فرار ناکام مامور سیا از ایران

پدر من در سال ۱۹۷۹ دستگیر و به جرم جاسوسی برای سیا محاکمه شد. روزهای نخست پس از انقلاب بود و مکس کوپلند تنها آمریکایی بود که در دادگاه انقلاب محاکمه می‌شد؛ دادگاهی که حکم قطعی‌اش تیرباران بود. بحران گروگانگیری در اوج خود بود، ولی تمام توجه کاخ سفید، سیا و وزارت امور خارجهٔ آمریکا به شش دیپلمات فراری از سفارت معطوف بود. بعد‌ها این شش دیپلمات شهرت سینمایی یافتند، اما از پدر من هیچ خبری در دست نبود و به حال خود در ایران انقلابی‌‌ رها شده بود. این چیزیست که به من گفته شد.
کد خبر: ۸۰۲۶۹۲
فرار ناکام مامور سیا از ایران

۳۵ سال بعد، به جستجو برآمدم تا بفهمم آیا اتهامات پدرم حقیقت داشته‌اند: آیا او در تمام آن سال‌ها مامور سیا بوده است؟ اگر اینطور بود چرا دولت ایالات متحده او را‌‌ رها کرد؟ در زمستان ۲۰۱۳ فیلم آرگو را دیدم، بر جای خود میخکوب شده و منزجر شدم. فیلم از منظر سیا به فرار دیپلمات‌های آمریکایی می‌نگرد و حقیقت را در مورد کانادایی‌ها، بریتانیایی‌ها و نیوزیلندی‌ها و از همه مهم‌تر ایرانیانی که ملتی تروریست، متعصب و نادان تصویر شده‌اند، تحریف می‌کند.

دیوید اسمالمن وکیل لیبرالی بود که تصمیم گرفت به صورت رایگان پروندهٔ من را در دست گرفته و به من کمک کند تا پاسخ‌هایی را از دهان دولت ایالات متحده بیرون بکشم.

او به من گفت: «قصد فیلم آرگو این بود که ایرانیان را خجالت‌زده کند و آنان را نادان جلوه دهد. به پیام این فیلم فکر کن. هر دو فیلم «آرگو» و «سی دقیقه بامداد» با همکاری سیا ساخته شده‌اند. نامزدی دریافت جایزهٔ بهترین فیلم برای هر دو در یکسال به صورت همزمان؟ در این اواخر رزمایش‌هایی برای جنگ با ایران انجام می‌شد و فیلمی همچون آرگو صحنه را برای این حملات آماده می‌کند.»

این فیلم همهٔ ایرانیان را آزرده‌خاطر کرد. اما فقط ایرانیان نبودند بلکه نیوزیلند و بریتانیا نیز آزرده شدند. اتهام چه بود؟ همه چیز به صورت فشرده و واضح در یک خط از فیلمنامه خلاصه شد: «بریتانیا درخواست آن‌ها را رد کرد. نیوزیلند هم همینطور ولی کانادایی‌ها حاضر شدند تا آن‌ها را بپذیرند.»

این شرح موقعیت دیپلمات‌های فراری بود، یک خط از سناریو که هیجان فیلم را بالا ببرد؛ اما این یک دروغ بود. این دروغ مایهٔ ناراحتی بریتانیا شد که به دیپلمات‌های فراری کمک کرده بود و از آن بیشتر نیوزیلندی‌هایی که به آن‌ها پناه دادند و آن‌ها را در خانهٔ امنی که به هزینهٔ سیا اجاره شده بود مسکن داده و نوشیدنی و خوراک برایشان فراهم کرده و صبح روز فرار آن‌ها را به فرودگاه بردند. وزارت امور خارجهٔ نیوزیلند عدم رضایت خودش را اعلام کرد و خبر آن در خبرگزاری‌های دنیا منعکس شد.

همهٔ این حقایق برای مخاطبان سینمایی فیلم بی‌ارزش بودند ولی برای من اهمیت فراوانی داشتند. آن یک جملهٔ احمقانه و سپس جنجالی که در روزنامه‌ها به پا خاست باعث شد تا هرگز نفهمم که چه بر سر پدرم آمده است. طبق قانون آزادی اطلاعات، خواهان دسترسی به اسناد شدم ولی با گذشت یکسال از این درخواست هنوز پاسخی از سیا و وزارت امور خارجه دریافت نکردم. آیا آنچه که اتفاق افتاده چنان محرمانه و سری بوده است که بررسی و استردادش یکسال زمان می‌برد؟ طبق اساسنامه، آن‌ها باید ظرف چهار هفته به درخواست من پاسخ می‌دادند.

زبیگنیو برژینسکی، مشاور امنیت ملی جیمی کار‌تر، به من پیشنهاد کرد که به کتابخانهٔ کار‌تر رجوع کنم و من با خود فکر کردم: چرا که نه؟ اگر برژینسکی بزرگ به محل یافتن اطلاعات حساسی اشاره کند بهتر است که به آن محل رجوع شود. یکی از دوستان من اریکا در نزدیکی موسسهٔ آتلانتا زندگی می‌کند و پذیرفت که به آنجا برود. او روز بعد با من تماس گرفت: «متاسفم کوپ، تک تک ۲۵ جعبه از گزارش‌ها، شرح جلسات و تلکس‌های همهٔ اعضای کابینهٔ کار‌تر را خواندم. برژینسکی، ونس، جردن. جستجو در اوراق کاخ سفید هم نتیجه‌ای نداشت. اکثر اسناد مهم «پاکسازی» شده - واژه‌ای که کتابدار از آن استفاده کرد - یا اینکه گم شده‌اند. البته چند گزارش از مذاکرات پنهانی در مورد گروگان‌ها را پیدا کردم که جالب هستند. می‌خواهی برایت بفرستم؟» با دلسردی پاسخ دادم: «البته، بفرست. هیچ چیزی دربارهٔ مکس پیدا نکردی؟»

- «فقط به یک مورد برخوردم. یادداشتی از فردی به نام هال ساندرز. زیاد هیجان‌زده نشو، فقط یک جمله بود.»

هال ساندرز رئیس کارگروه ایران در وزارت امور خارجه بود و به سایروس ونس وزیر امور خارجه گزارش می‌داد. او هر روزه گزارشی از اطلاعات به دست آمده توسط گروه را در اختیار وزیر قرار می‌داد، همه چیز از زندگی پزشک متخصص قلب آیت‌الله خمینی گرفته تا تلاش قطب‌زاده برای ریاست جمهوری. اما جملهٔ پایانی بود که نظر من را به خود جلب کرد: از سفارت نیوزیلند درخواست کرده‌ایم تا به یک آمریکایی - مکس کوپلند - کمک کند. او مشکلات نامعلومی با قوهٔ قضاییه پیدا کرده و ممنوع‌الخروج شده است.

فقط یک جمله بود، جملهٔ آخر و این نشان می‌داد که او در لیست اولویت آن‌ها قرار نداشته است. جمله را دوباره خواندم: «مشکلات نامعلوم» بسیار مبهم به نظر می‌رسید، طوری که فکر کردم ساندرز می‌داند که این مشکل چه بوده است. این گزارش مهر محرمانه داشت و به تازگی - و به عقیدهٔ من به اشتباه - از رده‌بندی محرمانه خارج شده بود. یک نگاه به فهرستی که در اختیار اعضای کارگروه قرار گرفته بود نشان می‌دهد که آن روز صبح راجع به مکس گفت‌وگو کرده‌اند. اما تاریخ گزارش بود که به این جمله اهمیت می‌داد و مسائلی را روشن می‌کرد: ۲۵ ژانویهٔ ۱۹۸۰.

آرگو و جنجال نیوزیلند را به یاد آوردم و کمی محاسبه کردم. در ۲۵ ژانویه، مامور سیا تونی مندز با پاسپورت جعلی به ایران سفر می‌کند، برنامهٔ ساختگی تولید یک فیلم علمی - تخیلی را در اختیار دیپلمات‌ها قرار می‌دهد و ۷۲ ساعت بعد آن‌ها با پرواز سوئیس‌ایر راهی زوریخ می‌شوند. دقیقا سه روز پیش از آنکه نیوزیلندی‌ها دیپلمات‌های آمریکایی را به فرودگاه ببرند، وزارت امور خارجه آمریکا از آن‌ها درخواست کرده تا به پدرم «کمک» کنند. کلمات این گزارش ممکن است مبهم باشند ولی هیچ شکی وجود ندارد که درخواست آن‌ها چه بوده است: همکاری برای یک فرار دیگر.

همه چیز برایم روشن شد. پس دولت ایالات متحده تلاش کرده تا پدرم را خارج کند. آن‌ها صبر کرده‌اند تا ما در ۱۳ ژانویه ۱۹۸۰ از ایران خارج شویم تا بتوانند اجازهٔ خروج برای پدرم را صادر کنند زیرا می‌دانستند که برنامه‌ریزی‌های لازم بدون وجود همسر و فرزندش آسان‌تر صورت می‌گیرد. هیچ کس دوست ندارد بپذیرد که دولت کشورش، پدرش را تنها‌‌ رها کرده ولی این فکری بود که من با آن ۳۵ سال زندگی کردم. سکوت دولت و سیا نیز این گمان را در من به یقین تبدیل کرد. اما اکنون برایم مسجل شد که آن‌ها برای نجات مکس تلاش کرده‌اند و او نیز شهروند ارزشمندی بود که همچون دیپلمات‌ها برای نجاتش برنامه‌ریزی صورت گرفته بود!

از آن بهتر اینکه با اندک شواهدی که به دست آورده بودم می‌توانستم آن‌ها را تحت فشار قرار دهم تا اسناد مربوط به مکس را در اختیارم بگذارند. بی‌تردید عمو سام و سیا نمی‌توانستند در ساخت یک فیلم هالیوودی همکاری کنند ولی ادعا کنند که اطلاعات مربوط به آن فوق‌العاده حساس است.

اما اشتباه می‌کردم. ساندرز را در بنیاد کترینگ واشنگتن پیدا کردم و او آگاهی از این عملیات را انکار کرد. زمانی که ابراز ناباوری کردم - با اتکا به سندی که به دست آورده بودم! - ساندرز پروتکل‌های اداری را برایم تشریح کرد: «پسرم می‌دانی بوروکراسی چیست؟ افرادی که مقامی همچون من دارند به دیگران این اختیار را می‌دهند که کار‌هایشان را انجام دهند، احتمالا این گزارش توسط معاون من پیتر کانستبل تهیه شده است. او هم فوت کرده است.»

ساندرز پیش از پیوستن به وزارت امور خارجه در شورای امنیت ملی و سیا کار می‌کرد. او در کاخ سفید، وزارت امور خارجه و مجامع امنیتی اطلاعاتی حضور داشت و بعد‌ها می‌نویسد که فشار روانی بر وزارت خارجه بابت تعداد گروگان‌ها بسیار زیاد بود و این قضیه باعث شد تا آن‌ها از استراتژی اطلاعات غیرصحیح استفاده کنند. آیا با همین استراتژی من را هم گمراه می‌کردند؟ چاک کوگان همکار ساندرز در سیا بود و مسالهٔ آرگو زیر دست او قرار داشت، او گفت اطلاعی از عملیات نجات مکس ندارد. در تمام واشنگتن همین پاسخ تکرار شد.

«به خاطر ندارم.»

«متاسفم پسرم، بیش از سی سال از موضوع گذشته است.»

«شرمنده‌ام که چیزی راجع به این مساله نمی‌دانم.»

«حافظه‌ام یاری نمی‌کند. کاری از دستم بر نمی‌آید.»

وزارت امور خارجه نیوزیلند هم که مسالهٔ آرگو را از توبره‌اش بیرون کشیده بود سعی می‌کرد تا همه چیز را جمع و جور کرده و به حالت اول بازگرداند. معاون اسبق فرستادهٔ نیوزیلند، برایان لینچ گفت: «چند هفته‌ای به من فرصت بده.»

کریس بیبی سفیر وقت نیوزیلند در ایران در ژانویهٔ ۱۹۸۰ در لندن با لینچ تبادل اطلاعات مفصلی انجام داده بودند. لینچ گفت: «اجازه بده ببینم می‌توانم اطلاعاتی پیدا کنم. فکر می‌کنم بتوانیم برخی از علامت سؤال‌هایی که در مورد شرایط پدرت وجود دارد را پاسخ بدهیم.» چند هفته بعد یک ایمیل مختصر از او دریافت کردم: «متاسفم به اطلاعتان برسانم که پروندهٔ مربوطه هنوز محرمانه است. همکاران سابقم در وزارت امور خارجه من را به حساسیت این مساله آگاه کردند و من به تصمیمشان احترام می‌گذارم.»

تونی مندز - مامور سیا که عملیات آرگو را انجام داده بود - از همه بیشتر می‌توانست به من کمک کند ولی حاضر به ملاقات با من نشد. این مساله برایم بسیار ناراحت کننده بود؛ تخصص مندز در این بود که ماموران سیا را که در مخمصه گرفتار شده بودند نجات بدهد. او درست روزی وارد تهران شد که ساندرز گزارش را تهیه کرده است. مندز زمانی که در تهران بود بیش از همه از کمک دیپلمات دوم نیوزیلند، ریچارد سویل بهره برد. یکی از افرادی که در خانهٔ امن پناه گرفته بودند به من گفت: «نمی‌دانم چرا داستان را اینطور تعریف کردند که ریچارد سویل رانندهٔ مندز بود و به او آموزش می‌داد که چگونه در تهران خطرناک آن روزها رفت‌و‌آمد کند؟ اما حقیقت این بود که پیش از آمدن تونی، ریچارد یک خانهٔ امن پیدا کرد…فکر می‌کنم که هزینهٔ آن توسط سیا تامین می‌شد، در نتیجه از‌‌ همان موقع با آن‌ها همکاری می‌کرده است.»

اطلاعاتم با یکدیگر جفت و جور می‌شدند ولی مندز حاضر نبود با من صحبت کند و از طریق یکی از پناهجویان آرگو به گوش من رساند که هیچ اطلاعاتی در این زمینه ندارد. باور کردن این ادعا برایم مشکل بود. او مامور سابق سیا بود و بیش از نیم قرن در مبهم‌سازی و مخدوش‌ کردن اطلاعات تجربه داشت و اکنون در شهرت اسکار غرق شده بود. چرا باید دوباره این کار را انجام دهد؟ حقیقت این بود که تونی مندز‌‌ همان زمان در تهران بود، با سویل استراتژی می‌چیدند و پاسپورت تهیه می‌کردند و در سفارت کانادا رفت‌وآمد داشتند، سفارت فقط ۱۰ کیلومتر - ۷ دقیقه - از خانهٔ ما فاصله داشت.

واشنگتن و ولینگتون اطلاعات را از من مخفی می‌کردند، اما نصیحت یکی از مدیران وستینگهاوس را به یاد آوردم: «بازنشسته‌ها دوست دارند گپ و گفت کنند» و آخرین طعمه‌ام را به دریا انداختم. ساعت در ولینگتون ۱۰ صبح بود که تلفن مرویت نوریش به صدا درآمد. نوریش در آن زمان سفیر ولینگتون در واشنگتن بود و امیدوار بودم که وزارت امور خارجه هنوز به او دستور سکوت در مورد این پرونده را نداده باشد. به او گفتم: «من به تازگی آرگو را دیدم و محبت شما را به خاطر آوردم که برای خروج پدرم به عنوان یک شهروند نیوزیلند از هیچ کمکی دریغ نکردید. اسم او مکس کوپلند بود. او در آن زمان در تهران گرفتار شده بود. به خاطر دارید؟» بر گفت‌وگوی تلفنی راه دور سکوت حکمفرما شد. نوریش بالاخره پاسخ داد: «بله. این وظیفهٔ من بود که نخست‌وزیر را از نقشهٔ کریس بیبی و ریچارد سویل آگاه کنم. پاسخی که دریافت کردیم این بود: باشه. ولی نگویید که ما موافقت کرده‌ایم... از آن موقعیت‌هایی بود که چند تن از افرادمان ریسک بالایی کردند. افرادی که می‌گویند دیپلماسی فقط مهمانی‌های شبانه است اشتباه می‌کنند و از اتفاقاتی از این دست بی‌خبرند؛ عملیات نجات پدر شما هم یکی از آن‌ها بود.»

ما ۱۵ دقیقه با هم صحبت کردیم. او از دو نفری گفت که مخفیانه برای نجات پدرم همکاری می‌کردند: «کریس بیبی یکی از باهوش‌ترین افرادمان بود. او در همه چیز صاحبنظر بود و یکی از خوش‌سابقه‌ترین وکلای بین‌المللی بود»، همچنین اضافه کرد که در اوقات بیکاری‌اش نجاری می‌کرد و شمشیرباز تراز اولی بود. همکار او ریچار سویل بسیار جوان بود ولی «همکارانش احترام بسیاری برایش قائل بودند و برای کمک به افرادی که در شرایط اضطراری قرار داشتند یکی از بهترین ماموران کنسولی بود». نوریش ادامه داد: «در حقیقت ما حل این مشکل را بر عهدهٔ آن‌ها گذاشتیم تا هر کار منطقی و بی‌خطری را که صلاح می‌دانند انجام دهند ولی سفارت نیوزیلند را درگیر این ماجرا نکنند. روابط ما با ایران از لحاظ تجاری بسیار مهم بود. کریس تا جایی که می‌توانست ما را مطلع می‌کرد و در جریان قرارمان می‌داد.»

پرسیدم که آیا گزارش یا پرونده‌ای در مورد مکس وجود دارد.

- «به خاطر ندارم. مطمئنا نمی‌خواستند چیزی منتشر شود.»

مهم نبود. آنچه که چند ماه پیش دیوید اسمالمن به من پیشنهاد کرده بود را یافته بودم. چندین هفته وقت صرف کردم تا قطعات را کنار هم بچینم. خروج مکس چگونه برنامه‌ریزی شده بود؟ کریس بیبی و ریچارد سویل هر دو از دنیا رفته بودند ولی موفق شدم با برخی از افراد محترم آرگو صحبت کنم؛ از جمله مارک لییک، دیپلماتی که به پروتکل‌های وزارت خارجه مسلط بود و به راحتی راجع به نقشهٔ خروج خودش صحبت می‌کرد. همچنین گفت‌وگوی مفصلی با راجر لوسی - معاون اول سفارت کانادا - انجام دادم و او تمامی مراحل خروج را برایم تشریح کرد. دانش او بر تجربهٔ واقعی‌اش در عملیات آرگو مبتنی بود.

تمامی اسناد و گزارش‌های سفیر کانادا در تهران را مطالعه کردم تا بلکه به مطلبی راجع به مکس بربخورم. با خانواده و دوستان بیبی و سویل صحبت کردم. همهٔ آن‌ها تصویر شرافتمندانه از دو مردی که به نجات پدرم کمک می‌کردند، ترسیم کردند. اکنون که به گذشته می‌نگرم تلاش واشنگتن و ولینگتون را برای فراموش کردن کل این ماجرا درک می‌کنم.

اما در مورد آن جمله، که می‌توانست برای همیشه به زباله‌دانی تاریخ بپیوندد، پرسش‌های زیادی برایم باقی مانده بود. چرا هر دو عملیات را یکجا انجام ندادند تا همه را با هم از ایران خارج کنند؟ کار‌تر برای انجام عملیات آرگو چراغ سبز نشان داده بود. آیا از عملیات مکس هم مطلع بود؟ فکر نمی‌کردند که انقلابیون به رابطهٔ میان سفارت‌های کانادا و نیوزیلند مشکوک می‌شوند؟ اما نکتهٔ مهم این بود: آن‌ها برای نجات پدرم تلاش کرده بودند. عملیات، مشابه یکی از خطرناکترین عملیات نجات تاریخ بود - البته به جز شاخ و برگ‌های ابلهانهٔ هالیوودی‌اش - اما متاسفانه عملیات شکست خورد.

نویسنده: سیروس کوپلند
مترجم شیدا قماشچی

(تاریخ ایرانی)

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها