در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
مجوز دارم، درهای آهنی به نوبت به رویم باز میشود، دژبانها لبخند میزنند و برگه ملاقات را مهر میکنند و من درون دالانها میافتم، عین لابیرنت، شبیه هزار لا.
دور از این دیوارهای بلند و دالانهای دلگیر، چند زندانی منتظرند، هیچ ذهنیتی از آنها ندارم و آنها هم. فقط میدانم قزلحصار، ندامتگاه مجرمان مواد مخدر است، از قاچاقچیان حرفهای گرفته تا آنهایی که بلندپروازی، نادانی و ماجراجویی، زمینشان زده است. اینجا سارقان هم هستند، مزاحمان نوامیس، آدمهای شرور، اعدامیها و حتی بلاتکلیفها، ولی غلبه با مجرمان مواد مخدر است، با غرق شدهها در تجارت سیاه.
از قزلحصار داستانهای مختلفی نقل میشود، از شرایط بهداشتیاش، تراکم و شلوغیاش، از طبقهبندی نبودن بندهایش و هزار آسیب برآمده از کنار هم نشستن مجرمان جور واجور. روز ملاقات در قزلحصار شنیدم که همه این داستانها درست است، ولی نیمه پر لیوان این ندامتگاه، داستانی است که کمتر گفته شده است. در این زندان میشود مجرم آمد و اصلاح شده خارج شد، میشود سرکش آمد و پشیمان رفت، حتی میشود همانجا تا ابد ماند، ولی آدم دیگری شد.
من از این جنس مجرمان در قزلحصار دیدم، در چند وجبیشان نشستم و پشیمانی را در عمق چشمهایشان خواندم؛ اما چه سخت بود دم به دم آدمهایی دادن که با تکتک سلولهایشان امید آزادی دارند، ولی مجبورند تا ابد همینجا بمانند.
3 داستان تلخ
شاهین باید تا به حال اعدام میشد، ولی سه سال پیش که حکمش شکست، اعدام شد حبس ابد. اعدام، حبس ابد، این دو واژه را میگذارم کنار هم، تلخیاش به اندازه هم است با این تفاوت که در اعدام، مرگ زودهنگام قطعی است، ولی در ابد به مرگ طبیعی؛ هر زمان که پیمانه سرریز کند.
با این حال حُسن اعدام این است که زود میمیرند و خلاص میشوند، گرچه دائم دلشوره مردن دارند و خواب مرگ میبینند، ولی هرچه باشد این بهتر از حبس ابد است که زندهاند و با مرده فرقی ندارند.
تفاوت این دو واژه را از شاهین میپرسم، پسری متولد 66، سالها کوچکتر از من، ولی بسیار تکیده با صورت سبزه تند که جای خراشهای چاقو روی آن پیداست. شاهین میگوید خدا از اعدام نجاتم داد، ابد هم تمام شدنی است، شاید عفو خوردم، چه میدانی.
پسری برگشته از دالان مرگ، جوانی سالها کلنجار رفته با فکر خودکشی، حالا سرشار از امید است و این هجوم امید در کلامش تنم را میلرزاند. داستان زندگی او سال 87 شروع شد، یک شب جمعه، حوالی میدان عشرت آباد. در تاریکی شب قرار معامله داشت، اما هر چه منتظر ایستاد خریدار نیامد و به جایش مامورها محاصرهاش کردند و گیر افتاد، با 250 گرم کراک که مجازاتش شد اعدام.
شاهین گفت وقتی اعدامی شدم، وحشت برم داشت، خدا را صدا کردم، کسی که هیچ وقت سراغش نمیرفتم مگر وقتی ایست و بازرسی بود و نزدیک بود گیر بیفتم. حالا خدا همه چیز اوست، آنقدر خدا خدا میکند که جملهای بینام خدا از او نمیشنوم. به پشت گرمی همین خداست که به من میگوید چه میدانی شاید باز هم عفو خوردم و حکم ابدم شکست.
این امید در قلب عبدالرسول هم موج میزند، مردی قد بلند با محاسن پرپشت مشکی که سن و سالدارتر از آن که هست، نشان میدهد. میگوید زندان پیرم کرده و میخندد، از خندهاش میپرسم که خندهای دیگر تحویل میدهد و میگوید خوشبختی من این است که به بدبختی عادت کردهام. قصه بدبختی او هم از سال 87 شروع شد، مثل شاهین از یک شب جمعه. راننده نیسانی بود با بار تریاک، یک تن، از میدان آزادی میآمد و میرفت به سمت امامزاده حمیده خاتون باغ فیض. بار را تحویل داد، ولی به خانه که رسید، خانه محاصره بود. میگوید آن روز به من الهام شد که گیر میافتم، ولی نیرویی مرا به جلو میکشید، سوار نیسانم میکرد و سر قرار میبرد. حالا به خاطر آن الهام که نادیدهاش گرفت پشیمان است، به علت دوستیاش با آن قاچاقچی، برای آن حس ماجراجویی که به دلال مواد مخدر تبدیلش کرد و به خاطر همه آن حق پادوییها که از آن قاچاقچی گرفت، پشیمان است. پشیمانی بزرگ عبدالرسول، اما شبیه قصههاست. چهرهاش به پزشکی نمیآید، اما قبل از آشناییاش با قاچاقچی تریاک، دانشجوی رشته پزشکی بود، چهار سال و نیم هم در دانشگاه رفسنجان درس خواند، ولی کمکم تحت تاثیر حرفهایی قرار گرفت که میگفت دکتری یعنی بیکاری. این حرفها رویش اثر کرد، عزم تغییر رشته کرد و دندانپزشکی را نشانه رفت، اما وقفهای که در این تغییر رشته پیش آمد از او عبدالرسولی ساخت همدست دیروز قاچاقچی شرق کشور و زندانی امروز محکوم به حبس ابد.
او برایم میگوید اگر زمان به عقب برگردد درسش را رها نمیکند و دیگر ماجراجو نمیشود، در عوض میشود عبدالرسول پزشک، مایه افتخار خانواده. این را میگوید و میخندد، خندهای بیشتر شبیه زهرخند که اشکی در کاسه چشمش مینشاند و پلکها را سرخ میکند. میپرسم گریه هم میکنی، میگوید همیشه، هر وقت که بشود.
منتظر یک حبس ابد دیگرم، یا یک اعدامی، اما بهرام نه محکوم به حبس ابد است نه به اعدام. برایش 15 سال حبس بریدهاند که ده سال دیگرش مانده یعنی 3650 روز دیگر، 120 ماه، 40 فصل. سرنوشت بهرام، هم شبیه شاهین است هم شبیه عبدالرسول. مثل شاهین است چون مخدر و روانگردانی نبوده که امتحانش نکرده باشد و مثل عبدالرسول است چون ماموران در خانه دستگیرش کردهاند. اتفاق آن روز سال 88 را برایم میگوید: در محل کار بودم که مامورها آمدند، 47 گرم کراک همراهم بود، اما لو رفته بودم که در خانه هم جنس دارم. رفتیم آنجا، 33 گرم هم آنجا بود، روی هم شد 80 گرم و 40 سانت کراک، حکمم هم شد 15 سال حبس.
بهرام غرق در اعتیاد وقتی به زندان آمد همه هم و غمش اعتیاد بود، پایش که به زندان رسید دار و ندارش را وکالتی فروخت و گذاشت سرسنجاق، درون پایپ، روی زرورق. میگوید در یک سال 20 میلیون تومان از جیب دادم و ده میلیون هم قرض گرفتم و دود کردم ؛ پول کلانی است به قیمت سال 88. از قیمت مواد مخدر داخل زندان میپرسم، مظنه سه سال پیش را دارد ؛ هر گرم تریاک 160 هزار تومان، هموزن یک عدس هروئین 500 هزار تومان.
حکایت ورود مواد مخدر به زندانها حکایت غریبی است، همه تقصیرش را میاندازند به گردن هم، خانوادهها به سربازها، سربازها به کادریها، کادریها به زندانیها و این آخریها به مرخصی که میروند مواد را میبلعند و پس از چند روز یا آن را قی میکنند یا از لابهلای مدفوعشان بیرون میکشند و میکشند و میفروشند. داستان موادفروشی در زندانها واقعی است، زندگی پشت دیوارهای زندان اسلوب خودش را دارد.
بند دانشجویان، جایی برای خودیابی
صدای اذان ظهر بلند است و میپیچد لابهلای حرفهای شاهین. رسیدهایم به قصه تحول زندگیاش، به نقطهای که خودخواسته پوست انداخت. دیپلم ردی بود که به قزلحصار آمد، کاردانش، رشته تعمیر تجهیزات پزشکی، پسری معتاد به انواع مواد مخدر و روانگردان، خزیده در خود، بیخبر از دنیا و شیفته نشئگی. سه سال پیش اما شاهین به خودش آمد، ته مانده عقلش به او هی زد که مواد دردی از دردهایش دوا نمیکند که دائم زخم میزند به او. خودش فرشته نجاتش خودش شد، آمد به قسمت فرهنگی زندان و تقاضای ادامه تحصیل داد، اما اول اعتیاد شدیدش باید درمان میشد که شد و بعد باید روح بیمارش تیمار میشد که شد.
شاهین امیدوار و معتقد به خدا، حکم ابد دارد. ابد در نگاه من یعنی تا آخر عمر، تا لحظهای که نفس میآید و میرود، اما ابد در ذهن شاهین وجود ندارد، همه ابدها تمام شدنی است، همین است که او حالا درس حسابداری میخواند، میگوید رشته نان و آب داری است و من که میپرسم مگر قرار است حسابداری کنی با لحنی پرامید میگوید چراکه نه.
درس خواندن در زندان و آمدن به بند دانشجویان قزلحصار برای بهرام هم یک نقطه اتکاست. رشته پرورش قارچ برای او مشغله ذهنی است، دائم چرتکه میاندازد، حساب و کتاب میکند، به قطعه زمینی فکر میکند و به خودش که اعتیاد را ترک کرده، مواد را بوسیده و کنار گذاشته و سیگار را نیز زیر پا له کرده و حبسش که تمام شود پرورشدهنده قارچ خواهد بود، کسی شبیه مددجوی آزاد شده چند سال قبل قزلحصار که حالا بزرگترین تولیدکننده قارچ کرج است.
عبدالرسول هم درس میخواند، نه مثل سالهای گذشته در رشته پزشکی یا رویایش، دندانپزشکی، که در رشته تربیت مربی قرآن. در لابهلای حرفهایش مدام از احادیث میگوید و از آیات قرآن تا این گونه پشت گفتههایش را گرم کند، اما من از این واژههای عربی ممتد و این احادیث پرمغز در کلامش به انسش با قرآن پی میبرم.
در قزلحصار، بند دانشجویان بهترین و آرامترین بند است. اینجا حتی شرورترین آدمها زیر سایه قرآن و تحصیل، شرارت را کنار گذاشتهاند و چسبیدهاند به معنویت. بهرام تعریف میکند که وقتی اعتیاد در بند شماره دو حسابی ذلیلش کرد، به التماس افتاد که بخش فرهنگی زندان نجاتش دهد؛ او خواست و توانست.
اینجا جزیره نجاتیافتگان است، بند دانشجویان مشتاق تحصیل، با 220 ساکن، چشم دوخته به رحمت خداوند، از نو زاده شده و البته دیر پشیمان شده. خدای مقتدر و مهربان امروز اینها، همان خدایی است که بیرون از زندان فراموشش کرده بودند و چه دیر به این خدای بخشنده رسیدند و به ریسمانش چنگ زدند.
روزها، عمرها، جوانیها، آرزوها، زندگیها و نسلها پشت دیوارهای زندان به حکم ابد میپوسد و من از بوی تعفن این لاشه دلم میگیرد. ولی امید به رهایی سوغاتی است که همین چاردیواری بلند و دلگیر به ساکنان بند دانشجویان داده، اینها نه لاشهای متعفن میبینند، نه دری بسته و بی روزن تا ابد.
با این حال ته حرفهای این زندانیان دانشجو، رسوب دلتنگی را میشود دید. همه دلشان برای مادر تنگ است، چه موجود عجیبی است این مادر که قاچاقچیها، شرورها، مست و منگها، پشیمان شدهها و سر به سنگ خوردهها همه دوستش دارند. عبدالرسول میگوید شرمنده مادرم، بهرام میگوید عجیب دوستش دارم و شاهین صدایش میلرزد که مادر اگر بیرون زندان پسر خوبی برایت نبودم، لااقل اینجا پسر خوبی هستم.
وقت رفتن است، دوباره همان راه دراز و همان دالانهای تو در تو. قزلحصار، زندانی بزرگ با دیوارهای بلند هولآور، برجهای دیدهبانی غولپیکر، دالانهای هزار تو و درهای آهنی متعدد دوباره روبهروی من است. به حرفهای مددجویان فکر میکنم، به توصیفشان از زندان: قبرستان زندهها، کفاره گناهان، جایی که همه چیزت را از دست میدهی، ولی چیزهای بهتری مییابی.
مریم خباز / گروه جامعه
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد