آن روز مرتضی توی یک مجله مخصوص کودکان و نوجوانان اطلاعیه‌ای را خواند که از بچه‌ها خواسته بود تا برای هفته دفاع مقدس یک خاطره بنویسند و بفرستند. او از پدرش خاطرات زیادی در مورد سال‌های جنگ شنیده بود. بنابراین تصمیم گرفت یکی از آن ماجراها را که اتفاقا همین چند وقت پیش بابا برایش تعریف کرده و خیلی هم جالب بود، بنویسد.
کد خبر: ۷۲۰۰۰۱

بابا برایش گفته بود که «کلاس اول راهنمایی بودم که جنگ شروع شد و همان سال برادر بزرگ‌ترم به سربازی رفت و بعد از دوران آموزشی به جبهه اعزام شد. آن وقت‌ها ما بعدازظهرها به مدرسه می‌رفتیم. یک روز وقتی به خانه برگشتم همین که خواستم زنگ خانه را بزنم ناگهان چشمم افتاد به یک آگهی ترحیم که معلوم بود تازه روی دیوار چسبانده بودند. اولش خیلی توجه نکردم، اما یکدفعه اسم شخص فوت شده را که خواندم در جا خشکم زد. دوباره با دقت به اعلامیه نگاه کردم. باورم نمی‌شد روی آن اسم برادرم را نوشته بودند. کاملا گیج شده بودم و نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده؛ اولین سوالی که به ذهنم آمد این بود که چرا در خانه‌مان هیچ خبری نیست و همه چیز عادی است.

مغازه پدرم کمی جلوتر بود و من تصمیم گرفتم به آنجا بروم تا ببینم چه خبر شده؛ ولی وقتی به مغازه رسیدم تعجب و حیرتم بیشتر شد چون دیدم پدرم چند مشتری دارد و خیلی عادی مشغول راه انداختن آنهاست و هیچ خبری از ناراحتی و اندوه در او نیست. همین طور که پشت شیشه مغازه ایستاده بودم هاج و واج به اطرافم نگاهی انداختم تا شاید چیزی دستگیرم شود، اما هیچ خبری نبود. با خودم فکر کردم که شاید اشتباه کرده‌ام.

برگشتم و اسم روی اعلامیه را دوباره خواندم. اشتباه نکرده بودم روی آن نوشته بود «مرحوم اصغر...». به این فکر افتادم که روی بقیه دیوار‌های محله را ببینم که اعلامیه دیگری هست یا نه، اما با دقت که نگاه کردم دیدم آن اطراف فقط یک اعلامیه چسبانده‌اند و آن هم درست کنار در خانه ما بود. از هیچ چیز سر در نمی‌آوردم. آن وقت‌ها توی هر کوچه و خیابانی که شهیدی می‌آوردند غوغایی بر پا می‌شد، اما توی کوچه ما هیچ خبری نبود. از شدت نگرانی و دلهره داشت گریه‌ام می‌گرفت و هیچ راه چاره‌ای هم به نظرم نمی‌رسید. داخل خانه شدم تا بلکه بتوانم از مادرم یا خواهرم بپرسم چه اتفاقی افتاده است.

خواهرم که خیلی عادی و مثل همیشه مشغول تماشای تلویزیون بود و مادرم توی آشپزخانه کارهایش را انجام می‌داد. بدون این که از کسی چیزی بپرسم نگاهی به گوشه و کنار خانه انداختم و در این فکر بودم که چرا هیچ کس کاری انجام نمی‌دهد؟ کمی ساکت ماندم و بعد تصمیم گرفتم مادرم را صدا کنم که یکدفعه او که دستکش‌های ظرفشویی در دستانش بود از آشپزخانه بیرون آمد و با دیدن من پرسید: مرتضی جون کی اومدی؟

من که بغض راه گلویم را بسته بود نتوانستم حرفی بزنم و او خودش دوباره گفت: پسرم چیزی شده، اتفاقی افتاده؟

من به مادرم نگاه کردم و گفتم: مامان، داداش... .

و بعدش زدم زیر گریه و به طرفش رفتم.

مادرم که نمی‌دانست چه اتفاقی افتاده با تعجب پرسید: چرا گریه می‌کنی، چی شده؟

من هم با همان حالم تمام ماجرا را برایش تعریف کردم. حرف‌های من که تمام شد مادرم خندید و دستی به سرم کشید و گفت: الهی قربون پسرم برم؛ خیالت راحت باشه هیچ اتفاقی براش نیفتاده و اتفاقا همین یک ساعت قبل باهاش تلفنی صحبت کردیم؛ اون اعلامیه‌ام که جلوی در زدن مربوط به یکی از اقوام باباس که هم اسم داداشه‌؛ حالا دیگه نگران نباش و برو دست و صورتت رو زود بشور بیا تا یه خوراکی خوشمزه بیارم بخوری.

من که هنوز گیج بودم تازه فهمیدم چقدر برادرم را دوست دارم و از خدا خواستم هر جا که هست نگهدارش باشد.

رضا بهنام

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها