در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
یادش به خیر، چشم گذاشتی و چشمانت همیشه روی من بسته ماند. تو دنبال هر کسوناکسی رفتی و اگر بخواهم صادق باشم همه را پیدا کردی! اما هیچوقت دنبال من نیامدی و من در هیاهوی زندگی گم شدم و پیدایم نکردی.
دوست دارم باز اسم و فامیل بازی کنیم. تو حرف «ع» را شرط کنی و بگویی اسم؟ من بگویم عاشق. تو بگویی او. بگویی فامیل؟ من بگویم عاشقی. تو بگویی او. بگویی شهر؟ من بگویم عشقآباد. تو بگویی شهر او. بگویی اشیا؟ من بگویم عشق واقعی. تو بگویی عشق پلاستیکی! [...] بیا باز نون بیار کباب ببر بازی کنیم. من نون بیاورم و تو کباب را برای «او» ببری. بیا باز گرگمبههوا بازی کنیم و تو باز گرگ شوی و تمام احساساتم را بدری. بیا باز در عالم کودکی دکتربازی کنیم و تو باز مریض او شوی.
«او» با اینکه نبود اما نقشی اساسی در بازیهای جدی ما داشت. عیبی ندارد. تو بیا... فقط بیا، تا من تمام زندگیام را به پایت پرپر کنم[...].
احسان 87
خلوت
غذایی روی اجاق و/ ماهیهای آکواریوم/ و قنداق گهواره/ ساعت 9/ جزوههای همکلاس دخترِ خانه/ (پسر بدی نیست)/ و نزدیک ظهر/ گرفتن چوبهای گُلف/ از همکار پسر/ (خبرهایی هست)!/ و تمامی ندارد/ سفارشهای همسرانه/ در این جمعۀ خسته/ شاعر است و/ این همه کار/ و شعری تحت تعقیب/ که بعد از یک سال/ امروز آفتابی میشود!
علیرضا ماهری
دیالوگ توأم با خودداری
گاهی پیش میاد که برای حل یک مسئله مجبوری با کسی گفتوگو کنی که صحبت کردن با اون مثل کوبیدن میخ در سنگه؛ البته دیده شده که سنگ هم گاهی وقتها روش کم شده!
ولی این دسته آدمها از رو نمیرن. تا میای یه گوشه مسأله رو جمع کنی، یه قسمت دیگهش از دستت در میره و این دور و تسلسل اونقدر ادامه پیدا میکنه که عاقبت در حالتی سرشار از شلی و وارفتگی، برای ختم به خیر شدن غائله میگی: «من معذرت میخوام، تو درست میگی»!
خب چیه؟ دروغ میگم؟!
مژگان 84
جان سخت
همیشه آدمی بودم که در برابر تفکرات جمع، ساز مخالف میزدم. هیچوقت سعی نکردم خودم را همرنگ جماعت بکنم و آزادی و استقلال و شرافتم برایم مهمترین موضوع در دنیا بود.
همیشه خندهام میگرفت از تمامی هنرمندانی که در مراسم اسکار با لباس یکشکل شرکت میکردند؛ گویی آنجا پادگان است و آنها مشغول تمرین رژه!
همیشه هر جایی که مشغول به کار میشدم، بعد از مدت زمان کوتاهی استعفا میدادم چون انسان نظم توتالیترپذیر و تملقگوی بیسروصدا نبودم. خودم را با قوانین وفق نمیدادم، بلکه قوانین را با خودم وفق میدادم. زیستشناسان میگویند برای پایداری باید منعطف بود، که این انعطاف برای من به مثابه محدود کردن آزادی و استقلالم است. من این انعطاف و انتخاب طبیعی را نمیخواهم. من انتخاب خودم را میکنم. انتخاب غریزی بماند برای آنهایی که خودشان را به دست قوانین طبیعت میسپارند.
حال، امروز، بخش اعظمی از ترکشهایی که در وجودم باقیست، حاصل «خود بودنـ»ـها و «نه»گفتنهای بسیاریست که به هر جبری که زورم میرسید گفتهام. اکنون اگر متر و معیاری وجود دارد تا «اصالت بشر» را بسنجد، من آمادۀ هر گونه آزمایشی هستم.
امید بچه بیستوچن ساله از کرج
بوق منظوم
1-خوشا سرمایهداران کامکارند/ چو گرما میرسد استخر دارند/ فقیران غرق در دریای قرضند/ در این دریای غم ناجی ندارند/ برای آب آن استخردارها/ دو چشم این فقیران آبشارند/ برای حل کمآبی هم انگار/ دو چشمان فقیران اشکبارند.
2-دل من، در هوایت میزند پر/ به کویت پر بریزد کاش آخر/ که آنجا جنس پروازش چه جور است! کبوتر با کبوتر با کبوتر!
3-نرو هرگز پی کاری اداری/ که پاسَت میدهد هر کس به یاری/ ندیدم هیچجا در هیچ تیمی/ شود این گونه توپی پاسکاری.
قنبر یوسفی از آمل
بهانهگیری به سبک بتهوون
1-چقدر بدهکاریم به آن جادهای که شبهای با هم بودنمان را سنگفرش خاطراتش کرد. شک ندارم که او عاشقتر از ما بود.
2- باران قطرههایش را سختتر از تمام روزهای دلگیرش بر تن سراسر دردم میکوبد. چتر دونفرهمان چند قدم آنطرفتر افتاده است. چقدر خیسی دردناکیست این لحظات نمناک تنهایی.
3-زیباترین ترانههایم را برایت سرودم. تمام شد سمفونی تاریک بهانههایم. پس تو کجای روزگارم ایستادهای؟
4-به تمام لحظاتی که به پایم گذاشتی یک بودن بدهکارم. کاش میان اینهمه خندههای تلخ، میفهمیدی که چقدر احساسم درد میکند.
سیاوش منصور (میثاق)
انگار امروز قدیمیها جمع شدند دور همهاااا! (مامانبزرگم میگه: اینم میره شونصد سال ازش خبری نیس، یهو میاد از پشت دیوار میگه: دالّی! میگم مامانبزرگ، ایشون دیگه عیالوار شدهن، همین که همین اندازه وقت میذارن هم نشونۀ بزرگواریشونه. میگه: خُبهخُبه! تو هم تا این قدیمیا رو میبینی حس نوستالژیکت میزنه بالا! حالا نوستالژیک رو از کجا یاد گرفته تو این سن و سالش نمیدونم)
مهر ما و مهر شما
فردا اول مهره... مهر؟ شاید واسه من سالهاست که شروع مهر هیجانانگیز نیست اما هنوز هم با اومدنش من رو تو سیل خاطرات مهربان اولین روزهاش غرق میکنه. اون یونیفورمهای تیرهرنگ یکشکل و دفترمشقها و لوازمالتحریر سادۀ یکجور و نیمکتهای رنگورورفته و واژۀ به گوش ناآشنای «فاصلۀ طبقاتی»... فوران آتشفشان خاطرات یک دهۀ شصتی!
اون روزا روزای جنگ بود و تو مدرسهها قلکهای پلاستیکی به شکل تانک کوچک سبزرنگ بین بچهها پخش میشد و ما هم با تموم قلبمون پرش میکردیم. حتماً همۀ نسلها از مهرشون کلی خاطرات خاص و قشنگ دارن؛ اما تو خاطرات ما یهجور همدلی و درد مشترک و باور برابری بود که به مرور زمان رنگ باخت و گم شد.
حدیث مطالبی
تقدیمنامه
1-چشمهای تو به من هیچ ربطی نداره. فقط بستگی داره چه جوری بهش نگاه کنی.
2-من و تو از بسیاری جهات به هم شبیهیم، منتها نه از روبهرو!
3-موسیقیِ زندگی من دارامرام و موسیقی زندگی تو دیریمریم بود! با پیوند ما این ریتم یکنواخت کاملا مترقص شد و از آن روز کبکها از خروسخوان بیدارند و صدای غاز درمیآورند.
4-دستهای آلوده به کاغذهای باطله، افکاری مسموم به خاطراتی تاریخگذشته، قلبی آکنده از عشقی ناتنی، روایتی کهنه از سوم شخصی مفرد و با این حسن ختام: تقدیم به او.
پیمان مجیدی معین
فلاشبک
انسان اولیه هوس چای کرده بود. به همسر اولیهاش گفت: ای زن؛ بلند شو آتشی بساز و دمنوشی زغالی مهیا کن.
انسان مدرن فلاسکش را باز کرد. یک چای کیسهای با اسانس بهلیمو در فلاسک انداخت و درش را محکم کرد.
انسان اولیه قدری جابجا شد و زن اولیهاش را ندا داد: پس کو چایی؟!
زن مدرن چای را در سینی منقش به نقوش هندسی برگرفته از اشکال بهجامانده از هنر انسانهای اولیه گذاشت و به شوهر مدرنش تعارف کرد.
زهرا فرخی 34 ساله از همدان
خدمات گوگلمپ
من اسیر یک سوال بیجوابم، یا یک بیجواب سوال مانند! در هر دو حالت، یک چیز مشترک است: حیرانی من! اینکه چرا لمس خورشیدوارها قلبت را پر از تاول میکند؟ یا چرا کسی به جای نوازش گلبرگها مرهم نمیگذارد به چای شکستۀ یک ریشه؟ تو بگو، بلیت تاب خوردن روی نرمی یک ابر را این روزها کجا میفروشند؟
نشمیل نوازی
اونجا رو خبر ندارم، ولی اگه تهران بودی آدرسش سر راست بود: دروازه غار، یا میدون شوش!
دلدزدِ دلهدزد
صبحی شد و افشانۀ زیبندۀ خورشید/ بر چهرۀ رخشان تو چون معجزه پاشید/ صاحبنظران از نظر ماه تو گفتند/ آیینه به وجد آمد و با حوصله خندید/ در غیبت عقل، از طرفی چشم تو اما/ دزدانه به دل آمد و دل را زد و دزدید/ بغضی که سراسر به دلم چنبره میزد/ پوسید و فنا گشت و در این حنجره خشکید/ آنگه که طبیبان همه ماندند، غمِ عشقت/ نسخه به مداوای دلم البته پیچید/ حال آنکه بگو با همۀ ضعف و توانم/ دیوانگیام را، کسی از چشم تو میدید؟
هانیه از اهواز
بیت اولت خوب بوداااا.
بغض سلزده
حق داشتی دستهایم را نگیری[...] اینقدر خودم را پاییز و اشکهایم را باران کردهام که دیگر «منِ» ساده را نمیشناسی. اینقدر چشمهایم را در انتظار دوباره بودنت ابری نگه داشتهام که دیگر حس نمیکنی تهِ هر یک از سرفههایم یک خون نشسته که از سل نیست. بیشک تقصیر خودم بود؛ اینقدر که هوای چشمهای تو را داشتم، زمین دلتنگیهایم از همدردیهایت خالی ماند و از همین نابرابری کودکانه یک بغض رویید که تمام تنهاییام را به تاراج غم برد و من، باز آهسته فقط برای شفای دستهایم «ها» کردم.
مریم فرامرزیتبار
زنگ انشا
از آن زمان حدود ده سالی میگذرد. زمان نوجوانی خودمان را میگویم. عاشق نوشتن بودیم، عاشق اینکه خودکاری دست بگیریم و موضوعی به ما بدهند و دربارهاش بنویسیم. زمین و زمان را به هم میدوختیم تا درباره آن موضوع چند سطری بنویسیم. دستور میرسید که کمتر از 12 سطر نشود.
برای همین مینوشتیم و مینوشتیم تا اینکه از 12 سطر بیشتر شود! آنگاه شروع میکردیم به خواندنش. دلمان نمیآمد که حتی یک کلمهاش را خط بکشیم و حذف کنیم. آخر برای هر کلمهاش کلی وقت گذاشته بودیم تا جملات پر شوند.
گذشت و گذشت و گذشت تا به حالا رسیدیم. حالا نوشتن برایمان سادهتر شده چون باتجربهتر شدهام. حالا نوشتن ما از یک خودکار و کاغذ به یک صفحه الکترونیکی تبدیل شده و یک صفحهای که انگشتان دست باید هی بالا و پایین بروند تا چند کلمه پشت سر هم بیایند و تبدیل به جمله و سطر شوند.
دلمان برای همان روزها خیلی تنگ شده. برای همان روزهایی که دستور از بالا برسد که کمتر از 12 سطر نشود.
محمود فخرالحاج از قم
در واکنش به حمله رژیم صهیونیستی به ایران مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
علی برکه از رهبران حماس در گفتوگو با «جامجم»:
گفتوگوی «جامجم» با میثم عبدی، کارگردان نمایش رومئو و ژولیت و چند کاراکتر دیگر
یک کارشناس مسائل سیاسی در گفتگو با جام جم آنلاین:
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد