرد. کمی دلش برای او می‌سوخت و با خودش می‌گفت که ‌ای‌کاش یک بادکنک دیگر هم داشت و به او می‌داد. اما چه کار می‌توانست بکند چون او همین یک دانه بادکنک را داشت. هلیا زیرچشمی و یواشکی به پسر نگاهی انداخت و دید که همان طور آرام ایستاده و با چشمان کوچکش بادکنک را نگاه می‌کند. مادرها از هم خداحافظی کردند و او نمی‌دانست چه کار کند. نمی‌توانست از بادکنک قشنگش بگذرد و ناراحتی آن بچه هم اذیتش می‌کرد. امیرطاها و مادرش تا چند لحظه دیگر به خانه شان می‌رفتند و او باید سریع تصمیم می‌گرفت. خیلی برایش سخت بود، اما نفس عمیقی کشید و صدا زد: خاله! بعد کمی جلو رفت و دستی به سر امیرطاها کشید و با مهربانی بادکنکش را به او داد و گفت: بیا مال توباشه برو باهاش بازی کن؛ فقط مواظبش باش که نترکه!

رضا بهنام

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها