اگرچه آشنایی من با سینمای دفاع مقدس و فیلم‌های موضوعی جنگ تحمیلی مثل خیلی‌ها با تماشای آثاری از ابراهیم حاتمی‌کیا، رسول ملاقلی‌پور و دیگران فعال در این عرصه اتفاق افتاده، اما قطع به یقین پیوند عمیق ترم با این‌گونه سینمایی ریشه در خاطراتی ناب و دلپذیر از کودکی دارد که گفتنش در این مقال و در هفته خون و خاک و پلاک خالی از لطف نیست.
کد خبر: ۷۲۲۰۳۴
بوی پیراهن احمد

من برای دوست داشتن سینمای جنگ و دفاع مقدس و بالاتر از آن خود پدیده فی‌نفسه دوست نداشتنی جنگ که در قاموس و مرام رزمندگان و مردم ایثارگر و غیور ایران جامه آراسته سپیدی به تن می‌کند و به پدیده‌ای شایسته و بسی مقدس و ارزشمند تغییرشکل می‌دهد، به دایی احمدِ شهیدم اقتدا می‌کنم که مرا با سینما و دفاع و شهادت آشنا کرد.

احمد قلی‌پوررحمانی یا همان دایی احمدم در آن سال‌های کودکی‌ام، جوانی با اخلاقی نیکو و زبانزد خانواده، خویشان و دوستان بود.

در کسب و کار حلال کمک حال پدر پیرش بود و به وقت استراحت هم سرگرمی‌اش ورزش بود و سینما.

ورزش مورد علاقه‌اش کشتی بود و روزانه ساعتی را با دوستانش روی تشک‌های پوسیده و قدیمی هماورد می‌شد و این نبرد دوستانه چه تمرین و دست‌گرمی خوبی بود برای آن لحظات نفسگیری که باید در جبهه‌های جنگ پنجه در پنجه دشمنی می‌کرد که بویی از رفاقت نبرده بود.

سرگرمی دیگر دایی احمد، اما سینما بود. علاقه‌ای که البته فارغ از جنبه‌های تخصصی تنها متمرکز بر وجه جذاب و عامه‌پسند آن بود.

موردی که در فیلم‌های اولیه جنگی سینمای پس از انقلاب نیز بسیار لحاظ می‌شد و فیلمسازان با الگوپذیری از فیلم‌های جنگی مهیج هالیوودی و غربی آثاری قهرمانانه می‌ساختند تا به نوعی انگیزه جنگ و دفاع را هم در جوانان و نیروهای جنگی آن سال‌ها ایجاد کنند.

هنوز کمی مانده بود که سینمای دفاع مقدس ما به یک تعریف و ثبات و استقلال برسد.

دایی احمد هم به اقتضای سن و سالش و در آن سال‌های قحطی سرگرمی هر وقت که فیلم جدیدی از این جنس روانه پرده سینمای شهر کوچک شمالی‌اش، سینما آزادی لنگرود می‌شد که از قضا دقیقا در چند صد متری خانه شان قرار داشت، خودش را برای دیدن فیلم به آنجا می‌رساند.

اما ربط من به ماجرا از آنجایی شروع شد که دایی خواهرزاده کوچک به‌زعم خودش دوست‌ داشتنی‌اش را هم قلم دوش می‌کرد و با خود به دیدن فیلم‌ها می‌برد.

آن پرده زرشکی سینما، نئون‌های رنگی، پوستر نقاشی شده فیلم‌ها که آدم‌هایش گاهی شباهت چندانی هم به هنرپیشه‌ها نداشتند، عطر خاص و مست‌کننده دهه شصت سالن‌های سینما، صندلی‌های چرمی قهوه‌ای و بوی ساندویچ مرا عجیب شیفته سینما کرد.

شیفتگی که بخش زیادی از آن را مدیون عزیزی هستم که مرا شیدای جهانی فریبنده و فانی کرد و خود، اما با گذر از آن، راه دنیای باقی و بهتری را برگزید. باشد دایی جانم، یکی طلب من.

«پایگاه جهنمی» اکبر صادقی، «عقاب‌ها» ساموئل خاچیکیان، «پلاک» ابراهیم قاضی‌زاده، «بلمی به سوی ساحل» و «پرواز در شب» رسول ملاقلی‌پور تنها چند تا از فیلم‌های جنگی و دفاع مقدسی بودند که حالا به واسطه همنشینی با دایی احمد به خاطراتی تلخ و شیرین تبدیل شده‌اند.

یکی دو سالی به همین منوال گذشت و روزهای خوش با دایی بودن جایش را با روزهای تلخ دوری و ترس تاخت زد.

نمی‌دانستم که دایی قرار است خود به یکی از آن قهرمانان فیلم‌هایی که با هم می‌دیدیم تبدیل شود و اصلا بشود قهرمان زندگی من.

جوان اول محبوب خانواده و فامیل با رسیدن موعد خدمت سربازی راهی جبهه‌ها شد و خواهرزاده کوچکش دیگر بی‌حضور او میلی به سینما رفتن نداشت.

پس کارش فقط دعا کردن و دوختن چشمان منتظرش به در بود تا دایی احمد زودتر پیش او برگردد و روزهای خوش گذشته‌ای نه‌چندان دور تکرار شود.

پسرک وقتی می‌دید مادر و پدرش و دیگر اعضای خانواده به سرباز عزیزشان در جبهه‌ها نامه می‌نویسند، سعی کرد زودتر بزرگ شود که او هم برای دایی‌اش نامه بنویسد تا او زودتر به شهر و خانه‌اش برگردد.

آن پسرک شش ساله که من باشم همین کار را هم کرد و با یاد گرفتن الفبا و اندکی سواد خواندن و نوشتن از سوی پدربزرگش یعنی پدر احمد که او هم همچون یعقوب چشم انتظار یوسفش بود، نامه‌های دست و پاشکسته و کودکانه‌ای برای دایی احمدش نوشت.

نقاشی کودکانه و نامه‌ای که اینجا می‌بینید آخرین چیزی است که برای دایی احمد فرستادم. به دایی خبر خوشی داده‌ام؛ این‌که برادرش صاحب دختری شده و دوست دارم که او هر چه زودتر برای دیدن او و من و ما برگردد اما نمی‌دانم چرا دایی احمد بامعرفتم این‌بار کم‌لطفی کرد و مژدگانی خبر خوش مرا با خبر بدی از خودش داد.

این نامه و این نقاشی با کوله و پلاک و پیکر پاره پاره دایی شهیدم که در عملیات مرصاد جانش را از دست داده بود، پیش من برگشت.

رفتنش را بعد از این همه سال باور نکرده‌ام و حتی وقتی شهید کنار دستی‌اش در مزار شهدا زنده شد و به جمع خانواده‌اش برگشت، مرا امیدوارتر و مشتاق‌تر کرد به زنده بودن و بازگشتش. اما گذشت زمان عجیب این خیال خوش را باطل‌تر جلوه داد.

هر چه هست من عشق به سینما را از دایی احمدم دارم، عشق به جبهه و جنگ و شهادت را هم از او دارم. اصلا همه ما عشق‌ها و دلخوشی‌ها و آرامش و امنیتمان را از دایی احمد و احمدها داریم. مگر نه؟

علی رستگار - گروه فرهنگ و هنر

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها