لعنت به سیگار که شوهرم را گرفت

ماهرخ منتهایی هستم، پیرزن86 ساله؛ تشت آفتاب عمر من لب بوم است و همین امروز و فرداست که بیفتد پایین و بعد هم در یک ‌وجب جا خاکم کنند و فاتحه. عمر است دیگر مثل آب قنات می‌ماند بالاخره یک روز تمام می‌شود. من هم منتظرش هستم، مثل شوهرم، خواهرم، بالاخره که چی؟
کد خبر: ۸۱۹۳۲۰

من یک خواهر داشتم و دو برادر، همه‌مان در روستا به دنیا آمدیم. خواهرم خورشید بچه اول بود که دو سال پیش به رحمت خدا رفت و بعد من و برادرم علی که آن هم عمرش را داد به بچه‌هایش و آخر سر هم حسن.

پدرم «غلامرضا» کشاورز بود و سه چهارتا باغ و زمین داشت که کفاف زندگی ما را می‌داد، کنار کشاورزی در حمام روستا دلاکی می‌کرد و دندان‌های خراب مردم را هم می‌کشید، در جوانی فوت کرد، شاید پنجاه سال هم نداشت، خدا رحمتش کند، وقتی رفت اوضاع زندگی مان به‌هم ریخت. مادرم مجبور شد خودش بیل به دست بگیرد و هوای باغ و زمین را داشته باشد، کنار آن هم نان بپزد و قالی ببافد که زمین، باغ و دو تا خانه‌ای که داشتیم را از دست ندهیم. ما هم کمکش می‌کردیم، قالی می‌بافتیم، آبیاری می‌کردیم، کشاورزی می‌کردیم تا مجبور نشویم برای چند کیلو گندم و جو، ملک و املاکمان را بفروشیم. آخر آن‌وقت همه چیز ارباب و رعیتی بود، در چشم به‌هم زدنی هر چه داشتی از چنگت می‌کشیدند بیرون و تمام.

بچگی‌های ما همین بود و بس. دلخوشی‌هایمان به شعر خواندن روی دارقالی و بازی کردن با دخترهای همسن و سالمان در کوچه باغ‌ها در یک بعدازظهر جمعه و چند روز تعطیلی عاشورا و تاسوعا بود. بچگی نکردیم که بخواهد یادم مانده باشد که برایت تعریف کنم.

مادرم اعتقادی به شوهر دادن ما نداشت، می‌ترسید که ما برویم تنهایی از پس زمین و باغش بر نیاید، چون برادرهایم کوچک بودند و نمی‌توانستند کمکش کنند، مثلا خواهرم را به زور در بیست سالگی شوهر داد، آن سال‌ها این سن و سال خیلی بود وقتی دخترها نهایتا دوازده سیزده سالگی می‌رفتند سر خانه و زندگی‌شان. با من هم همین کار را کرد، یکی از هم کوچه‌ای‌هایمان وقتی در بیست و یکی دوسالگی آمد خواستگاریم گفت: «نه! این نه مادر دارد نه پدر، نه عرضه کار کردن، تو را گشنه و تشنه نگه می‌دارد.» بنده خدا رفت بعد از یک سال آمد، باز هم جواب منفی داد، آخر سر هم به زور حرف در و همسایه قبول کرد و من با دخیل ازدواج کردم.

مادرم بابت هر چیزی بهانه می‌گرفت، یک‌بار می‌گفت کس و کار ندارد، بار دیگر می‌گفت عرضه ندارد و بی‌زبان است، یک بار می‌گفت رفته تهران چه کار کند؟ خلاصه هزار و یک دلیل می‌آورد که تو باید از شوهرت جدا شوی. آن موقع‌ها طلاق گرفتن قبح داشت، خیلی زشت بود، یکی دو نفر بیشتر در روستا نداشتیم، ولی مادرم اصرار داشت و من هم قبول کردم و قرار شد وقتی برگشت برویم برای طلاق.

قابله‌ای در ده داشتیم که زن خوبی بود، فهمیده بود که می‌خواهم طلاق بگیرم، یک‌بار من را در کوچه کنار کشید و گفت که «ماهرخ طلاق نگیری‌ها، ضرر می‌کنی، مادرت دنبال لج و لجبازی است، می‌ترسد بروی سر خانه و زندگی‌ات و نتواند از پس کارهایش بر بیاید.» آن شب خیلی فکر کردم دیدم بی‌راه هم نمی‌گوید، اگر طلاق بگیرم مردم هزار حرف و حدیث می‌سازند و بعد هم دیگر خبری از شوهر خوب نیست، صبح بیدار شدم گفتم ننه! من می‌خواهم با دخیل زندگی کنم. این را بگو، بلا بگو. دو تایی با خواهرم شروع کردند به ناسزا و فضیحت و داد و بیداد ولی از حرفم کوتاه نیامدم و گفتم مرغم یک پا دارد، ولی مادرم راضی نمی‌شد که نمی‌شد. قرار بود یکی از خانه‌های پدری را بدهد من بروم داخلش زندگی کنم، نداد و گفت حالا که می‌خواهی با دخیل زندگی کنی، برو برایت خانه بگیرد.

بدون عروسی و هیچ مراسمی رفتیم در یک اتاق خانه پدری دخیل که در کوچه خودمان بود، شروع کردیم به زندگی، خواهر‌شوهر‌هایم هم آنجا زندگی می‌کردند. خوب آن هم سختی‌های خودش را داشت، خواهر بزرگش خیلی به من دستور می‌داد و زور می‌گفت البته من هم کم نمی‌آوردم و جوابش را می‌دادم تا این‌که مادرم بعد از یک‌سال دید من حامله‌ام و شوهرم هم که خوب کار می‌کند، دلش به رحم آمد و گفت بیا در خانه خودمان زندگی کن.

یک طرف حیاط من بودم و طرف دیگر خاله مادرم. شوهرم تهران کار می‌کرد و من روستا. او کارگر بازار بود و من قالیباف. روز و شب می‌بافتم و بچه‌داری هم می‌کردم، کمک حال مادرم هم بودم. کار کردیم و کار کردیم و کار کردیم تا یک زمین خریدیم آن طرف ده، تا یک باغ خریدیم داخل ده، تا خانه خریدیم تهران، تا زمینمان را خانه کردیم. چقدر من قالی بافته باشم بس است؟ چقدر شوهرم تهران زحمت کشیده باشد چه؟ آن وقت هم که برگشت روستا، همین طور، باغداری و گله‌داری و گندم کاری و... دختر و پسرهایمان هم بزرگ شدند هم همین‌طور، کمکمان کردند، آنها هم کم زحمت نکشیدند.

خدا به من بچه‌های خوب داد. پسر خوب، دختر خوب. درس خواندند برای خودشان کسی شدند، زن گرفتند، تک‌دخترم شوهر کرد، همه خوب، همه عالی. ما کمکشان کردیم، خودشان هم همت کردند.

شوهرم هشتاد سالش که بود سرطان ریه گرفت و فوت کرد، از بس سیگار کشید. خدا رحمتش کند، کم با هم یکی به دو نکردیم، اما دلمان پیش هم بود و این زندگی را با هم ساختیم، کم نگذاشت برای زندگی‌ام خدا هم آن دنیا برایش کم نگذارد، من که حلالش کردم اگر دلخوری و حرفی بود، خدا هم گناهایش را ببخشد.

حالا شش سالی هست که تنها زندگی می‌کنم، صبح زود بعد از نماز می‌روم داخل باغ، خودم درخت‌ها را هرس می‌کنم، کودشان می‌دهم، برگ‌های خزان زده‌شان را جمع می‌کنم، علف‌های هرزشان را می‌چینم، آب‌شان می‌دهم تا مهر و آبان که به من انار بدهند. کمی از انارها را برای بچه‌های خودم نگه می‌دارم و بقیه را هم به دلال می‌فروشم. در آمدش بد نیست، سالی چند میلیون نصیبم می‌شود. یکی دو باغ دیگر هم در داخل روستا و بیرون داریم که هفته‌ای یک‌بار به آنها هم سر می‌زنم و نگهداریشان می‌کنم، بالاخره درخت‌اند و گناه دارند، درست است اینجا کویر است و آب کم، اما انارهای خوبی دارد و اگر به درخت‌ها برسیم، محصول خوب می‌دهند.

چند سالی بود که زمستان‌ها می‌آمدم تهران، پیش بچه‌هایم. دو شب خانه این، چهار شب خانه آن، یک هفته اینجا ولی دلم نمی‌افتاد، سختم بود، دوباره برمی‌گشتم روستا. آنجا هم تنها بودم، شب‌ها از ترس خوابم نمی‌برد، حوصله‌ام سر می‌رفت، سوار اتوبوس می‌شدم و می‌آمدم تهران. مثل مرغ سرکنده بودم. خانه خودم مستاجر داشت، به پسرها گفتم برایم خانه بگیرند، حالا هر وقت اینجا هستم، خیلی خوب و راحت می‌روم داخل خانه خودم و بچه‌ها و نوه‌هایم می‌آیند دیدنم. هر وقت دوست داشته باشم می‌خوابم، هر وقت دوست داشته باشم نماز می‌خوانم، تلویزیون می‌بینم. این‌طوری خیلی هم بهتر است.

هنوز هم خدا را شکر سرپا هستم، الان هم بنا دارم برگردم کچو سر باغ و زمینم، امسال کم‌آبی است و اگر به درخت‌ها نرسی از تشنگی می‌سوزند و از بین می‌روند. آخر می‌دانی ننه، انار قرمز وقتی تشنگی بخورد و خشک شود از کله‌اش دود سیاه می‌آید بیرون. خدا کند امسال پاییز باران بیاید و خشکسالی تمام شود. ما مردم کویر چشممان به آسمان است و دستمان رو به خود خدا دراز.

راوی: فهیمه سادات طباطبایی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها