اثر برگزیده جشن داستان انقلاب در بخش داستان کوتاه نوجوان

رضا بدلی

هفته گذشته هفتمین جشن داستان انقلاب که جایزه آن به نام نویسنده فقید متعهد کشورمان امیرحسین فردی نامگذاری شده است، برگزیدگان خود را معرفی کرد. جایزه‌ای که امسال شاهد حضور بیشتر جوان‌ها و نسلی بود که رویش‌های فرهنگی جریان ادبیات متعهد محسوب می‌شوند.
کد خبر: ۷۷۹۸۲۱
رضا بدلی

امروز و در این صفحه داستان کوتاه «رضا بدلی»به قلم رفیع افتخار که در بخش داستان کوتاه نوجوان برگزیده این جایزه شده‌ است را برای شما در نظر گرفته‌ایم که به طور اختصاصی در جام‌جم منتشر می‌شود.

آقام، یه خرده هم اون اولاش به آبجیام گیر ‌‌داد و شاهدخت شاهدختی ‌کرد منتهای مراتبش زودی پشیمون شد و تخته گاز پیچید اینور، طرف من. چی می‌دونم... شاید با خودش فکر ‌‌کرده شاهدخت جماعت آخر عاقبت خوش نداره، سلطنت ندارن و خلاصه از این جور فکرای جینگولی!

ننه هم که طفلی، دربست مطیع و مقلدش بود، همراه با آبجیا، اونام باهاش دم گرفتن و تا به خودم اومدم شترق، داغ ولیعهدی رو کوبوندن به پیشونی من و جای رضا رسم‌السنج شدیم ولیعهد رضا رسم‌السنج!

آقام همچی پاپیچم نمی‌شد که مثلا تشرم بزنه یا بخواد به زور فرو کنه تو کله‌ام. ولی از اون طرف، وقتی محبتش گل می‌کرد دیگه ول کنم نبود، یه کله ‌صدام می‌زد: «ولیعهدرضا، ولیعهدرضا!»

شباهت؟ نه، به خدا! نه به حضرت عباس، چه شباهتی! زمین تا آسمون با هم فرق داشتیم، شکلن و جسمن متضاد بودیم. من، نی قلیون و بی‌گوشت و دنبه اون توپر، همچی، اَ، پروپیمون... منتهای مراتب مزه‌اش که افتاد زیر دندونم و خوش‌خوشک به مزاجم ساخت قضیه‌اش یه خرده پیچیده شد. روزی شصت ساعت می‌رفتم جلو آیینه، شق‌ و رق وای‌می‌ستادم و زل می‌زدم به صورتم. موهام هم به طرفی شونه می‌کردم که اون می‌کرد. یه خرده که می‌گذشت یهو می‌دیدم صورتم کش میاد و دهنم هی داره وا می‌ره و کج وکوله می‌شه. بعدش نوبت میزون شدن هیکلم می‌شد. یه تیکه پوست می‌انداختم. بالاتنه، پایین تنه، پاها، دستا، لباسا، خلاصه همه چیز، سرتاسری، سرتاسر وجود. انگار یکی از پشت سر میومد و هلم می‌داد تو یه حوض خیلی گود. شلپی می‌افتادم تو اون حوضه و وقتی درمیومدم می‌دیدم یه شکل و یه اندازه‌ایم. اونوقتش به خودم می‌گفتم: «رضا! بلا! خودتی؟ نکنه ولیعهدی و خودت خبر نداری!»

یه خرده بعد، آقام یه جفت کفش ورنی براق و خوشگل هم برام خرید که با کت و شلوار سرمه‌ای و پیراهن سفید تترون تنم می‌کردم و قیافه می‌اومدم. تو کوچه بچه‌ها بهم می‌گفتند: «بیا بازی!» با خودم می‌گفتم: اِ، من ولیعهدم، بیام قاتی شما بشم؟ می‌گفتند: «بیا درس!» شونه بالا می‌انداختم و از زیرش در می‌رفتم. تو خونه ننه بهم می‌گفت برو نونوایی دو تا نون بخر ناسلامتی مرد خونه‌ای بهانه می‌آوردم و می‌گفتم: اِ، کجای دنیا ولیعهد می‌ره نون می‌خره که من دومیش باشم؟ خلاصه، به پشت گرمی بابا واسه خودم بروبیایی داشتم.

بعدش، فیگور بازیارو شروع کردم. عکساشو از اینور و اونور پیدا می‌کردم، دورتادور می‌چسبوندم به دیوارا و با آبجیام، سه تایی، روبانای رنگی دورشون می‌بستیم و پونزکوب می‌کردیم. خونه رو کرده بودم عکاسخونه، کرده بودم ولیعهدخونه. آقام هم هیچی بهم نمی‌گفت، برعکس، تشویقم می‌کرد.

شبا که می‌خواستم بخوابم می‌رفتم تو نخش و خوابشو می‌دیدم. حرفای بامزه و خنده‌دار می‌زدیم، لطیفه و جوک واسه هم تعریف می‌کردیم، با هم بازی می‌کردیم و کیک خامه‌ای‌های چاق و خیلی گنده می‌خوردیم. بعد اون نوبت تفریح می‌شد. دو نفری می‌نشستیم عقب ماشین خوشگلش و یه چند ساعتی تو شهر چرخ می‌زدیم. نمی‌دونی! چه کیفی داشت! یک بهم کیف می‌داد!

یه بار یادمه از دهنم در رفت و گفتم: «آقام می‌گه منم ولیعهدم. صدام می‌زنه ولیعهد رضا. دلش می‌خواد منم یکی مثل تو باشم!» راننده وقتی شنید زد زیر خنده، اما یهو دیدم صورت ولیعهد مچاله شد، مشکوک نیگام کرد و پرسید: «یعنی بیای تو کاخ ما زندگی کنی؟»

چشامُ محکم بستم و یواش گفتم: «من که از خدامه!» و تو دلم گفتم: «آقامه با ننه و کبری و کوکب، اونا رو هم با خودم میارم، به آقات بگو!»

چشامُ که باز کردم ولیعهد گفت: «به بابا می‌گم. اگه قبول کرد بیا. خونه ما خیلی جاداره.»

اما از اون شب به بعد نمی‌دونم چی شد که نه شیرینی و نون خامه‌ای بهم داد و نه به راننده گفت ببره تو شهر بچرخونه. من، هی می‌خواستم بپرسم اجازه‌ام رو از آقاش گرفت می‌ترسیدم دلخور بشه و دیگه نیاد به خوابم.

یه روز خبرش پیچید ولیعهد و نخست وزیر همراه جمعی از مقامات می‌خوان بیان و از شهر ما دیدن کنن! اولش، همه فکر ‌کردن ساختگی و دل خوشکنکه. می‌گفتن شیش تا خیابون خشک و خاکی و چند تا دکون بقالی خشت و خالی که مایه آبروریزیه و دیدن نداره! ولی آقام که از خوشحالی رو پاش بند نمی‌شد و هر روز یه دهشاهی می‌ذاشت تو جیب من، نظر دیگه‌ای داشت و به همه می‌گفت شانس در خونه ما رو زده، پسر شاه پاشه بذاره تو این شهر پرت و دورافتاده انگار خود شاه گذاشته، شهر از ریخت و قیافه زار درمیاد، جون می‌گیره و خیلی آباد می‌شه و از این حرفا.

ما هم حسابی تو نخ خبر اومدنش بودیم که یه روز آقا مدیر جمعمون کرد و یه حرفایی زد که تن من یکی رو خیلی لرزوند. آقا مدیر رفت بالای سکو، نیششو تا بناگوش باز کرد و گفت: «فردا نه پس فردا که سه شنبه باشه، هر کی لباس نو داره از تو گنجه خونه‌ش دربیاره بپوشه. نونوار کنه و آماده استقبال باشه چون اومدن ولیعهد قطعیه. صورتتونه هم با آب و صابون بشورین و به ننه‌هاتون بگین دستمالای تمیز بذارن تو جیب شلوارتون برا مواقع ضروری. دقت کنین، دقت کنین چون دیگه تکرار نمی‌کنم، نباید روز سه شنبه آشغال دماغ کسی چسبیده باشه بالای لبش که جلوی ولیعهد و دیگر مقامات مایه آبروریزی می‌شه...» خلاصه کلی نصیحت و ارشادمون کرد و آخرش هم یه چیزی گفت که بیشتر تکونم داد. گفت خوب گوشاتونه باز کنین ولیعهد این مملکت که روزی قراره شاه این مملکت بشه ممکنه بخواد سری هم به مدرسه شما بزنه...

دیگه حرفاشو نمی‌شنیدم، یه جوری شده بودم، حالم سر جاش نبود. رفته بودم تو عالم خیال، تو هپروت!

زنگو که زدن و مرخصمون کردن تیز برگشتم خونه و اومدم جلو آیینه.

با یه دسته گل جلوی صف بودم. همچی که ولیعهد می‌خواست از ماشین پیاده بشه شیلنگ تخته می‌رفتم طرفش. دسته گل رو تحویلش می‌دادم و بهش خیرمقدم می‌گفتم: منم، ولیعهد رضا رسم‌السنج! همون که باهاش نون خامه‌ای و شیرینی‌جات خوشمزه میل می‌کنین و با ماشین خودتون می‌برین گردش...

با یه نگاه به من قیافه‌ام یادش می‌اومد، دست می‌انداخت دور گردنم و باهام گرم و گیرا احوالپرسی می‌کرد و جلو جمعیت تحویلم می‌گرفت. از خوشحالی می‌خواستم پر دربیارم و تو هوا قیقاج برم. مثل دو دوست قدیمی و صمیمی دست می‌انداختم دور شونه‌اش و دعوتش می‌کردم خونه. دوسه ساعتی که می‌نشستیم کنار هم و گل می‌گفتیم و گل می‌شنفتیم، بلند می‌شدیم یه دست گل کوچیک هم با هم می‌زدیم. آقام که می‌دید با ولیعهد ایاغم روحش تازه می‌شد و یواشکی می‌رفت تو اتاق و مثل همیشه آواز جواد یساری می‌خوند.

جلو آیینه بودم. از ماشین پیاده می‌شد. ترسون و لرزون نزدیکش می‌شدم. نمی‌ذاشت حرفام تموم بشه می‌زد زیرش، دبه در می‌آورد و همه چی رو حاشا می‌کرد. می‌توپید بهم و می‌گفت تو دیگه کی هستی، از کجا در اومدی؟ برو رد کارت، هیچ وقت ندیدمت و اصلن نمی‌شناسمت. جلو جمع کنف و سرافکنده‌ام می‌کرد و دست خالی برمی‌گشتم خونه.

سه‌شنبه، هنوز هوا تاریک بود که زن و مرد و پیر و جوون شنگول و منگول، ریختن تو خیابونا. صف بسته بودن چی، از این سر شهر تا اون سر شهر. ما رو هم که همه لباس نو پوشیده بودیم ریختن تو یه اتوبوس و حرکتمون دادن طرف خارج شهر. تو دلمون عروسی بود تو صورتمون خنده. اتوبوس رو گذاشته بودیم روی سرمون و شلوغ کاری می‌کردیم، دست می‌زدیم، سرود می‌خوندیم، رو صندلیا بلند می‌شدیم و به سر وکله هم می‌پریدیم.

بردنمون خارج شهر. گفتن پیاده شین و صف ببندین. یکی، یه شاخه گل داوودی هم با دو تا پرچم کوچیک سه رنگ کاغذی دادن دستمون که براش تکون بدیم و چون هوا گرم بود ما هم شروع کردیم با پرچما باد زدن خودمون.

اولش سیخ و خشک وایسده بودیم. هی به هم می‌گفتیم الانه که برسه الانه که برسه و پا به پا می‌شدیم. شد10، شد 11و خبری از اومدنش نشد. آفتاب پهن شده بود و عرق شره کرده بود رو صورتمون. ما هم راستش، بچه‌های آرومی نبودیم، از دیوار راست بالا می‌رفتیم، بد جوری حوصله‌مون سر رفته بود. وقتی گشنمون شد و شکممون شروع کرد به قاروقور، کم‌کم شل وول شدیم و صف به هم خورد. نون و پنیری که صبح زود ننه‌ها زور چپون کرده بودند تو جیبمون از تو جیب درآوردیم و شروع کردیم به لمبودن. مدیر دید و داد کشید این چه وضعیه؟ برگردین تو صف، تغذیه‌ها رو هم قایم کنین و برگردونین تو جیباتون. اونقده سرمون داد کشید که نیم خورده برگردوندیم. حالا تشنه‌مون بود، آبی نبود بخوریم. له‌له می‌زدیم واسه یه چیکه آب! تو بربیابون کجا آب پیدا می‌شد؟

شد 12، شد 1، آفتاب هم صاف فرق سرمون بود. بچه‌ها دیگه طاقت نیاوردن، یکی یکی نشستن رو زمین و دستاشونه گذاشتن رو سرشون. تو اون وسط من تنها سرپا موندم که خب، دلیلش معلومه. مدیر برگشت و توپید، اما دیگه کسی گوش نداد. یعنی، حال گوش دادن نداشت. بی‌حال، گشنه و تشنه، فکر می‌کردن سرکاریه و سرشون کلاه رفته.

حال و روز منم خیلی بی‌ریخت بود. زنده زنده داشتم تو کتم می‌سوختم. منتهای مراتبش بروز نمی‌دادم و حفظ ظاهر می‌کردم، می‌خواستم نشون بدم که با بقیه فرق دارم.

تو این هیروویری، یهو صدای گوشخراشی بلند شد و همه سرها چرخید طرف آسمون. حالا ساعت چنده؟ 2 ظهر. صدا هی نزدیک و نزدیک‌تر ‌شد. پره‌های پروانه هلی‌کوپتری غر، غر، غر، هوا رو جر می‌داد و می‌اومد طرف ما. نگاه‌ها هم همه چرخیده بود بالا. هلی‌کوپتر اومد و اومد، ارتفاع کم کرد همچی که رسید به ما اوج گرفت و از بالا سرمون رد شد.

صدای مدیر تو باد پیچید: «ولیعهد تو همین هلی‌کوپتره! تو همین هلی‌کوپتر. اونم نخست‌وزیره که کنارش نشسته. خوب نیگا کنین، ولیعهد داره نیگاتون می‌کنه، داره براتون دست تکون می‌ده.» موهاش افشون بود و باد افتاده بود تو کتش.

همه خشکمون زد. باورمون نمی‌شد ولیعهد اون بالا باشه. صدای آقا مدیر دوباره اومد، این‌دفعه ضعیف‌تر. می‌خواست یخمون بشکنه. یهو همه چی به هم ریخت و بچه‌ها از زمین کنده شدند. جوری گذاشته بودن دنبال هلی‌کوپتر انگار که بخوان بگیرنش و با دستاشون بیارنش پایین. خیلی دیوونه شده بودن. دست‌ها رو برده بودن بالا و تکون می‌دادن، بالا پایین می‌پریدن و جاوید شاه می‌گفتن. اما، هلی‌کوپتره اونا رو نمی‌دید، صدای قیل و قالشونه نمی‌شنید. مثل نقطه سیاهی تو دل آسمون بود، می‌رفت و دورتر و دورتر می‌شد.

منو می‌گی! دیگه دست و پام حس نداشت و نمی‌تونستم تکون بخوردم. شاخه گل پژمرده و بی‌بو و خاصیت و پرچما، بی‌هوا از دستام لیز خوردن و تپی افتادن تو خاک. صدای افتادنشونه با گوشام شنیدم. خم نشدم برشون دارم. حوصله هیچی نداشتم. یه جوری به گلا و پرچما نیگا می‌کردم انگار تقصیر اوناست که ولیعهد بد عهدی کرده. فکرشو نمی‌کردم بعد از اون همه رفاقت تو زرد از آب دربیاد و بی‌معرفتی کنه. بد حالمو گرفته بود. نامرد، نصف روز، مثل چوب باقلا ما رو کاشت تو خل و خاک، نگفت خرت به چند من. گازشو گرفت و رفت. شهر رو واسش آب و جارو کرده بودیم، خیابونا رو براش آذین بسته بودیم یه دقه نیومد پایین، اقل کمش دل من یکی رو شاد کنه.

تو این فکر و خیالا بودم که یهو دیدم بچه‌ها برگشتن طرفم. نگاهشون یه جور دیگه بود، دوستانه نبود. پر از خشم و کینه بود.

ای داد و بیداد! به من چه! گناه من چیه؟

هاج و واج نیگاشون می‌کردم. خدایا حالا من باید چی کار کنم. از صبح هم که هیچی نخورده بودم، دهنم خیلی بد مزه بود و تلخی به ته حلقم چنگ می‌کشید. تا به خودم بیام خیز برداشتن طرفم. فرار کردم. می‌دویدند مثل چی! من بدو اونا بدو من بدو اونا بدو. تعدادشون زیاد بود. بهم رسیدند، حلقه زدن دورم و خفتم کردن. دستامه بردم بالا و گذاشتم تو صورتم و گفتم غلط کردم. مگه گوششون بدهکار بود؟ می‌خواستن دق دلیشون رو خالی کنن. منم که همونجا دم دستشون بودم!

نشستم زمین، بلندم کردن. آقا مدیر فکر کرد دعوا شده اومد سوامون کنه زورش نمی‌رسید. نزدنم، شروع کردن به درآوردن لباسام. کت و شلوار، کفش و پیراهن سفید تترون. همه رو از تنم درآوردن و پرت کردن تو خاک، خاکای کنار جاده و لگدشون کردن. با پاهاشون می‌رفتن رو لباسام. حرصشون که وانشست ولم کردن. با شورت و زیرپیرهن عین سگ کتک‌خورده چارچنگولی نشسته بودم روی زمین. نگاهم گشته بود به کت ولیعهدی!

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها