بعضیا دماغشون رو سربالا عمل می‌کنن. چیزی که من می‌بینم: دو تا سوراخ! چیزی که اونا می‌بینن: مد!
کد خبر: ۸۱۲۵۹۵

بعضیا گوشاشون رو خرگوشی عمل می‌کنن. چیزی که من می‌بینم: آدم فضایی‌ها حمله می‌کنن! چیزی که اونا می‌بینن: مد!

بعضیا در حد لیگ جهانی والیبال آرایش می‌کنن. چیزی که من می‌بینم: دراکولا وارد می‌شود! چیزی که اونا می‌بینن: مد!

بعضیا ساعت 4 صبح بلند می‌شن، سوسیس ـ تخم‌مرغ می‌زنن، از ساعت 7 می‌زنن بیرون، تا حداقل 1 ـ 2 شب با بی‌ام‌و رفقا می‌رن ددر، خط مامی و ددی رو می‌ذارن تو لیست سیاه، دوستاشون رو با «جانم» و «عزیزم» صدا می‌زنن، شبا تو گودبای‌پارتی‌ها ول می‌چرخن تا فردا. چیزی که من می‌بینم: بیکار و بی‌عار می‌چرخیم! چیزی که اونا می‌بینن: مد!

سلامتی بعضیا که خوبن، درس می‌خونن، تفریحشون بجاست، واسه مامان و بابا «فرزند»ند و واسه دوستا «دوست». همیشه موفقند و همه راضی‌اند ازشون. چیزی که من می‌بینم: چیزی که باس مد باشه. چیزی که بقیه می‌بینن: دمده!

اشی‌مشی

کابوس شبانه

این روزها در همایش «بیایید خواب‌های مردم را آشفته کنید» شرکت می‌کنم. آن‌هم در ساعات مرده! مجری مراسم هر بار که مجلس توسط عزیزی مستفیض می‌شود، با عبارت «بزن کف قشنگه رو» به استقبالش می‌رود. دوره‌گرد، طالبی‌هایش را حراج کرده. از سیستم اتومبیلی، آهنگ «دوبس‌دوبس» پخش می‌شود. گربه‌ها پشت دیوار میومیو می‌کنند. پشه‌ها هم که پای ثابت مراسمند. من البته مهمان افتخاری جمع هستم.

بالش را روی صورتم می‌گذارم. باز هم بدخواب شده‌ام!

زهرا فرخی، 34 ساله از همدان

شال قرمز

مث شالی که سر کردی‌/‌ روزام با فکر تو سر شد‌/‌ حالم قبل از تو بهتر بود‌/‌ شاید این‌جوری بهتر شد‌/‌ مث یه روح سرگردون‌/‌ تو این خونة مخروبه‌م‌/‌ خیالی نیست تو خوشبختی‌/‌ تو خوش باشی، منم خوبم‌/‌ هوا ابره... نمی‌باره‌/‌ مث حالی که من دارم‌/‌ می‌دونی خیلی وقته من‌/‌ به این برزخ گرفتارم‌/‌ کاش انقدرا دوسم داشتی‌/‌ که من آزار نمی‌دیدم‌/‌ من از حسی که بین ماست‌/‌ هنوز چیزی نفهمیدم‌/‌ هنوزم خنده‌های تو‌/‌ مث طنین بارونه‌/‌ یه روز حقم رو می‌گیرم‌/‌ از این دنیای وارونه‌/‌ ازت تصویری که داشتم‌/‌ درست عکس این احساس بود‌/‌ تو اون شالُ هنوز داری‌/‌ کی رو این شال، حساس بود؟

پیمان مجیدی معین

کابوس شبانه

این روزها در همایش «بیایید خواب‌های مردم را آشفته کنید» شرکت می‌کنم. آن‌هم در ساعات مرده! مجری مراسم هر بار که مجلس توسط عزیزی مستفیض می‌شود، با عبارت «بزن کف قشنگه رو» به استقبالش می‌رود. دوره‌گرد، طالبی‌هایش را حراج کرده. از سیستم اتومبیلی، آهنگ «دوبس‌دوبس» پخش می‌شود. گربه‌ها پشت دیوار میومیو می‌کنند. پشه‌ها هم که پای ثابت مراسمند. من البته مهمان افتخاری جمع هستم.

بالش را روی صورتم می‌گذارم. باز هم بدخواب شده‌ام!

زهرا فرخی، 34 ساله از همدان

کوری

شرایط نابرابری‌ست. در سراسر چرخش روز و روزگارم، تو واقعیت بازتاب‌شده از هر تصویر موجود در لحظه‌هایم هستی. هر آنچه تصویر است، بازتاب واقعیتی‌ست به نام تو، در خیال من. همه چیز رنگ تو را دارد. برای ندیدنت باید تا همیشه چشمانم را ببندم اما... خیالم، درونم و احساسم را چگونه کور کنم؟

حداقل بگو دیگر ننویسم! بگو سکوت کنم! درست مثل خودت. بگو که از نوشته‌های بی‌معنی و نامفهومم که همگی با تو بیگانه هستند، خسته شده‌ای. بگو سکوت کنم.

اسما حیدری از اصفهان

خب حالا اون نگفته، تو خودت سکوت کن! حتماً باس یه چوب و چماقی بالا سر آدم باشه؟ می‌خوای بگم مامان‌بزرگم با وردنه‌ش بیاد بالا سرت واسته و در حالی که سلاح سرد خودش رو توی دستاش تکون می‌ده، نگاه‌های «جُم بخوری با همین ابزار کارآمد می‌کوبم تو ملاجت» بهت بندازه؟! نه... می‌خوای؟! بگم؟ هیس! دهع!

چیزی که عیان است

چیزی که عیان است، چه حاجت به بیان است؟‌/‌ مسکن، سفر خارجه و پورشه، گران است‌/‌ الباقی اجسام که بر روی زمین است‌/‌ از جملة اقلام کم‌وبیش گران است‌/‌ آن جوجه پراید هم که آموخته پرواز‌/‌ چشمم ز تماشای صعودش نگران است‌/‌ نومید مشو ز نرخ کالا ای دوست‌/‌ نومید شدن موجب درد و سرطان است‌/‌ آفتابه و سنگ پا و لیف و کیسه‌/‌ امید که با جیب من و تو مهربان است.

زینب فخار، 28 ساله از کاشمر

مامان‌بزرگم می‌گه: ننه جون یک موردی رو که سهواً یا عمداً، کلاً یا جزواً توجهی بهش نداشتی، جون آدمیزاده که از قضا خیلی هم مفت و مجانی و ارزان است! می‌گه من خودم با همین وردنه‌م بارها تا مرز تخمین قیمت پیش رفته‌م و مظنّه دستمه!

الو... 115؟

1 ـ مدام به من می‌گفت رابطه با تو درست نیست. می‌گفت تو برایم کوچکی؛ هیچی. گفتم باشد، من می‌روم اما یک قول بده، نه از آن قول‌های مردانه! یک بار هم مثل من جوجه اردک زشت باش و قول زنانه بده که مرا از یادت با جرم‌گیر پاک نخواهی کرد.

2 ـ حوله را دور خودم می‌پیچم. بلند داد می‌زنم و از حمام بیرون می‌آیم و می‌گویم: اورکا... اورکا! هیچ‌کس در خانه نیست. آخر من تنهاترینم. روی پیج یکی از صفحات اجتماعی‌ام می‌نویسم: با او که قدم می‌زدم، ثانیه‌ها با هم مسابقه داشتند برای گذشتن از خط پایان. اگر مدتی دیگر با او گپ می‌زدم تمام شن‌های ساعت‌های شنی هم تمام می‌شد! زمان هم دشمن ماست. حالا که از من متنفر است، انگار به پای ثانیه‌ها کیسة شن بسته‌اند. انگار زمان نمی‌گذرد. کسی پایین پستم نوشت: دکتر آشنا سراغ دارم...!

احسان 87

تکلم خیال

آخرین روزِ خسته را یادت هست؟ همان آخرین خداحافظی [را]؟ چه بوی خوشی می‌داد آن لابلای موهایت! یادت می‌آید آن پیراهن سبز روشنت و آن پروانه‌های قشنگ روسری‌ات را؟ عکسی در قاب با ورق‌پاره‌های بی‌نشان که گمان می‌کردم باد، همة آنها را با خود به سرزمین دلتنگی‌ها برده است.

دیدی؟! دیدی شبی در توهمی از نبودنت آب آمد و از سرم گذشت و من دقایق دیرباور سخت را با گریه گذراندم و نیامدی؟ راستی هیچ می‌دانی من در غیبت پررمزوراز تو چقدر ترانه سرودم؟ چقدر نامه نوشتم که حتی یک خطش به مقصد نرسید؟

شاید هم رسید... اما وقتی که دیگر هیچ‌کسی در خاموشی خانه، خواب بازآمدن مسافر خویش را نمی‌بیند. حالا بیا به بهانه‌ای تمام این شبِ پرگریه را پیش از آن که به تقدیرم قدم بگذاری تمام کن.

وحید علیدوستی، 24 ساله از شهرکرد

شانه کشیدن بر سر خاطرات

من این‌جا در کنار آخرین نفس‌هایت زنده‌ام. همان‌هایی که به نفع مرگ کنار کشیدند و خلاصة خنده‌هایت را در گوشه و کنار کنایه‌های مرگ از نیستی جا گذاشتند. در سوگ تو سایه‌ها سنگینند و لحظات نفس‌بریده. تو اینک رفته‌ای بی‌آن‌که بدانی خاطره‌ها برای بقا به بودنت نیازمندند. خیالت آسوده. حضور تو در بغض‌های من، روی گونه‌هایم هر روز زمزمه می‌شود؛ مبادا دل مهربانت از خیال فراموشی برنجد. در این ثانیه‌های هراسان، هر چه بودنت دورتر می‌شود، نبض ساعت‌ها کندتر می‌زند و چه می‌شود اگر امشب، زمان در بغض‌های من بشکند؟ رفته‌ای و واژگان دیگر معنا نمی‌شوند و چه دلگیر است کشیدن چشم‌ها به سوی تو، وقتی که لمس بوسه‌هایت امشب به اندازه یک لحظه دوباره بودن، دور است.

من امشب غمگینم. پشت هر پرده از این بغض‌ها خیالی نشسته که با دست‌های تو قهر است. تو رفته‌ای... بی‌آن‌که بدانی یادت هر روز در آیینة قدی کنار خانه، شانه می‌خورد.

مریم فرامرزی‌تبار

یه چن تا تعبیر خوب داشتی‌هاااا... مث همین شانه خوردن یاد توی آیینه قدی کنار خونه. آففرین. تا می‌تونی این تعبیرها رو –البته درست و درمون، نه نامفهوم و دور از ذهن ـ توی متن‌های خودت جا بده.

اسارت

صدایی مدت‌هاست در گوشم می‌پیچد‌؛ آزاردهنده است. برایم از روزهایی می‌گوید که دیگر نیستی، می‌روی و من تنها می‌مانم، با مشتی خاکستر که روزی قلبم را شکل داده بودند.

برایم از ترس می‌گوید؛ ترس از عاشق شدن و سعی می‌کند قانعم کند که عشقی در کار نیست و از فراق سردمداران عشق، لیلی و مجنون، شیرین و فرهاد، می‌سراید.

من با تمام وجودم عاشق می‌شوم... عاشق تو. نه از مشتی خاکستر خبری هست و نه از فراقت. تنها آرامش و محبت است که جاری‌ست و حالا می‌فهمم چرا آخر قصه شاهد حق، کلاغ، هیچ‌وقت به خانه‌اش نرسید؛ زیرا لیلی و مجنون هم می‌ترسیدند قلب حسودی، خوشبختیشان را به اسارت بگیرد.

دریا بابادی از شهرکرد

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰
فرزند زمانه خود باش

گفت‌وگوی «جام‌جم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر

فرزند زمانه خود باش

نیازمندی ها