نگاهی به مجموعه شعرهای جدیدی که در نمایشگاه کتاب عرضه شده است

غزل‌هایی با زبانی معاصرانه

نگاهی به غزلی از حافظ به مناسبت روز بزرگداشت او

حدیث حضرت عشق

وقتی شاعری، شعری می‌نویسد، درواقع مرواریدی را از دریای جان اندوهبار و ذهن و درون ژرف خود صید می‌کند، شعری که می‌تواند به آدمی، عصمت، عبرت، حکمت و همت نو به نو بخشد و او را به آفریننده و آفرینش، نزدیک و با صاحبان عشق و معرفت و اندیشه، همراه کند.
کد خبر: ۷۲۶۵۷۱
حدیث حضرت عشق

این‌گونه شعر، شعری است حقیقی و «شاعری» در این پایه؛ افروزندگی، رازگشایی و پرده‌برداری از زیبایی‌های زندگانی است. راز ابدی شدن شعر بزرگانی همانند حافظ نیز در داشتن همین ویژگی‌های برجسته حکمی و معرفتی است؛ معرفتی که شعر او را تا پایه ستایش و نیایش رسانیده و به صورت یک نیروی از میان نرفتنی و ازلی، در پیوند با هستی و وجود، ماندگار کرده است.

حافظ در غزلی موزون و مقفا، خجستگی قدوم فرشته‌رویان عالم حقیقت را این‌گونه شرح داده است: «سمن‌بویان، غبار غم چو بنشینند، بنشانند ‌/‌ پری‌رویان، قرار از دل چو بستیزند، بستانند»

وزن غزل: بحر هزج مثمن مسبغ (مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلان)‌ است؛ این وزن، متناسب با آهنگ و وقار کلام شاعر در شرح دیدار انس و الفت و مجلس‌آرایی زیبا‌رویان عالم معرفت و عشق است؛ آنان که همدمی‌شان، گرد ملال را از چهره حال می‌زداید و بی‌مهری‌شان، آرامش و قرار از جان دلباختگان حقیقت می‌رباید و دل‌های پاک را در بند عشق و ارادت حقیقی گرفتار می‌کند، آنان که بوی عشق ازلی ـ بوی خدا ـ می‌دهند و چهره‌شان، به تابندگی و پاکی فرشته‌های الهی است، چه کسانی جز اولیای خدا و شیفته جانان حقیقت، می‌توانند در این بزم عاشقانه ـ حضرت عشق ـ حضور و مقامی داشته باشند؟

«به فتراک جفا، دل‌ها چو بربندند، بربندند ‌/‌ ز زلف عنبرین، جان‌ها چو بگشایند، بفشانند»

وقتی زیبارویان حضرت عشق، گره از زلف می‌گشایند، لمعه‌ای از غیبت هویت حق را می‌نمایانند و از دشواری‌های سلوک می‌کاهند. «فتراک جفا» همان دام بلای عارفان حقیقی است و حافظ شاعر، عارف و صاحبدلی است در پی سلوک و طلب حقیقت حق. آیا گشودن گره‌های زلف عطرآگین که در حین سلوک، روی می‌دهد، نمی‌تواند پیدایی همان فروغ تجلی و وحدت عارفانه باشد؟

مگر دل حافظ در غزل‌های موزون و شورانگیز او، همواره به فتراک زلف اولیای خدا و واصلان حقیقت، بسته نیست؟

«به عمری یک نفس با ما چو بنشینند، برخیزند ‌/‌ نهال شوق در خاطر چو برخیزند، بنشانند»

کسانی که پس از یک عمر، هنگامی که یک لحظه می‌نشینند، بی‌درنگ برمی‌خیزند و شوق دیدار دوباره را در دل و جان عاشقان خود ایجاد می‌کنند و عطر آگاهی و دانایی‌شان، اندوه حیرت و طلب را در پیروان از میان می‌برد و چهره‌شان، آینه تجلیات و لطف الهی، باقی می‌ماند.

«سرشک گوشه‌گیران را چو دریابند، دٌر یابند ‌/‌ رخ مهر از سحرخیزان نگردانند، اگر دانند»

دیگر گمانی باقی نمی‌‌ماند؛ شیفتگان حق و عشق‌یافتگان عالم معرفت، همین گوشه‌گیران و سحرخیزان نیستند؟ کسانی که در ابواب کثرات گرفتارند و در ریاضت و سلوک صادقانه، بیدار؟ آنانند که هرگاه، معنی اشک عاشقان و بیدلان حقیقت‌جو را می‌فهمند، آن را مانند مرواریدی گرامی می‌دارند و قدر عشق و آه و اشک آرزومندان سحرخیز و شب‌زنده‌داران حق‌طلب را می‌دانند و هرگز از محبت و عشق آنان، دست برنمی‌دارند.

«ز چشمم، لعل رمانی چو می‌خندند، می‌بارند ‌/‌ ز رویم راز پنهانی چو می‌بینند، می‌خوانند»

اینجا، دیگر از چشم سالکان و عاشقان حق، لعل رمانی (یاقوت سرخ)‌ می‌بارد و جانشان در حضرت عشق، افشانده می‌شود و در وجودشان، «ظهورات» الهی رخ می‌نماید و می‌دانیم، آنجا که جان، افشانده شود و قرار از دل عاشق برود، تاریکی و کفر، شرک و نفاق، نابود و یگانگی و یکدلی و وفاق، بنیاد می‌شود.

ترکیب وصفی «لعل رمانی» و صفت نسبی رمانی (اناری)‌ رنگ بهشتی صحنه عشق و مجلس و بزم عارفانه را تابناک‌تر جلوه‌ داده و حضور استعاری این ترکیب لفظی برای اشک خونین دلباختگان الهی و سالکان راه حق، جلا و جانی دوچندان به کلام حافظ بخشیده است.

«دوای درد عاشق را کسی کو سهل پندارد ‌/‌ ز فکر آنان که در تدبیر درمانند، درمان‌اند»

آنان که چاره درد عاشق را خیلی ساده می‌بینند و در اندیشه درمان آن هستند، درمانده می‌شوند؛ چراکه درد و درمان در حضرت عشق، یکی است. درد عاشق ـ شاعر ـ هم از عشق او پیدا شده و هم اوست که در اینجا، طاقت حمل آن را ندارد. مگر این ناآرامی و آشفتگی، سبب طلب عارفانه نیست؟

آیا کسی هست که به آسانی درد عاشق حقیقی را درمان کند؟ مگر اشک و درد و لعل رمانی نیست که نشانه فرمانبرداری، دلباختگی، آگاهی و بصیرت سالکانه است؟

«در این حضرت چو مشتاقان نیاز آرند، ناز آرند ‌/‌ که با این درد اگر در بند درمان‌اند، درمانند»

در اینجا که هرگاه دوستداران حق، نیازمندانه به درگاه عشق، تمنا و نیاز اظهار کنند، معشوق بیشتر، بی‌نیازی و استغنا نشان می‌دهد و چه بسیار که در این سلوک، رهروان و مشتاقان آن حضرت، راه به جایی نخواهند برد؛ چراکه در این میدان، عٌجب و خودخواهی، حجاب و درماندگی آن می‌شود؛ پس چاره این است که از باد و بروت به در آیند و با خدای عشق یکی شوند تا همه، عشق حق شوند و همه، حق. این است حدیث شیرین مشتاقان وصل. این است غزل عشق و بوی دل‌انگیز و روح‌پرور آگاهی و اتصال. این است بارگاه قبول برای نیازمندان حضرت عشق و ناز. راز پنهان این غزل حافظ هم، همین شوق او و میل تمام‌نشدنی او برای یافتن محبوب است؛ همین داعیه لقای حقیقت و حضور‌. آیا مضمون کلی غزل، نمی‌تواند اشاره‌ای باشد به تبدلات و دگرگونی‌های سلسله برگزیدگان عالم و انسان‌های پری مانده و علف‌های یاسمن شده و بوی عشق ازلی یافته؟

«چو منصور از مراد، آنان که بردارند، بردارند ‌/‌ به این درگاه حافظ را چو می‌خوانند، می‌دانند»

چرا حافظ را از این درگاه ـ حضرت عشق ـ دور می‌کنند؟ برای این‌که او هنوز شایستگی جان باختن و خدمتگزاری آستان الهی را ندارد؟ برای این‌که او مانند حسین بن منصور حلاج بیضاوی، عارف بزرگ «انالحق گو» نیست؟ منصوری که به دستور وزیر خلیفه عباسی در سال 307 هجری به شهادت می‌رسد و هنوز که هنوز است، داستان شهادت او و آهنگ زیبا و سرود: «اقتلونی یا ثقاتی ان فی قتلی حیاتی» او در گوش‌های رهروان و عاشقان حقیقی زنده است. ستیز آغاز کلام حافظ در شعرش در حقیقت، یکی از آزمون‌های الهی می‌تواند باشد که به گونه دشواری سلوک و سختی مجاهده، ظاهر شده است و «دار»، پلکان عروج سالک است تا بارگاه قبول و قدس و حافظ از این‌که نمی‌تواند مانند منصور حلاج، دعوت حق را لبیک گوید، اندوهگین است؛ اندوه مریدی منتظر. غمگینی حافظ در این غزل، از این است که سال‌ها می‌گذرد تا مرادی رخ نماید و پهنه وجود مریدان را عطرآگین کند؛ اما دیری نمی‌پاید که مراد، عزیمت می‌کند و از خود، بوی عشق و دلبستگی بر جا می‌گذارد و تازه، آنگاه است که درمی‌یابند، چه کسی را یافته بوده‌اند، قصه آرزومندی و همنشینی و مشتاقی حافظ هم در مرادخواهی مدام اوست.

«مدامم مست می‌دارد نسیم جعد گیسویت ‌/‌ خرابم می‌کند هر دم ‌فریب چشم جادویت»

معانی و بیان و تعبیرهایی که مجموعه غزل حافظ را در ذهن و ضمیر ما ایجاد می‌کند، نمود آوایی و شکل و موسیقایی غزل، زیبایی‌های زبانی و ترنم دلنشین هماهنگی واژه‌ها، شعر را از سطح کارکرد نمادین و ادبی ـ هنری‌اش، فراتر برده، پیام و رسالتی عاشقانه ـ عارفانه را به وسیله آرایه‌های ادبی تشبیه، تصویرها، استعاره و دیگر شگردهای زبانی منتقل کرده است: «غبار غم»، «فتراک جفا»، «نهال شوق» و مفاهیمی از واژه‌های متضاد، «بستن و گشودن»، «نشستن و برخاستن» و «ناز و نیاز» و «درد و درمان» و واژه‌های «بردارند» و «بر دارند» که در مقام قافیه در نقش تجنیس مرکب تام و «دریابند» و «در یابند» که در مقام قافیه تجنیس مرکب ناقص، در اصطلاح ادبی‌اند، همه بیانگر این انتقال دوسویه که هم صوری است و به حس ما، پاسخ می‌دهد و هم معنوی است که اندیشه ما را برمی‌انگیزاند.

تکاپوی حافظ، تکاپوی عارفانه انسانی است که در همنشینی ابدال و کاملان طریقت و صاحبان شریعت، در آرزوی رسیدن به حقیقت است.

فراز و فرود، ستیز و سکون کلام حافظ در این غزل و ادراک عاشقانه او، شگفت‌انگیز است. هیچ چیز در این غزل، ساختگی و بی‌معنی نیست. تو گویی شاعر از آغاز تا انجام غزل خود، مواظب زیبایی سخن خود و هنر شاعری‌اش بوده است. واژه‌های کلیدی «منصور» و «گوشه‌گیران» و «ناز و نیاز» عارفانه حافظ، قلمرو فکری و معنایی غزل را برای ما روشن کرده و معنای «مراد داشتن» و به خدا پیوستن و جاودانه شدن را القا کرده است. آیا واژه «گوشه‌گیران» نمی‌تواند کنایه از صاحبدلان و عارفان باشد؟

هرچند که تکرار واژه مرکب «درمانند» در دو بیت این غزل در مقام قافیه، ما را به تردید «ایطای جلی» و عیب آشکار قافیه می‌اندازد، اما آنقدر، تازگی، طراوت و ترنم در کلام شاعر است که بی‌اختیار، جان‌نوازی تغزل شعر، ما را در خلوت آرامش و نور تعقل و تامل، نگاه می‌دارد؛ آیا کمال هنری حافظ و بالندگی و پایایی شعر و غزل او در همین نیست؟

عبدالحسین موحد / جام‌جم

newsQrCode
برچسب ها: غزل حافظ شعر
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها