ـ فلانی؟
ـ بله استاد!
ـ یک مشکل بزرگ در میانه هست!
و من گمان کردم خبر لغو برنامه را که او این همه به آن امید بسته بود، باد به گوشش رسانده است.
ولی گفت: آقا من امروز ناگهان دریافتم که کت شلوار ندارم! مدتهاست!
و خندید. عجیب خندید. بلند و طولانی. آن خنده نه دریغ در خود داشت نه اشک نه شادی؛ خندهای خالص بود؛ خالص و خنثی و جخ (جنگجویی کهنهکار) که 50 سال تجربه سیزیفوار (سیزیف: قهرمانی در اساطیر یونان) زیستن در پس آن خنده پنهان بود که دانستنش برای من محال مینمود.
اکنون، آنجا، تقاطع ولیعصر(عج) و نیایش، در جوار بیمارستان قلب شهید رجایی و پارک ملت، چه مکانی، چه احساسات متناقضی. دوستانی که فراخوانده بودیم یا خود خبردار شده بودند، تکتک میآمدند.
و من هم چنان آن زن بالابلند مهتابی چشم روشن را میپاییدم و زن نمیآمد؛ زنی که مثل غزلهای عاشقانه او به حسن مطلع و حسن سخن زبانزد بود، اما نمیآمد.
از دیروز یک دقیقه ننشستهام. به هر که میشناختم زنگ زدم. محمد سریر زودتر آمد و دمی بعد، یدالله مفتون امینی. سریر ساکت بود و مفتون ـ آن یادگار نیما ـ آرام سخن میگفت: «منزوی حیف شد.»
یک نیسان هم آمد از سوی خانه شاعران یا همان انجمن شاعران ایران، تاج گلی تحویل داد و رفت؛ تاج گلی بر سر خانه شاعران! شب گذشته گویا مصاحبههایشان از تلویزیون پخش شده بود و یکی گفته بود فردا همه آنجا خواهیم بود که یکی هم نیامد. نان غزل میخوردند و بار غزل نمیبردند.
تمام دیروز با بهروز منزوی در تماس بودم. نگران هماهنگی کارها بود. اطمینانش دادم. برای آمبولانس و تسریع ترخیص و تحویل پیکر منزوی، به سینا ـ علیمحمدیـ زنگ زدم. حل شد.
حال مهدی آذرسینا میآید. آذرسینا مثل منزوی، برآمده از کوچه هفت پیچ ـ یدی بوروخ کوچه سی ـ زنجان است. تعریف میکند که در ایام محرم، زمانی که هر دو کودک بودهاند، با بچههای کوچه هفت پیچ دسته عزاداری راه میانداختهاند و نوحهها را منزوی میسروده و آذرسینا میخوانده.
رحیم رسولی را زنگی زدهام کوتاه و میدانم که بلند خواهد آمد و میآید با یک مینیبوس از شاعران کرج.
حال خانواده و خواهرانش میرسند و دخترش غزل:
انگار با تو بار دگر خواهران من
در ماتم برادرشان گریه میکنند
آه که امروز گویی روز تداعی غزلهای منزوی است و من همچنان چشم براه آن زن مهتابی روشن چشمم.
محمدعلی بهمنی هم آمد در گرفتهترین حالت یک شاعر.
کمکم جماعت فزونی گرفت و بهروز نگران بود. تماسی دیگر گرفتم. هماهنگ است. تنها در مرگ شاعر است که همه چیز هماهنگ است. منزوی را آوردند.
هرگز یک مرد نمیتواند چنان یک زن، از اعماق جگر بگرید و هرگز برادر بر جنازه خواهر چنان مویه نکرد که خواهر بر پیکر برادر. مویه خمیرمایه زنان است. زن را از اشک سرشتهاند.
بهروز اما ساکت است، سیاه و عبوس و خسته و بسیار ساکت، حتی رخت عزا به تن نکرده و من میدانم چرا. خواهر را برمیخیزاند و تنها یک کلمه میگوید: «قیشقیرما» و تمام.
سروی بلند و پریشان از دور پیدا میشود. عمران صلاحی.
این همه اشک و عمران صلاحی؟ عمران صلاحی و این همه اشک؟!
میگوید: برو بابا! دکترالشعرا که تو باشی اوضاع از این بهتر نمیشه!
من چه میدانستم؟ تمام عمر بار این دریغ بر شانه من باد، اما من نمیدانستم. نخوانده بودم هنوز. علائمش چندان پنهان نبود در آن تن سنگین رو به زوال که سالها بود مرگ را میزیست، اما من چه میدانستم؟ چه میدانستم عمران صلاحی عزیز؟
منتظر شاعران زنجانم، اما از ایشان تنها علیرضا بازرگان آمده است.
بسیاری از آمدگان و نیامدگان و چه بسیار از دوستان حالای منزوی، در زمان حیاتش مایه عذاب و تخریب و دشمن جانی بودند و از این همه خاموش میگذرم که اگر بگویم همه یاوه است و شاعر نه یاوهگوست.
منزوی بر دوش جماعتی اندک و بسیار تشییع میشود. گهری از آن «مرز پرگهر» که این روزها بیشتر میشنویمش.
خیابان ولیعصر ربع ساعتی برای منزوی بسته میشود:
لا اله الا الله... لا اله الا الله... لا اله الا الله...
یاد این شعر میافتم که در نعت پیامبر(ص) سروده بود:
ای برگزیده همه انتخابها
قرآن تو کتاب تمام کتابها
عباس سجادی میگوید: کسانی که میخواهند با منزوی خداحافظی کنند... و گریه امانش نمیدهد.
فشار دست بهروز یاسمی را بر بازویم حس میکنم و ناگهان تمام تنم فریاد میشود. میخواهم بگویم آهای! کجایی ای زن! ای زن بالابلند مهتابی روشن چشم! ای شهریوری سوزان با نام آذر! ای زن غزلها! ای زن تمام غزلهای منزوی!
و زن نیامده و نخواهد آمد.
پس بیاختیار این غزل، فریاد مرا ادامه میدهد: باز سوم آذر سرو من تو را کشتند
منزوی را بردند تا در زنجان کنار محمد و حسن منزوی ـ پدر و برادر ـ به خاک بسپارند.
گشایش خیابان و آمد و شد جاودانه ماشینها.
یکی میپرسد: تشییع جنازه کی بود؟
- حسین منزوی!
- منزوی؟.... منزوی کی بود؟!
راستی حسین منزوی که بود؟ شاعر همیشه عاشق. شاعر عاشقانههای بیقید. عاشقانههای بیشرط. شاعر اردیبهشتهای غمگین. شاعر ناشناختهها و نشناختنها. شاعر آن زن بالابلند مهتابی روشنچشم که غزلها او را در تمام زنان جهان و در خویش تکثیر کردند و به هر زن از او سهمی دادند و هرکدام گوشهای از او را سرودند. بازمیگردم. حسین منزوی در خود مرده و در ما جاودانه شده است.
دکتر امیرحسین الهیاری / شاعر و ترانهسرا
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد