خانواده ای 11 نفره با 9 خواهر و برادر که حتی برای غذا خوردن هم باید مسابقه دوی سرعت می گذاشتند تا سرشان کلاه نرود! آن روزها هنوز یخچال نبود و پسرک خودش یخچال خرید؛ با پولی که از شاگرد خیاطی، کار کردن سر ساختمان، دستفروشی، کارگری کارخانه ریسندگی و ... به دست آورده بود.
آن روزها سرباز بود. یک سرباز معمولی که عاشق بازیگری بود و خودش را از آن شهر و محله و خانواده بالا کشید و مثل بتهوون و ارشمیدس و افلاطون نابغه شد. مثل کسی که خودش را از غرق شدن با کشتی تایتانیک نجات داده باشد.
کارشناسی ارشد روانشناسی را از دانشگاه شهید بهشتی و تئاتر را از دانشگاه ونسن پاریس گرفت و دوره های پانتومیم و حرکات بدنی و بازیگری را گذراند. برگشت تهران و برای اولین بار رفت جلوی دوربین سینما. جلوی دوربین «مرگ یزدگرد»، «دو نفر و نصفی»، «جیب برها به بهشت نمی روند»، «من زمین را دوست دارم» و سریال ها و برنامه های «هشیار و بیدار»، «بشین، پاشو، بخند» و «پایتخت»ها.
فیلم ها و سریال ها و برنامه هایی که آدم را به هزار سال پیش و خاطرات و همه خنده های خاطره انگیز «علیرضا خمسه» وصل می کند. از محبوب ترین کمدین هایی که هنوز ستاره است و هنوز با خاطره ها و حرف هایش در «خندوانه» بیننده ها را از خنده روده بر می کند. خمسه در پاسخ به سوال های ما یک داستان بلند را ادامه داده؛ داستانی تلخ به زبان طنز و البته شاعرانه خودش.
طولانی ترین روز زندگی تان کی بود؟
طولانی ترین روز زندگی من، یکشنبه چند هفته قبل بود، یعنی دوازدهم مرداد ماه سال 93؛ دلیلش هم این بود که بعد از 13 ماه و بیست و دو روز، یعنی بیست و یکم خرداد ماه سال 92، که از زمان عقد قرارداد من برای بازی در سریال «عصر پاییزی» می گذشت و طی آن سریال، پس از افت و خیزهای کیفی و کمی ساخته و پخش شد، به من وعده داده شده بود که یکشنبه باقیمانده دستمزد مرا - که حدودا 40 درصد کل قرارداد بود - بپردازند. بله، یکشنبه چند هفته قبل برای همه یک روز بود اما برای من به اندازه 13 ماه و 22 روز طول کشید تا بفهمم: «هزار وعده خوبان، یکی وفا نکند».
اگر آخرین بازمانده زمین باشید چه کار می کنید؟
به محل ساختمان «جام جم» مراجعه می کنم، روی خشتی می نشینم و در سکوت تنهایی ام به این می اندیشم که اینجا سال ها وعده گاه مسئولانی بوده است که به من نوید دریافت باقیمانده دستمزدم را داده بودند و به تاریخ پیوستند و عمر زمین به پایان رسید و من به طلبم نرسیدم. با وجود این: «دست از طلب ندارم تا کام من برآید/ یا تن رسد به جانان یا جان ز تن برآید».
اگر امروز روز آخر زندگی تان باشد، از کی عذرخواهی می کنید؟ چرا؟
برای آخرین بار به همراه مدیر محترم شبکه اول سیما، یعنی شبکه هر ایرانی پیامک می زنم و پس از دریافت پاسخ؛ از همسرم عذرخواهی می کنم که چه ساده انگارانه به او قول داده بودم به محض دریافت طلبم، مبلمان منزل را پس از 22 سال تحمل انواع و اقسام نشست و برخاست ها تعویض کنم و عمرم قد نداد.
هواپیمای شما دارد سقوط می کند، آخرین لحظه عمر چی از فکرتان می گذرد؟
به این فکر می کنم که بعد از من آیا همسر و دخترانم سماجت مرا برای پیگیری مطالباتم خواهند داشت یا آن را به «روز جزا» می سپارند؟!
اگر دوباره دنیا می آمدید، همین مسیری را که الان طی کردید، انتخاب می کردید؟
اگر به دنیا می آمدم، سعی می کردم قبل از عقد قرارداد برای بازی در سریال «عصر پاییزی» به عواقب و پیامدهای مالی آن بیشتر توجه کنم.
فرض کنیم می خواهید به دوست تان پیامک بزنید «من به بهرام دروغ گفتم که پول ندارم» ولی پیامک را اشتباهی برای بهرام می فرستید، چه حسی پیدا می کنید؟
احساس می کنم تا زمانی که ذهن من حول محور «دریافت طلبم» متمرکز است، فقط باید به مدیر محترم شبکه و تهیه کننده عزیز پیامک بزنم و اگر به طور مثال پای شهرام و بهرام وسط بیاید، همین افتضاح صورت می گیرد.
تجربه اولین عشقتان چطور بود؟
پرسید یکی که عاشقی چیست/ گفتم مپرس از این معانی
آنگه که چو من شوی بدانی/ وانگه که بخواندت بخوانی
دوست دارید جای کدام کاراکتر داستان/ فیلم های عاشقانه باشید؟ یا دوست دارید کدام فیلم را دو نفره ببینید؟
دوست دارم در فیلم کمدی «رومئو و ژولیت» نقش رومئو را بازی کنم، ضمنا بدم نمی آید فیلم «مکبث» را با مادرم دو نفری و به تنهایی تماشا کنیم، بلکه بتوانم چیزهایی یادش بدهم تا احساس «لیدی مکبث شدن» به او دست بدهد.
چیزی که دکمه عشقتان را فشار می دهد چیست؟
اصولا جامه و لباس عشق من فاقد دکمه است. داده ام برایش زیپ تعبیه کرده اند چون امتیازات زیادی دارد. از جمله: سهولت عمل آن است. به همین دلیل هر چیزی مثل یک تصویر، یک آهنگ یا یک شعر و یک فیلم می تواند آن را در چهار جهت اصلی به حرکت درآورد.
اگر می توانستید یک نفر را در تاریخ بکشید، آن یک نفر کی بود؟
خیلی دلم می خواست می توانستم نویسنده سریال «عصر پاییزی» را از صحنه گیتی محو و نابود کنم یا حداقل می توانستم قلم را از دستش بگیرم و تکه تکه کنم.
آیا خوابی می بینید که چندین بار تکرار شده باشد؟
بله، 13 ماه است که هر شب خواب می بینم تمام عوامل سریال «عصر پاییزی» در حالی که هر یک چکی به دست گرفته اند روی چمن های جام جم به شیوه مراسم روز طبیعت - سیزده بدر سابق - به پایکوبی مشغولند: «بساط سبزه لگدکوب شد به پای نشاط/ ز بس که عارف و عامی به رقص برجستند».
اگر حق داشتید از خدا یک سوال بپرسید، چی می پرسیدید؟
مهمترین سوال من از خدا این خواهد بود: جسارتا این خواب 13 ماهه کی تعبیر خواهد شد؟
تا به حال اسم تان را در گوگل سرچ کرده اید؟ هر چند وقت یک بار این کار را می کنید؟
دو بار اسمم را در گوگل سرچ کرده ام چون فقط دو بار این امکان برایم فراهم بود. بعدها دستگاهی را که این امکان را به من می داد، به دلایلی به داخل کاسه توالت فرنگی انداختم و چون به قول گفتنی: تا سه نشه بازی نشه، نمی توانم درباره آن اظهارنظر کنم. بین خودمان بماند: «فاش می گویم و از گفته خود دلشادم/ عاشق «سرچ»ام و از هر دو جهان آزادم».
یک اعتراف کنید.
باید به شیوه مرسوم اعتراف کنم که «دستم نمک نداره» و این یعنی فقط من خوبم و دیگران افتضاح! (دور از جان!) ولی واقعیت این است که: این منم که کمی تا قسمتی نمک ناشناس یا نمک نشناس هستم - آفرین! چه جسارتی! - دلیلش هم این است که چون کمی تا قسمتی دچار عارضه فشار خون هستم، با نمک میانه خوشی ندارم - باز که همان شد: یعنی فقط من خوبم!
دوست دارید چطوری بمیرید؟
به قول وودی آلن دوست دارم وقتی مرگ سراغم می آید، من آنجا نباشم! اما اگر زبانم لال قرار شد بعد از 120 سال عمر با عزت بمیرم، دوست دارم خداوند متعال به من عمر دوباره عطا بفرماید! آمین یا رب العالمین.
به نظر شما آخرش چی می شه؟!
به نظر من آخرش «هپی اند» است. یعنی پایان خوش. چون یکی از مهمترین ویژگی های کار کمدی - که جهان جدی ترین آنهاست - پایان خوشه! آرزوی همه کمدین های جهان: آخر و عاقبت خیر برای مردم دنیاست! (همشهری جوان)
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در استودیوی «جامپلاس» میزبان دکتر اسفندیار معتمدی، استاد نامدار فیزیک و مولف کتب درسی بودیم
سیر تا پیاز حواشی کشتی در گفتوگوی اختصاصی «جامجم» با عباس جدیدی مطرح شد
حسن فضلا...، نماینده پارلمان لبنان در گفتوگو با جامجم:
دختر خانواده: اگر مادر نبود، پدرم فرهنگ جولایی نمیشد