هر شب قبل از خوابیدن مامان مریم کوچولو برایش یک قصه می‌گفت، اما این بار وقتی مادرش کنار او نشست تا یک قصه تازه را بگوید از او خواست یک ماجرا از بچگی‌های خودش را تعریف کند. مامان لبخندی زد و بعد از چند لحظه سکوت ماجرا را این طور شروع کرد:
کد خبر: ۷۵۱۴۶۴

«من و دختر عمویم با هم خیلی دوست بودیم و تقریبا در تمام اتفاقات بامزه کودکی‌ام با او بودم. خانه عمو درست کنار خانه ما قرار داشت و براحتی می‌توانستیم بیشتر اوقات را در کنارهم باشیم.

ماجرایی را که می‌خواهم تعریف کنم یکی از شیرینکاری‌های عجیب ما دوتاست.

اون وقتا که ما بچه بودیم مردم داروهای گیاهی خیلی مصرف می‌کردند و هر کدامشان چند فایده داشت. مثلا از «حنا» برای رنگ‌کردن و تقویت موی سر و درمان ناراحتی‌های پوستی استفاده می‌شد. من بارها دیده بودم در خانه‌مان چطور و چگونه از حنا استفاده می‌کردند و همیشه دلم می‌خواست یک بار هم که شده این کار را خودم انجام بدهم. در یکی از روزها که من و دختر عمویم «طیبه» توی حیاط نشسته و مشغول بازی‌ بودیم یکدفعه در میان حرف‌هایمان به موضوع رنگ‌کردن موی سر با حنا رسیدیم و با هم تصمیم گرفتیم موهایمان را حنا بگذاریم. البته به آن دسترسی نداشتیم و فقط می‌دانستیم و شنیده بودیم که بزرگ‌ترها می‌گفتند «داروی گیاهی»؛ بنابراین در عالم کودکی به این نتیجه رسیدیم که می‌توانیم با همین برگ‌های وسط حیاط حنا درست کنیم! بنابراین با سرعت شروع کردیم به جمع‌آوری برگ‌های کف حیاطمان و تا جایی که می‌توانستیم ریزریزشان کردیم. بعدش برگ‌ها را توی یک سطل کوچک پر از آب ریختیم و مشغول هم زدن شدیم تا خوب مخلوط بشوند. مدت زیادی این کار را انجام دادیم تا زمانی که به نظرمان محلول آماده شد و در مرحله بعدی با ذوق و شوق فراوان هر کدام مقدار زیادی از آن معجون را روی سر دیگری مالیدیم . با دقت بسیار این مرحله را تمام کردیم و مثل بزرگ‌ترها یک کیسه پلاستیکی روی سرمان کشیدیم تا رنگ بگیرد! با خوشحالی گوشه‌ای از حیاط نشستیم و منتظر ماندیم تا کارمان به نتیجه برسد. در همین موقع مادرم سر رسید و وقتی ما را در آن وضع دید ابتدا خنده‌اش گرفت و پرسید که چه کار می‌کنیم و چرا اینجا نشسته‌ایم. ما هم دو نفری با شور و هیجان تمام ماجرا را برایش تعریف کردیم. حرف‌های ما که تمام شد دیگر چهره مامانم خندان و مهربان نبود و به نظر ناراحت و عصبانی بود. او چند لحظه‌ای سکوت کرد و بعد در حالی که به ما نزدیک می‌شد فریاد زد: «الهام؛ خدا بگم چه کارتون بکنه؛ خاک...» و...

البته آن روز ماجرا به خیر و خوشی تمام شد، اما تا چندین روز از لابه‌لای موهای ما برگ بیرون می‌آمد‌، قصه که تمام شد مریم نگاهی به مادرش انداخت و گفت: مامان‌جون خیلی بامزه بود؛ حالا می‌شه روی موهای منم حنا بذاری.

مامان که از این حرف خنده‌اش گرفته بود لُپ او را کشید و گفت: ای شیطون، حالا دیگه منو اذیت می‌کنی.

رضا بهنام

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها