من فقط یک آرزو دارم یکی، سایه تحریم‌ها از سر مردم این مملکت برداشته شود و ارزانی برگردد به بازار و مغازه‌ها. زن و مرد دم غروب دست به دست هم بیایند
کد خبر: ۸۰۷۳۰۴
تأملات شنیدنی یک قصاب

راسته بازار ما برای خرید، سبدهایشان را پر از میوه، گوشت و آجیل کنند، وقتی اینجا قدم می‌زنند، بخندند و شاد باشند.

سیف‌الله شیخانی هستم، متولد سال 1348 در شهرستان کهریزه مریوان. خدا اموات همه را رحمت کند و پشت بندش مادربزرگ بنده را، زن خیلی خوبی بود. در نبود مادرم برایم مادری می‌کرد و حسابی هوایم را داشت.
مادرم سر زایمان من فوت کرد و مادربزرگ زیر پر و بال من را گرفته بود. دائم یک بشقاب غذا دستش بود و روبه‌روی من نشسته بود که غذا بخورم یا در جیبم میوه‌هایی را که خودش خشک می‌کرد می‌ریخت که در کوچه وقتی با بچه‌ها بازی می‌کنم، یواشکی نوش‌جان کنم، کار را به جایی رسانده بود که در هفت سالگی 35 کیلو شده بودم و همکلاسی‌های مدرسه می‌گفتند سیف غولک.

کودکی‌های من همزمان شد با جنگ، خیلی خوب یادم هست که تانک‌های عراقی وارد خاک کهریزه شدند. همه روستا در عرض یک ساعت خالی شد. مردم به سمت مریوان و روستاهای اطراف می‌دویدند. آنها که زرنگ‌تر بودند پول، طلا و چند دست لباس هم برداشته بودند. صحنه‌های عجیب و غریبی بود. هواپیماهای عراقی بالای سرمان بودند و تانک‌ها پشت سرمان. خیلی ترسناک بود. چند نفری از اهالی روستا هم کشته شدند اما خانواده ما جان سالم به در برد، با هزار بدبختی خودمان را به مریوان رساندیم و بعد از مدتی هم عازم خرم‌آباد شدیم.

واقعا جنگ خوب نیست. خدا لعنت کند صدام را که باعث و بانی این بلای شوم شد. شما نگاه کن! هنوز هم مردم مریوان نتوانستند از این جنگ کمر راست کنند، چقدر جوان‌هایمان رفتند و خانواده‌ها نابود شدند به کنار، امان از مین، امان از مصیبت‌هایی که به بار می‌آورد، امروز می‌بینی پسربچه در کوچه بالا و پایین می‌پرد و شیطانی می‌کند، دو ماه بعد هم عصا به دست دارد بی‌صدا راه می‌رود. خود مردم عراق هم نتوانستند سر بالا کنند در بین مردم در و همسایه، مگر توانستند؟ این عراق چند سال است که درگیر جنگ و خونریزی است، کی قرار است برای ما همسایگی کند و آرام بنشیند سر جایش؟ باور کنید همین جنگ فعلی‌شان چقدر به ضرر مریوان شد، ما مردم مرزی همیشه تاوان گناه نکرده را پس می‌دهیم.

من تا دیپلم بیشتر درس نخوانده‌ام، درس را دوست نداشتم، رفتم در بازار خرم‌آباد پیش دایی‌ام در قصابی مشغول کار شدم، صبح‌ها قبل از او کرکره مغازه را بالا می‌کشیدم و شب‌ها بعد از او چراغ را خاموش می‌کردم. مزد خوبی به من می‌داد، رفتارش هم خوب بود، از همان روز اول نحوه ذبح گوسفند، جدا کردن پوست، ساطور زدن و تکه‌تکه کردن گوشت را یادم داد. بعد از یک سال هم خودش نشست پشت دخل و گفت خودت همه کارها را انجام بده. برای غرور جوانی من خیلی خوب بود. جلوی کاسب‌های در و همسایه احساس بزرگی می‌کردم و پیش دوستانم قپی می‌آمدم که من همه کاره مغازه دایی عبدالله هستم. کم پیش می‌آمد که از دستش دلخور شوم. به تناسب سن من، کم امر و نهی می‌کرد.

از یک سنی به بعد آدم دلش می‌خواهد همه جوره مستقل شود، هم از نظر زندگی و هم کاری. مثلا خانه‌ای بخرد، مغازه‌ای داشته باشد، پشت فرمان ماشین خودش بنشیند. من هم همین‌طور بودم. دیگر دلم می‌خواست که مغازه و کار از خودم باشد اما رویم نمی‌شد که به دایی بگویم. دو سه ماهی این پا و آن پا کردم تا بالاخره یک روز عصر، وقتی سرمان خلوت شده بود، رفتم دو دستش را گرفتم و در چشم به‌هم‌زدنی بوسیدم. بنده خدا تعجب کرده بود که چه شده. ولی خداوکیلی این کارم خیلی تاثیر داشت. گفتم دایی‌جان! من هر جور که فکر می‌کنم می‌بینم تو به غیر از خوبی چیزی به من در این مغازه هدیه ندادی، اما حالا مرغ دلم می‌خواهد از قفس بپرد. رخصت می‌دهی بروم زیر سرپناه خودم کار کنم؟ اولش جاخورد و چند روزی اوضاع قمر در عقرب بود، اما بعد پذیرفت و حتی خودش هم به من در خریدن مغازه کمک کرد. خدا اموات شما را بیامرزد، دایی من را هم رحمت کند؛ مرد خوبی بود.

در این 15 سالی که مستقل شدم، روزهای بد خیلی داشتم، کلا کاسب جماعت فراز و نشیب زیاد دارد. چند باری ریسک کردم و خواستم به قول گفتنی در کار جهشی داشته باشم اما ضرر کردم، یکی دو بار سرمایه‌ام را از دست داده‌ام، یک بار هم ضامن کسی شدم که طرف گذاشت و رفت قطر و مجبور شدم قسط‌های وامش را بدهم، اما در کل خدا را شکر، به مو رسیده اما پاره نشده که بی‌آبرو شوم.

یک زمانی بود که مردم راحت دست هم را می‌گرفتند، یعنی اگر زمین افتاده‌ای می‌دیدند، حداقل دو نفر بودند که کنارش بایستند و دستش را بگیرند، همسایه کاسب جانش برای همسایه درمی‌رفت، حداقل حواسش به چین ابروی طرف و غم چشمانش بود، اما حالا شرایط طوری رقم خورده که همه از کنار هم براحتی رد می‌شوند، تقصیری هم ندارند. چاره‌ای نیست واقعا با این مخارج و گرانی. به خدا قسم دو سه سال پیش وقتی گوشت روزانه گران می‌شد، هرکس می‌آمد قیمت را می‌دید، با ناراحتی می‌رفت پی کارش. تک و توکی مشتری در روز داشتم، روزی 36ـ35 مشتری رسیده بود به سه چهار نفر در روز. اوایل تلاش کردم قیمت‌ها را در حداقل نگه دارم اما بعد از دو هفته به خودم آمدم که ‌ای داد، سیف‌الله داری ضرر می‌دهی پسر. بعد خواستم به بعضی از آبرودارهای شهر که عیالوارند کمکی برسانم و با آنها به قیمت تمام شده حساب کنم، اما کم نیستند که! من نهایتا تا الان توانسته‌ام به پنج نفر کمک کنم، بقیه مردم چی؟ از کجا بیاورند شکم زن و بچه‌شان را سیر کنند.

یک دختر دارم و یک پسر. بفهمی نفهمی شبیه مادرشان هستند، هر دوشان اما از نظر اخلاقی، پسرم شبیه خودم شده، روزهایی که نمی‌رفت دانشگاه می‌آمد وردست خودم می‌ایستاد به کمک کردن. اوایل در و همسایه می‌گفتند که «آرش، مگر تو فوق‌لیسانس نمی‌گیری؟
خیر سرت مهندسی، چرا میای وردست بابات. قصابی هم شد کار؟» خودم هم حس خوبی نداشتم که می‌آید قصابی اما می‌گفت که کار ننگ و عار نیست، در خارج جوان‌ها در رستوران هم کار می‌کنند. بچه‌ام متواضع است. همین جا هم همیشه کتابش نیمه‌باز روی دخل بود، وقت گیرش می‌آمد چند صفحه‌ای می‌خواند. حالا چهارماهی هست رفته آلمان، بورسیه شد، رفته دکتری بگیرد و با دست پر برگردد زیر آسمان همین مملکت خدمت کند. وقتی داشت می‌رفت در فرودگاه قسمش دادم که نان سفره‌ام را حلالت نمی‌کنم اگر بروی و پشت به خاکت کنی. عکسش اینجا نیست نشانتان بدهم. خیلی متواضع است خیلی.

از زندگی‌ام راضی‌ام، از زنم، از بچه‌هایم، هیچ وقت نمی‌گویم خدایا این چه وضعی است؟ ناراضی که باشی دنیا به کامت تلخ می‌شود، اما به داشته‌هایت قناعت کنی همیشه خوشی، خوشحالی. همین حرف را چند شب پیش در مسجد داشتم به یکی از هم‌محله‌ای‌ها می‌گفتم، پوزخندی تحویلم داد و گفت که تو شکمت سیره از بس گوشت کباب کردی و خوردی، در دهانم آمد بگویم که ماه تا ماه شده نیم کیلو گوشت نبردم خانه، زنم غر می‌زند که کوزه‌گر از کوزه شکسته هم آب نمی‌خورد! اما حرفم را قورت دادم. چه بگویم؟ مردم کمین کرده‌اند حرف از دهانت بیرون بیاید، کمانه کنند سمت خودت. نیش‌زبان‌ها زیاد شده. دل هم را زیاد می‌شکنیم.

من فقط یک آرزو دارم یکی، آرزو دارم آقای ظریف و عراقچی آخر این چهار سال بتوانند با 1+5 توافق کنند، سایه تحریم‌ها از سر مردم این مملکت برداشته شود و ارزانی برگردد به بازار و مغازه‌ها. زن و مرد با هم دم‌غروب دست به دست هم بیایند راسته بازار ما برای خرید، سبدهایشان را پر از میوه و گوشت و آجیل کنند، وقتی اینجا قدم می‌زنند بخندند، شاد باشند. آرزو دارم هیچ پدری شرمنده شکم‌ گرسنه بچه‌اش نشود. آرزو دارم آقای ظریف خنده خودش را بر لب مردم بنشاند.

راوی: فهیمه‌سادات طباطبایی

چمدان (ضمیمه آخر هفته روزنامه جام جم)

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۲
نیكو
Iran, Islamic Republic of
۱۳:۰۵ - ۱۳۹۴/۰۳/۲۴
۰
۰
زنده باد صلح زنده باد خوشحالی ملتم ما رفاه و اسایش و ارزانی میخوایم انرزی هسته ای میخوایم ...
محمد
Iran, Islamic Republic of
۱۳:۲۷ - ۱۳۹۴/۰۳/۲۴
۰
۰
درود بر این هموطن عزیز . آرزوی ایشان خواست تمامی ملت است . نفرین بر جنگ و عوامل دیكتاتورهایی كه ولع ریاست و كشور گشایی آنان ملتها را به روز سیاه می نشاند . با حمایت مردم مذاكرات به پیروزی می رسد و دلواپسان رانت خوار داخلی و معاندین خارجی نا امید خواهند شد

نیازمندی ها