تازه مهاجر بودم و بیشتر همکارام هم مثل خودم. از پاکه سنگالی بود تا اَدیس بوسنیایی، شیفت هارو با ورجه وورجه و شیطونی عین موش خیابونی میجویدیم و فراموش میکردیم. تا امروز این تنها شغلمه که مجاب به پوشیدنِ کراوات بودم. با پیرهنِ سفید اتو کشیده و کراوات مشکی میرفتم حمالی و آخرش هم یاد نگرفتم چه جوری کراوات ببندم. روزِ اول کار لَری (Larry) که یونانی الاصل و رئیسام بود، واسم گرهش زد و فک کنم تا دو سالی که اونجا بودم همون گره رو هی شل و سفت میکردم. از موقعی که حق انتخاب پیدا کردم، شیفت شبی شدم. از ساعت چهار پنج عصر تا دوازده یک شب. سرِ شیفت، فروشگاه شلوغترین موقعش بود و ملت بعد از کار و قبل از خونه، به جونِ قفسه های فروشگاه میافتادند. من و «اَدیس» و «پا» تو هوای چه زیر صفر و بالای 30، به جون چرخ دستی های خالی میافتادیم و به هم وصلشون میکردیم تا میشد قدِ یه اتوبوس. تو پارکینگ ترافیک میشد و صدای لَری در میومد و جدامون میکرد و میفرستادمون جاهای مختلف. بعد از نه و نیم ده، فروشگاه خلوت میشد و مشتری های آشنای شبونه، مثل گربهسانان و موشها و جغدها، آهستهآهسته وارد جنگلِ خواربار میشدند. یکی از این مشتریها مردی قد بلند میانسال بود به اسم گرِیگ (Greig). هنوز یادم نیست اسمشو چه جوری یاد گرفتم. با موی ژولیده و اوِرکُت و کتشلوار و کراواتاش که در نگاه دوم اتو نخوردگی و لکههاش معلوم میشد، به یک بیزنِسمَن شبیه بود که انگار تو کپسول زمان از دهه 80 سفر کرده بود ولی به خاطر نقص فنی تو دستگاه گیر کرده بود و بعد از رسیدن هم یه راست اومده بود تو فروشگاه ما. یه بسته کوچیک بادوم زمینی میخرید و مجلههاشو از کیسه پارچهایش در میآورد و مینشست تو کافهتریای کنار صندوقها و تنهایی مشغول میشد. بیشتر مجلهها مخصوص آگهی حراج فروشگاههای محل بودند. کوپنهای تخفیف از هویج تا مایع ظرفشویی بود که گریگ با خودکارش علامت میزد و بادومزمینی میشکست. بعضی وقتا لَری باهاش خوش و بشی میکرد و بعد روشو میکرد به من و تنها صندوقدار شب و یه شکلک درمیآورد که این یارو دیگه کیه. گریگ بعضی وقتها تا بعد از اتمام شیفت من هم میموند. فروشگاه ما 24 ساعته بود و مشتری حق نشستن داشت و یه کیسه بادومزمینی هم واسه خودش کلی حق اقامت داشت. کارکنان شیفت شب واسه گریگِ بادومزمینیخورِ کمحرف، تئوری های خودشونو داشتند. بعضیها میگفتند که میلیاردره و مثل موش ثروتشو انبار کرده و دست نمیزنه بهش. یا ارث خفنی بهش رسیده و ظرفیت ذهنی این همه پول رو نداشته و قاطی کرده یا زنش طلاقش داده و دار و ندارش رو ازش گرفته. برای منِ تازهوارد که هر روز از آمریکا و مردم و زبان و فرهنگشون مثل اسفنج خشک که بیفته تو آب، چیزهای جدید جذب میکردم، گریگ مردی بود ناشناخته. یکی دو بار با انگلیسی شکسته باهاش خوش و بش کردم ولی بعد از سلامعلیک بنزینِ گرامِرام تموم میشد و چرخ های باریکِ محاورهام پنچر. مشکلی که البته با همه داشتم اون اولها و هر شب که میرفتم خونه، دیکشنری رو باز میکردم و کلماتی که تو فروشگاه میشنیدم و رو دفترچهام نوشته بودم رو، مثل ماهی دونه دونه با قلابِ ترجمه شکار میکردم.
ادامه دارد...
بخارست ـ بهار ١٣٩٤
احسان مشهدی
چمدان (ضمیمه آخر هفته روزنامه جام جم)
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد