وقتی مطلبی میخواند سر کلاس... جدیتر از همیشه میشد. سرش روی کاغذ میرفت و سریع بالا میآمد. از زیر عینکش کلمات را میکاوید و سپس نگاهش میرسید به ته کلاس... شاید نقطهای در افق... یا مکانی برای یافتن خبر که ما نمیدیدیم آن را... جایی که فقط خودش میدید... تنها حسین قندی.
کمتر دیدم سر کلاس بنشیند... میایستاد بدون خستگی و با عشقی بیکران. آنقدر جدی از روزنامهنگاری حرف میزد که نمیشد جدیاش نگرفت. تند و صریح حرف میزد بدون ملاحظهای محافظهکارانه. اما مهربان بود. آراسته میآمد با لبخندی بر لب که از ابهت استادیاش نمیکاست و سریع میرفت سر اصل مطلب.
آنقدر مثال میآورد برایت که تا ابد یادت بماند برای خبرنویسی چه باید کرد. شوخی نداشت با روزنامهنویسی و چقدر شرح عکس برایش مهم بود. میگفت روزنامهنگاری یک هویت مستقل دردانه است. علمی که باید آن را آکادمیک آموخت و قواعدش را یاد گرفت. میگفت عمر روزنامه کوتاه است میخوانند آن را و بعد فراموش میشود و چقدر این را خوب فهمیده بود... خواندند او را و بعد پنج سال استاد در سکوت مطبوعاتی فرو رفت! حافظهاش بسیار دقیق و غریب بود.
بعد از اتمام دورهام در مرکز مطالعات و تحقیقات رسانهها هر سال روز خبرنگار یا معلم زنگ میزدم دفتر روزنامه... اسمم را که میگفتم در دم میشناخت مرا. میگفتم «واقعا منو شناختید استاد؟» میگفت: «میخوای اسم مجله تو بگم؟ یا طرح رو جلدشو؟» و بعد میخندید. کوتاه حرف میزد و صریح و برای حسین قندی بودن و محبوب بودنش تنها به خود باور داشت. عنوان استادی برایش کم است... نه این که این را بگویم به خاطر ستایشهای متداول بعد از هجرت یک استاد... نه... این را میگویم چون در گذر 12 سال گذشته همواره استادی تمامعیارش در ذهنم خوش نشسته است و جزوه خبرنویسیاش همواره در بهترین جای کتابخانهام بوده و چه شایسته تورق گاه به گاهش برایم کم از زیارت نبوده است! مردی آشنا به ادبیات، رفیق با مطالعه که با کلمات روی کاغذ میرقصید و میخرامید... قندی را نمیتوان از یاد برد... او در تاریخ مطبوعات این سرزمین ثبت شده است بیآنکه به ستایش چون منی نیازمند باشد.
فلاش بک سال 83: گفتم: «استاد... نمیرسم در یک روز و یک ساعت... دو تا امتحان پایان ترم دارم. میشه بعد از امتحان دانشگاه، بیام برای امتحان مرکز مطالعات؟» نگاهم کرد بدون لبخند و گفت: «نه.» گفتم «راهی نداره استاد؟» گفت بدون لبخند: «نه... یکی شو باید انتخاب کنی!» و من بیاندازه رنجیدم... روز آخر کلاس صدایم کرد و گفت: «گفتی دو تا امتحان داری؟ سریع امتحان دانشگاه رو بده بعد بیا اینجا.» گفتم: «سوال امتحان من با بچهها فرق داره؟» گفت: «نه» این بار لبخندی زد و من ذوقمرگ شدم از مهربانی پر قند و شکرش...
خبر را میشنوم کوتاه. چون شلاق باد سرد در زمستان مطبوعات. حالا باید باور کنم استاد در آرامش ابدی آرمیده. با لبخندی بر لب در کلاس مرکز مطالعات میبینم او را... استوار ایستاده چون سرو بیهیچ خستگی... یک پایش را به عادت همیشه کمی بالا نگه داشته. به تریبون تکیه داده... مقالهای برای ما میخواند... آنسوتر از دیوار کلاس را میبیند... متن تمام میشود عینکش را برمیدارد لبخندی میزند. به چشمهای مبهوت ما که با نثرش مسحورمان کرده نگاهی میاندازد. از کلاس میرود بیرون تا سیگاری آتش بزند. من پیاش میدوم بیرون کلاس... و میپرسم: «استاد میشود برای بعضی عکسها شرح ننوشت؟ عکسهایی که خودشان حرف میزنند با آدم؟ و حرفهایشان در تاریخ میماند؟» نگاهم میکند، میگوید: »مثلا چه عکسی؟» میگویم: «عکس حسین قندی... این یکی که دیگر شرح نمیخواهد. میخواهد؟»
پگاه امیری - جام جم
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد