در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
آیینه میلرزد یا بغضهای من؟ چه چیز این چهره اینقدر غمگین است که آیینه با او روراست نیست؟ کجای تقدیر این بغضها نشستهای که هر چه درد زاده میشود میلادش روی گونههای من پایکوبی میشود؟ کجای این بهانهها تو را آنقدر بلند خواندهام که گوشهایت دیگر مرا نمیشنود؟ در جواب کدام آمدنت آمین نگفتهام که غضب صدایت دوباره چشمهای مرا در آیینه ترسانده؟ دوباره پلک میزنم... دوباره آیینه میلرزد. باید بدهم درست کنند این آیینه را؛ خراب است. هر وقت که به او نگاه میکنم میلرزد.
مریم فرامرزیتبار
از آنجا که میگن برای تشخیص درست باید همه جوانب رو در نظر داشت، مامانبزرگم میگه: «ننه جون، از باب تست و آزمون میگمااااا! برو به یکی دو تا آینة دیگه هم یه نظری بنداز، اگه اونام زهرهترک شدن و شروع کردن به لرزیدن، دیگه باس نتیجه بگیری بیچاره آینههه حق داشته و در نتیجه باس خودت رو بدی درست کنن!»
عشق بیشتر، ادعای کمتر
1-حاصلضرب عشق در ادعای عاشقی همواره مقداری ثابت است. هر چه عاشقتر باشی، ادعایت کمتر است.
2-حقارت آنجا بود که وقتی داشت میرفت، گفتم: با همین دلم نفرینت میکنم. پوزخندی زد و گفت: نفرین از ته دل که باشد میگیرد. من که دلت را شکستهام، با چه میخواهی نفرین کنی؟
3-از بودن در کنارت اکنون حس خوبی ندارم. مثل همان روزهایی است که با روباه مکار و پینوکیو میرفتیم و سکه میکاشتیم تا سبز شود. اکنون حس میکنم تو سکههای عشق را به من دادهای تا در باغچة نفرت بکارم تا سبز شود. میدانم که داری بر سرم شیره و گول میمالی اما عاشق که باشی، دوست داری مدام گول به سرت بمالند!
4-خوب شد با تو آشنا شدم. حالا حریف دلم هستم. چگونه؟ هر بار بهانه میگیرد به دلم میگویم هیسسس، ساکت، وگرنه میدهمت دست او! از ترس روزهایی که دست تو بود و سختیهایی که کشیده، ساکت و آرام مینشیند گوشهای.
احسان 87
از روباه مکار هم مکارتر بوده اون که نفرینت کرده؛ نه... جان من یه نگاه مجدد و دقیقتر بنداز... نامرد حساب همه چیز رو کرده بودههاااا! ضربة کارگر و کاری و کارآ و خلاصه که از این جور کارا، دقیقاً به همین میگن و بس! نه راه پیش میمونه برا آدم، نه راه پس!
طعم عسل با مزه تنهایی
تمام نامها چیزی از اسم تو دارند؛ مثل مکثی پرمعنا میان برجستگی دو آوا. با این حال، هیچکسی نیست که وقتی صدایش میکنم طعم دهانم عوض شود. مثل طعم عسلی که باید از زنبور کارگر پرسید [وقتی] که شهدی را فرسنگها، از گلی به گل دیگر، به دوش میکشد. از خانه بیرون بیا، باران بند آمده است. نگاه کن به تصویرت در چالههای پرآب کوچک کوچهها که انعکاس بیمهری را به رخ میکشد. درست است چترهای کاغذی خیس میشوند اما من با همین چترها دوستت دارم و این، درد کمی نیست.
تو عابری عادی در خیابانهای تنهایی نیستی، شاید فرشتهای هستی که بالهایش را پشت مانتو سیاهش پنهان میکند. این شعرها هر چقدر هم خوب باشند نمیتوانند دلتنگیام را بیان کنند. ببین تقلای باد بر موهایت چه بر سر من میآورد. میخواهم سکوت کنم و غرور مردانهام را حفظ کنم ولی احمقانه است؛ چون شعرهایم آنقدر ساده هستند که کودکانه دوستت دارم را فریاد میزنند. پس به چشمهایم نگاه کن و لبخند بزن؛ میخواهم پرانتز لبانت همیشه باز باشد.
وحید علیدوستی، 24 ساله از شهرکرد
باقلوای خیال
دلم کمی آرامش میخواهد؛ یک بغل و یک تو. در کنارت، آرامشی تکرارنشدنی را تجربه میکنم، با نفسهایت مست میشوم و فارغم از مشکلات و سختیهای دنیا. فکر نمیکنم چیز زیادی خواسته باشم از دنیا؛ تو کنارم باش، به همه چیزی که خواستهام رسیدهام. تو باش، من مشکلات را با پستیها و بلندیهایش هموار میکنم. تو فقط باش و ایمان داشته باش به فردای بهتر در کنار یکدیگر.
سید محمدرضا حیدری، 19 ساله از شهرکرد
تصمیم استراتژیک
گاهی باید بگذاری آدمها بیایند بنشینند روبرویت و به تو دروغ بگویند! تو خودت را به حماقت بزنی و حرفهایشان را باور کنی. آنها به حرفهایشان آبوتاب بدهند و تو به نشانه تائید سر تکان بدهی و لبخند بزنی؛ بگذاری بنشینند کنارت، پا را روی آن یکی پا بیندازند و دروغ بگویند، گره روسریشان را ببندند و دروغ بگویند، یقه لباسشان را مرتب کنند و دروغ بگویند، حرفهای خوب بزنند و دروغ بگویند و تو لبخند بزنی و سر تکان بدهی. خودت را به حماقت بزنی تا آنها راحتتر دروغ بگویند. بگذاری امتحانشان را پس بدهند؛ بعد، تصمیم با توست؛ میتوانی آیینه شوی تا چهرة هزارتوی خود را در تو ببینند و تو را بشکنند، یا قبل از اینکه لکدارت کنند آیینهات را برداری و بروی.
زهرا فرخی، 35 ساله از همدان
انگار تن تو هم یه جورایی (البته با رعایت مسائل شرعی قضیه!) خورده به تن فامیل دور خودمونها! تصمیمت استراتژیکتر و فامیل دورتر میشد اگه وقتی آیینهت رو برمیداری تا بری، زیر لب هم زمزمه کنی: «یه عده آدمم هستند که میفهمن نفهمن اما نمیفهمن که میفهمیم نفهمن»! فامیل باشه یا غریبه، دور باشه یا نزدیک، کلاً میشوره و میبره با خودش!
من و عشق و کوچ
10 سال از خاطراتم را گذاشتهاند برای فروش. 10 سال از کودکی و نوجوانیام را گذاشتهاند حراج! برای غریبهها، کسانی که نمیشناسم، اعتماد ندارم بهشان و غیر ممکن است تصور اینکه با این ده سال چه خواهند کرد؛ آن را عوض میکنند، ادامه میدهند یا از نو میسازندش؟
چند شب است که این اشکهای حسود نمیگذارند بخوابم؛ حتی فکر اینکه یک ثانیه چشمم را از جایجای این خاطرات بگیرم عذابآور است. میترسم؛ میترسم اگر مرور نشوند پاک شود تصویرشان از آلبوم ذهنم و آنگاه فقط حسرت بر قلبم سنگینی کند. نمیتوانم چشمم را از خانهای بردارم که ده سال از زندگیام را با ساختن آن ساختم. [...] من تنها پرندهایام که با اینکه هنوز کوچ نکردهایم عجیب برای خانهمان دلتنگم. مثل مسافرانی که برای دیدنش میآیند، به در و دیوار آن، به جایجای آن که برایم خاطره ساخته خیره شدهام. دعواها، شیطنتها، بازیکردنها، زمینخوردنها، بگوبخندها، همه و همه از مقابل چشمانم میگذرند.
خداحافظ درخت ازگیلی که به یُمن رفتنمان بعد از ده سال میوه دادی! [...] خداحافظ درخت گیلاسی که شکوفههایت کاردستی پیک نوروزیام را تکمیل میکرد! خداحافظ درخت گردویی که شمارش کفشدوزکهایی که روی تنهات راه میرفتند سرگرمیام بود [...] دارم میروم که خاطرات تازهای را در جایی جدید بسازم. هوم... فکر میکنم چند وانت برای بردن این خاطرات کافی باشد.
اشیمشی
اونجور که تو از این خاطرات و درختا و گل و بلبلای توی باغچه و حیاط این خونة نوستالژیآور گفتی، دیگه کار از وانت و کامیون و هیژدهچرخ هم گذشته، باس یه قطار باربری رو واگنواگن پر کنی، بقیهش رو هم بیخیال شی دیگه.
فاجعه
این منم. همان که چشمانم هر پریشانی را آرام میکرد. این منم، همان که هر کس نگاهم میکرد، همیشه لبخند میدید. این منم، همان که همیشه اشکهایم پشت لبخندم پنهان میشد. آری، همانم که هر بار مسخره میشدم، بیسروصدا خودم را به کری میزدم. همان که حالا در اذهان، نماد بارز انسان نادانم. این منم... دقیقاً همان که حالِ صدها نفر را صدها بار خوب کردهام. هر کس که غمی داشت، گریهای داشت، با همان لبخند پذیرفتمش و آرامش کردم؛ حتی اگر حرفهایش لجم را درآورده! حتی اگر از او عصبانی بودم یا... بله، خودم هستم؛ همان که حالا سرشار از غصه و ناراحتی و دلشکستگی اینجا نشستهام. همان که داغ دلم را هی تازه کردهاند. نشستهام و برای فاجعهای که برایم رخ داده زارزار گریه میکنم. آری... این منم.
تازهوارد
بختک
تار عنکبوتی اینجاست. کنج این سقف کوتاه خانة روستایی؛ اما هرگز عنکبوتی را آنجا ندیدهام. دوست من اینجا زندگی میکند و من همیشه دنبال بهانهای میگردم تا چند روزی اینجا به او ملحق شوم. از پنجرة چوبی، محوطة جلوی خانه را نگاه میکنم. چمنها بلند شدهاند و گلهای خودروی بنفش، جابجا، میانشان قد کشیدهاند.
راه سنگفرش چون ماری پیچان در میان علفها از چشم پنهان شده است. از پشت زبانگنجشک پیر، دوستم نمایان میشود. همچنان که عصایش را به شاخههای درهمفرورفتة درختها میزند، به چوب سیگار عتیقهاش پک میزند و غرق تفکر به سمت خانه میآید. خورشید در حال غروب است و ذرات گرد و غبار و حشرات ریز در نور نارنجیرنگ غروب، بیهدف به این سو و آن سو میروند.
به پنجره نزدیک میشود اما متوجه حضور من نمیشود. به سمت در، راهش را کج میکند و من دیگر قادر نیستم او را ببینم. در باز میشود و بوی توتون در اتاق میپیچد، مرا میبیند و میگوید: «آه، تو اینجا هستی؟»
منتظر جوابم نمیماند. آن خط اخم آشنا دوباره میان دو ابرویش ظاهر شده است. به سمت تنها میز اتاق میرود؛ میزی که هم برای نوشتن و هم برای غذا خوردن از آن استفاده میشود. قبل از نشستن برمیگردد، از رف گوشة اتاق کاغذ و قلمی برمیدارد، با پشت دست خردههای نان را از روی میز پس میزند، چوب سیگارش را روی بشقاب از ظهر مانده میگذارد و صندلی قدیمی از چوب سرخدار را عقب میکشد. دکمههای جلیقهاش را باز میکند و بآرامی روی صندلی مینشیند. دستهایش را چلیپاوار در هم فرو میبرد و به روبرو خیره میشود.
نیم ساعت بعد، او هنوز هیچ حرکتی نکرده است. آهی از سر حسرت، سکوت اتاق را میشکافد. دستِ خشکشدهام به سمت کلید برق میرود و نوری زننده تمام زوایای اتاق را دربرمیگیرد. بیصدا به سمت تخت چوبی میروم و بآرامی دراز میکشم. صدای جیرجیر خفیف تخت بزودی به سکوت میگراید. برای بار هزارم به تار عنکبوت نگاه میکنم که همچنان خالیست.
شیوا
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
رییس مرکز جوانی جمعیت وزارت بهداشت در گفتگو با جام جم آنلاین:
گفتوگوی «جامجم» با سیده عذرا موسوی، نویسنده کتاب «فصل توتهای سفید»
یک نماینده مجلس:
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»: