خرده‌روایت‌های یک مسافرکش

پارک کردن در گذشته‌ها، ممنوع

بچه که بودم، یه فهرست داشتم که بزرگ شم چیکاره بشم. اولیش فضانورد بود، سیاره‌گردی و سفینه‌سواری و پیاده‌روی فضایی. عشقم کتابای علمی بود و رمان‌های ژول ورن. بعد از چند سال گزینه دوم اضافه شد به فهرست که اگه احیانا فضانوردی نشد بشه رفت سراغش: راننده کامیون. سلطان جاده در نوسان بین شهرها، آسمون شب کویر و جاده مشهد ـ اردبیل و تبریز ـ بوشهر و...
کد خبر: ۷۸۸۶۰۹

شوهر خالم می‌خندید: آخه با این هیکلِ ریقو پنچر بشی چجوری میتونی تایر عوض کنی؟ دوازده سیزده سالم که بود، گزینه سوم: راننده تاکسی. چند سال بعد، داییم که کار و بار دیگه‌ای داشت و تهران زندگی می‌کرد، یه تاکسی خریده بود و عشق می‌کرد باهاش. یه پیکان سفید یخچالی با یه نوار قرمز وسطش و خوشبوکننده پُست مدرن هم آویزون از آینه وسط. دو سالی که تهران دانشجوی فیزیک بودم (هنوز بی‌خیال فضانوردی نشده بودم) قبل از این‌که زن‌داییم مجبورش کرد که بفروشدش، یکی دو بار سوارم کرد. یاد اون روزا بخیر. هیچ وقت فکر نمی‌کردم یه روز تو شیکاگو با یه فورد لندهورِ هشت سیلندر گاز بدم و خارجی‌هایی رو که بچگی تو فیلما می‌دیدم رو مایه دشتِ جیبم کنم. چرا دروغ بگم؟ من ته‌ دلم هنوز بچه بلوک هشت شیشصد دستگاه مشهدم و هنوز که هنوزه هر از چند گاهی بین آسمون‌خراش‌های آفتاب کُش و لای چرخ‌دنده‌های ترافیک به خودم میام و در گوشی می‌گم: اسی! اینجا چی کا می‌کنی؟ این همه شیفت رو کجا می‌بری با خودت؟ این شیفت‌ها تو رو کجا می‌برن؟ چند هفته اییه که ننوشتم واسه چمدون. بعضی وقتا آب گرم‌کن و رادیاتورِ ماشین و دل گرم کنِ زندگیِ آدم نشت می‌کنه و موتورِ تاکسی و دلخوشی‌ها به هن‌هن و فس‌فس می‌فتن. اون موقعست که ماشین رو می‌برم گاراژ جواد واسه تعمیر و تعویض ولی خودم چی؟ بگذریم. سال نو شده و منم دوباره چپیدم تو چمدون. سال نوت مبارک با تاخیر. چشماتو ببند و گفتم سه باز کن. یک، دو، سه! شیکاگو، ساعت ٢ صبح. ماه دسامبر و هوا یخخخخ. تو محله «شمال رود»(River North) می‌چرخیدم. تا دوازده سیزده سال پیش بچه پانک‌ها و دانشجوهای هنر و گارسون‌ها و پستچی‌ها ساکنش بودند ولی بعد از تیز شدنِ دندون برج‌سازها و بسازبفروش‌ها، این محله از ریشه زیر و رو شده. خونه‌های چند میلیون دلاری و برج‌های صیقل‌شده که اجاره‌هاش بیشتر آسمون رو خراش میدن تا پِنت‌ هاوس‌هاش. راستش من با مسافرهای «شمال رود» خاطره به یاد موندنی‌ای نداشتم به جز اون شبی که سه تا گل پسرِ برج‌نشین کرایم رو ندادن و آقا پلیسه هم گفت شیش دلار نمی‌ارزه به تلف‌کردن وقتش. تو خیابونِ باریک فرانکلین پیچیدم که روزها راسته گالری‌دارهای گرون و شب‌ها هم پاتوق اهالی کلوپ‌های بوم بوم. جوونای مملکت جلوی ورودی‌ها می‌پلکیدن و تاکسی‌های خالی جلوشون یواش می‌کردن و مامورهای غول‌تشنِ اکثرا سیاهپوستِ حراست هم به راننده‌ها تشر میزدن: وانستااا!! برررررو!!! یکیشون یه هو درو باز کرد و نشست تو. قبل از این‌که بفهمم چرا آدرسو گفت و حالیم شد که هر سیاه پوستی حراستی نیست. پرسید: اهل کجایی؟ ـ ایران. با لهجه فارسیِ توریستی گفت: چطوری «فلان فلان» شده؟ ـ مرسی دادا. فارسی از کجا؟ ـ من واسه یه وکیل مهاجرت ایرانی کار می‌کنم و با ایرونی‌ها زیاد سر و کار دارم. «کوبی» بود اسمش و اهل غنا. سه تا پاسپورت داشت. غنایی، انگلیسی و آمریکایی. از کوبا و کلمبیا تا فرانسه و چین رو گشته بود: بهترین راه شناختن دنیا و آدم‌هاش از نزدیک تجربه کردنشونه. گفتم: آره ولی پول کلفت و پاسِ غیرتحریمی هم می‌خواد. ـ ساختمونِ من بلوک بعدیه. آره راست میگی. من به لطف بابام که به جاهای خفنی تو غنا وصله این موقعیت‌ها نصیبم شده ولی متاسفانه بابام آدم صاف و ساده‌ای نیست و من به کلِ بی‌توازنیِ قضیه واقفم. واسه همین هم تصمیم گرفتم وکالت بخونم. همینجا نگه‌دار. اومدم بیرون عکسشو بگیرم: ایران رفتی تا حالا؟ ـ نه، ولی دوست دارم برم. می‌خوام شیراز و اصفهانو از نزدیک ببینم. نشستم تو ماشین. قبل از این‌که فرصت غرق‌شدن تو گذشته‌ها رو پیدا کنم، مسافر بعدی پرید تو ماشین و حواسمو برگردوند پشت چراغ قرمزِ خیابون‌های واقعیِ زمان حال.

شیکاگو ـ بهار ١٣٩٤

احسان مشهدی

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها